«همهی آبهایم را
به شادی میبخشم
خود اگرچه اندکی از آن
برای تشنهها کافیست.»
آبشار چنین میخواند.
???
ریشهها
زیر خاک
از این که شاخهها را
بارور میکنند
چشمداشتی ندارند.
???
برگ
موقعی که عشق میورزد
گل میشود
و گل موقعی که میپرستد
میوه میشود.
???
من در این جهانِ کوچکم زندگی میکنم و
میترسم
که آن را کوچکتر کنم.
مرا به جهان خودت ببر و بگذار
به شادمانی
آزادی آن را داشته باشم
که همهچیزم را از دست بدهم.
???
دلم
آرام بگیر،
گرد و خاک نکن.
بگذار جهان راهی به تو پیدا کند.
???
بارها و بارها
خواهم مرد
تا بدانم که زندگی پایانناپذیرست.
? اشعاری از رابیندرانات تاگور، از کتاب «ماه نو و مرغان آواره»
قطعاتی دیگر را در این آدرس ببینید.