هشیار نبودم آن دم
که برای نخستین بار
از دروازه این زندگی گذر کردم
کدامین توانمایه بود
که مرا برانگیخت
تا چونان غنچهای در نیمهشب جنگل
به میان گستردگی این راز
واگشوده شوم؟
به گاه برآمدن سپیده که به نور نگاه افکندم
بیدرنگ احساس کردم
که در این دنیا بیگانه نیستم
و آن ذات فراتر از ادراک بیشکل و نام
مرا به سیمای مادر خود
در میان دستانش جای داده است.
حتی هنگام مرگ نیز – همان ناشناخته –
چونان کسی که همیشه میشناختهام
برابرم آشکار خواهد شد
و از آنجا که به این زندگی مهر میورزم
میدانم که مرگ را نیز
همچنان دوست خواهم داشت.
مادر که نوزاد را از پستان راست بر میگیرد
کودک بانگ ناله سر میدهد
اما دمی نمیگذرد
که او را آرامش سینهی چپ فرامیگیرد.
( برگرفته از «نغمههای جاوید عشق» (گیتانجالی)، سرودهی «رابیندرانات تاگور»، ترجمه فرامرز جواهرینیا، نشر مثلث )