امشب تو را مطربی خواهم کردن … (حکایتی از شیخ ابوسعید ابوالخیر)

نقل است که خادم گفت: وام بسیار داشتم و هیچ وَجه نبود. یکی صد دینار آورد. شیخ گفت: «برو به فلان مسجد درشو و آن‌جا پیری است بدو دِه.»

من بیامدم و بدو دادم. پیری بود طنبوری در زیر سر نهاده، و به گریستن ایستاد و پیش شیخ آمد و گفت: مرا از خانه بیرون کردند و نانم ندادند و کسم به سماع نمی‌برد و گرسنه بودم. به مسجدی رفتم و گفتم: «خدایا! من هیچ نمی‌دانم جز این طنبور زدن. نان تنگ است و مرا به کوی باز نهاده‌اند و شاگردان روی از من بگردانیده‌اند و کسم نمی‌خواند. امشب تو را مطربی خواهم کردن، تا نانم دهی.» تا به وقتِ صبح می‌زدم و می‌گریستم. چون بانگِ نماز آمد در خواب شدم. تا اکنون که تو آمدی و زر به من دادی.

پس بر دستِ شیخ توبه کرد. شیخ گفت: «ای جوانمرد! از سرِ کمی و نیستی در خرابه‌ای نَفَسی بزدی ضایعت بنگذاشت. برو و هم با او می‌گوی و این سیم می‌خور!» پس شیخ روی به خادم کرد و گفت: «هیچ کس بر خدای تعالی زیان نکرده است.»

(چشیدن طعم وقت:مقامات کهن و نویافته‌ی بوسعید – مقدمه، تصحیح و تعلیقات محمدرضا شفیعی کدکنی – تهران: سخن، 1385)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *