دیگر مطالب

در باب عشق

فرمان «همسایه خود را مثل نفس خودت دوست بدار»، فقط با تفاوت‌های جزئی در نحوه بیان، اصل اساسی مشترک در تمام ادیان نوع‌خواهانه است. اما اگر دوست داشتن و عشق ورزیدن آن طور که اغلب مردم فکر می‌کنند آسان بود، فهم و درک این نکته که چرا این معلمین بزرگ روحی بشر از انسان خواسته‌اند که همسایه‌اش را دوست بدارد، حقیقتاً مشکل می‌شد. ما چه چیز را عشق می‌نامیم؟ وابستگی، تمکین، … یا میل به تسلط را.

غالب افراد تصور می‌کنند که دوست داشتن آسان است، اما دوست داشته شدن بسیار مشکل. در جهت‌گیری سوداگرانه‌ی ما، مردم فکر می‌کنند بدین جهت مورد محبت واقع نشده‌اند که به قدر کافی جالب توجه و «جذاب» نیستند. جذابیت هم به نظر آنها به هر چیزی از ظاهر، لباس، فهم و شعور و پول و ثروت گرفته تا مقام اجتماعی و پرستیژ بستگی دارد. آنها متوجه نیستند که مسأله واقعی دوست داشته شدن نیست، بلکه دوست داشتن است؛ شخص تنها در صورتی که قدرت دوست داشتن را به دست آورد و نیروی عشق او در دیگری نیز تولید عشق کند مورد محبت واقع خواهد شد. و فهم این نکته نیز مهم است که کسب قدرت عشق واقعی، نه نسخه بدل آن، از مشکل‌ترین کارها می‌باشد.

[…] هیچ دلیل دیگری دال بر اینکه حکم مذهبی «همسایه‌ات را مثل نفس خودت دوست بدار» مهم‌ترین هنجار زندگی است و نقض آن علت عمده ناخشنودی و ناراحتی فکری است، قانع‌کننده‌تر از مدارک و شواهد جمع‌آوری شده توسط روانکاوان نیست. ریشه‌ی هر قسم ناخوشی عصبی و هر گونه علایم بیماری، ناشی از شکست فرد در دوست داشتن است، به شرطی که مقصود ما از دوست داشتن توانایی تجربه‌ی مهر و علاقه، حس مسئولیت، احترام به سایرین، و درک آنها و نیز تمایل شدید به رشد و پیشرفت آنها باشد. درمان تحلیلی اساساً تلاشی است برای یاری بیمار به منظور کسب، یا کسب مجدد استعداد دوست داشتن. اگر این هدف تحقق نپذیرد هیچ چیز جز تغییرات سطحی به دست نخواهد آمد.

روانکاوی همچنین نشان می‌دهد که عشق، بنا به طبیعت خود، نمی‌تواند به یک شخص محدود شود. هرکس فقط به یک نفر عشق می‌ورزد و نسبت به «همسایه‌اش» محبتی در دل ندارد، ثابت می‌کند که عشق او به یک نفر وابستگی تمکین‌آمیز یا تسلط‌جویانه است. به علاوه، هر کس به همسایه‌اش عشق می‌ورزد اما نسبت به خودش چنین احساسی ندارد نشان می‌دهد که عشق او به همسایه‌اش حقیقی نیست. عشق برپایه طرز فکری مثبت و توأم با احترام استوار است و اگر چنین طرز فکری نسبت به خود شخص، که به هر حال یک انسان و یک همسایه دیگر است، وجود نداشته باشد اصلاً عشق نمی‌تواند تحقق پذیرد.

واقعیت انسانی در پس مفهوم عشق انسان به خدا در ادیان نوع‌خواهانه، توانایی و ظرفیت انسان در عشق سازنده، عشق خالی از شائبه‌ی حرص و طمع، عشق بدون تمکین و تفوق‌طلبی و عشق ناشی از کمال شخصیت اوست. درست به همان نحو که عشق خدایی مظهر عشق ناشی از توانایی است و نه ناشی از ضعف و عجز.

(از کتاب «روانکاوی و دین»، نوشته‌ی اریک فروم، ترجمه‌ی آرسن نظریان، انتشارات مروارید، صص114-112)

درخواست

اندیشیدم که بایست از تو درخواست کنم
– اما پروا نکردم –
حلقه‌ی گل سرخ روی گردنت را،
بنابراین، چشم به راه بامداد ماندم
که تو از برم می‌رفتی،
تا چند شاخه‌ای را روی بسترت بیابم

و در سپیده‌دم، چون یک گدا،
جستجو کردم
و تنها یکی دو برگ جدا شده را یافتم.
آه، خدای من، چیست که می‌یابم؟
از عشق تو چه نشانی مانده؟
نه گلی، نه عطری، نه گلابدانی،

تنها شمشیر پر اقتدارت،
که برق آتشین دارد،
و به سنگینی کوبش تندر می‌ماند،
پرتوهای نورس فروغ بامدادی از میان پنجره برگذشته
و خود را روی بسترت پهن می‌سازند،
پرنده‌ی بامدادی چهچهه زده و می‌پرسد
که «ای زن، چه به دست آورده‌ای؟»
نه گلی، نه عطری، نه گلابدانی،
تنها شمشیر هراس‌آور تو.

می‌نشینم و به شگفتی فرو می‌روم
این چه هدیه‌ای است که از تو به یادگار مانده؟
برای پنهان کردنش جایی نمی‌یابم
خجالت می‌کشم که بر کمرش بندم
شکننده‌ام،
به سینه‌اش که فشارم دردم می‌آورد.

با همه‌ی اینها
این سرافرازی بال درد را
این هدیه‌ی تو را
در قلبم تاب خواهم آورد
زین پس، در این جهان
مرا هراسی نخواهد بود و تو
در همه‌ی درگیری‌هایم پیروز خواهی بود.

تو مرگ را همدم من قرار دادی
و من، او را تاج زندگی‌ام خواهم ساخت.
شمشیر تو با من است
تا بندهایم را بگسلم
و در دنیا هراسم به جا نماند.

ای پروردگار قلبم
از این پس همگی زیورهای خرد را
از خود دور خواهم ساخت
و از انتظار کشیدن‌ها و گریستن‌های خلوت‌نشینانه
و کم‌رویی و سست‌رفتاری‌هایم
نشانی بر جا نخواهد ماند.

کنون که تو شمشیرت را زیور من ساخته‌ای
زین پس مرا با زیورهای عروسکی
کاری نخواهد بود.

شعری از رابیندرانات تاگور، از کتاب نغمه‌های جاوید عشق (گیتانجالی)، ترجمه فرامرز جواهری نیا، انتشارات مثلث

حقیقت آشکار

حقیقت آشکار این است که سیاره‌ی ما به افراد «موفق» بیشتری نیاز ندارد. آنچه که به شدت مورد نیاز است، افرادی کوشا در راه صلح، تلاشگرانی در راه شفا و بهبودی، یاری‌دهندگانی برای بازسازی [ویرانی‌ها]، قصه‌گوها، و افرادی عاشق از همه نوع است. این سیاره به مردمی نیاز دارد که از سر شجاعتی اخلاقی، مشتاق باشند در نبردی برای تبدیل جهان به مکانی قابل سکونت و انسانی شرکت جویند. چنین ویژگی‌هایی ربط اندکی به آنچه امروز با عنوان «موفقیت» تعریف می‌شود دارد.

دیوید اُر (David W, Orr)، در کتاب «سواد اکولوژیک» (Ecological Literacy: Educating Our Children for a Sustainable World)

بگذار جهان راهی به تو پیدا کند

«همه‌ی آب‌هایم را

به شادی می‌بخشم

خود اگرچه اندکی از آن

برای تشنه‌ها کافیست.»

آبشار چنین می‌خواند.

???

ریشه‌ها

زیر خاک

از این که شاخه‌ها را

بارور می‌کنند

چشمداشتی ندارند.

???

برگ

‌موقعی که عشق می‌ورزد

‌                              گل می‌شود

و گل موقعی که می‌پرستد

‌                              میوه می‌شود.

???

من در این جهانِ کوچکم زندگی می‌کنم و

می‌ترسم

که آن را کوچک‌تر کنم.

مرا به جهان خودت ببر و بگذار

‌                                     به شادمانی

آزادی آن را داشته باشم

که همه‌چیزم را از دست بدهم.

???

دلم

آرام بگیر،

گرد و خاک نکن.

بگذار جهان راهی به تو پیدا کند.

???

بارها و بارها

خواهم مرد

تا بدانم که زندگی پایان‌ناپذیرست.
? اشعاری از رابیندرانات تاگور، از کتاب «ماه نو و مرغان آواره»
قطعاتی دیگر را در این آدرس ببینید.

بهشت برادری

«فقر چیزی شبیه گرماست؛ شما نمی‌توانید آن راببینید، بلکه تنها می‌توانید آن را احساس کنید. برای اینکه واقعا فقر را بفهمید باید خود را در آن بیفکنید»

(به نقل از یک مرد فقیر در آدابویای غنا[1])

این «گرما» را همه‌ی ما احساس کرده‌ایم، وقتی که راجع به وضعیت یک خانواده‌ی کم‌بضاعت می‌شنویم، یا کودکان کار را در خیابان می‌بینیم، یا با یکی از این کودکان هم‌صحبت می‌شویم. داغی مصائب دیگر را هم حتماً حس کرده‌ایم، مثلاً خشونت، یا تبعیض، و چه بسا که خودمان هم نشانی از آتش چنین سختی‌هایی بر جان داشته باشیم.

اما «خود را در آتش افکندن» چه جور کاری است؟ درباره‌ی مقصود آن فقیر دانا باید فکر کرد، اما من از این سخن یاد نکته‌ای می‌افتم: هنوز به اندازه‌ی کافی به جهان دیگران نزدیک نشده‌ایم. مثلاً، کسی را در نظر بگیرید که به «فقرا» کمک می‌کند، اما از دور: با ریختن پولی به حساب یک مؤسسه خیریه، یا نهایتاً رساندن غذایی به دست یک خانواده‌ی کم‌بضاعت.

مطمئناً مقصودم این نیست که این دوری فقط دوری از جهان افراد کم‌بضاعت است، دوری از جهان دیگران خیلی جاهای دیگر هم به چشم می‌خورد: مثلاً مردی که از روبرو شدن با مشکلات دختر نوجوانش و گفتگوی نزدیک با او واهمه دارد اما حاضر است همه‌ی امکانات زندگی را برایش فراهم کند، یا معلمی که از نزدیک شدن به زندگی واقعی دانش‌آموزانش ابا دارد و ترجیح می‌دهد سریع درسش را بدهد و برود، یا کسی که تمام وقت را به شوخی و خنده با دوستانش می‌گذراند، اما ممکن است در مقابل «ساده»‌ترین اتفاقی که برای یکی از این دوستان می‌افتد، مثلاً مرگ یک عزیز، نه نه توان هیچ کمکی داشته باشد و نه اصلاً طاقت ماندن.

خوب است که دوباره به فاصله‌های زندگی‌مان فکر کنیم. مطمئناً برخی از این فاصله‌ها را تنها ما به وجود نیاورده‌ایم، و برخی از فاصله‌ها را هم به سادگی و بدون تغییر شرایط نمی‌توان از میان برداشت. اما هستند فاصله‌هایی که ترس‌هایی واهی آنها را رقم زده است. وگرنه، به راستی چه چیزی مانع از این است که به جای یک کمک مالی خشک و خالی به یک خانواده‌ی کم‌بضاعت، باب گفتگویی مستمر و دوستانه باز شود، گفتگویی که هر دو طرف از آن سود ببرند، و آتش تنهایی زندگی‌شان به گلستان بدل شود؟

دیری است که از یکدیگر دور مانده‌ایم؛ از خدا می‌خواهم که این سال نو، سالی باشد برای نو شدن برادری.

در پناه خدا باشید.

?پیامبر اکرم(ص): حكایت مؤمنان در دوستى و مهربانى و دلسوزى نسبت به یكدیگر، حكایت پیكر آدمى است، كه هرگاه عضوى از آن به درد آید سایر اعضاى بدن با شب نخوابیدن و تب‌دار شدن با آن همدردى مى‌كنند.


  1. به نقل از کتاب «صدای فقرا، فریاد برای تغییر». معرفی این کتاب خوب را می‌توانید در این آدرس ببینید 

امید سرِ راهِ ایمنی است (قطعاتی از فیه ما فیه)

  • ‌می‌گويند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمالِ کودنی و بلادت[1]. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که «بيا بگو در مشت چه دارم.» گفت: «آنچه داری گِردست و زرد است و مُجَوَّف[2] است.» گفت: «چون نشان‌های راست دادی، پس حکم کن که آن چه چيز باشد.» گفت: «می‌بايد که غربيل باشد.» گفت: «آخر اين چندين نشان‌های دقيق را که عقول در آن حيران شوند دادی از قوت تحصيل و دانش، اين قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربيل نگنجد؟»
    اکنون هم‌چنين علمای اهل زمان در علوم موی می‌شکافند و چيزهای ديگر را که به ايشان تعلق ندارد به غايت دانسته‌اند و ايشان را بر آن احاطت کلی گشته و آن‌چه مهم است و به او نزديک‌تر از همه‌ی آن است خودی اوست و خودی خود را نمی‌داند.
  • در عالَم يک چيز است که آن فراموش‌کردنی نيست. اگر جمله‌ی چيزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نيست و اگر جمله را به جای آری و ياد‌داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هيچ نکرده باشی، هم‌چنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معيّن. تو رفتی و صد کار ديگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنان است که هيچ نگزاردی. پس آدمی در اين عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن است. چون آن نمی‌گزارد، پس هيچ نکرده باشد.‌
  • درد است که آدمی را رهبر است در هر کاری که هست. تا او را درد آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخيزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی‌درد او را ميسر نشود، خواه دنيا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غيره. تا مريم را درد زِه[3] پيدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که ﴿فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ﴾[4]. او را آن درد به درخت آورد و درختِ خشک ميوه‌دار شد. تن همچون مريم است و هر يکی عيسی داريم. اگر ما را درد پيدا شود عيسای ما بزايد و اگر درد نباشد عيسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پيوندد، الّا ما محروم مانيم و ازو بی‌بهره.
  • گفت که «ما مقصریم». فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب[5] به او فرود آید که «آه! در چیستم و چرا چنین می‌کنم؟» این دلیل دوستی و عنایت است … زیرا عتاب با دوستان کنند، با بیگانه عتاب نکنند. اکنون این عتاب نیز متفاوت است، بر آن‌که بر او درد می‌کند و از آن خبر دارد دلیل محبت و عنایت در حق او باشد. اما اگر عتابی رود و او درد نکند این دلیل محبت نکند. چنان‌که قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند، این را عُقلا عتاب نگویند. اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند، عتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید. پس مادام که در خود دردی و پشیمانی می‌بینی دلیل عنایت و دوستی حقّ است.
  • امید از حق نباید بریدن. امید سرِ راهِ ایمنی است. اگر در راه نمی‌روی، باری، سرِ راه را نگاه‌دار. مگو که «کژی‌ها کردم.» تو راستی را پیش‌گیر، هیچ کَژی نماند. راستی همچون عصای موسی است، آن کژی‌ها همچون سِحرهاست. چون راستی بیاید همه را بخورَد. اگر بدی کرده‌ای با خود کرده‌ای. جفای تو به وی کجا رسد؟

  1. بلادت : کند ‌ذهنی .
  2. مُجَوّف : میان‌تهی .
  3. زه : زاییدن .
  4. سوره‌ی مریم آیه‌ی 23 .
  5. عتاب : خشم‌گرفتن ، سرزنش‌کردن .

کودکان خانواده‌های ستم‌دیده

در نور ضعیف اتاق چیزی نمانده بود که سر من بخورد به ظرف بزرگی که خانواده فرانکو‌ چند سال قبل موقع بارندگی از سقف آویزان کرده بودند. در شهر مانتا به ندرت باران می‌بارد. با این که از آن سال به بعد باران نباریده‌ بود، آن ظرف‌ همچنان سر جایش بود و آماده بود که هر قطره معجزه آسای باران را بقاپد.

آن طرف اتاق، در داخل یک جعبه‌ی مقوایی– که ماریا‌ با خواهش از ما گرفته بود- دویلیتو‌ فرانکوی‌ سه ماهه قرار داشت. بدن نحیفش‌ غیر از پیراهنی نازک و پوسیده پوششی نداشت. از دیدن بچه پژمرده و مردنی به کلی مبهوت شدم. لپ‌های این بچه همراه نفس زدن‌های سختش‌ باد می‌کرد و گود می‌افتاد.

ماریا‌ گفت: «در دوره حاملگی مریض بودم و هیچ وقت خودم شیر نداشتم به بچه بدهم. مدتی بچه را پیش خواهر شوهرم فرستادم تا شیر بخورد ولی حالا دیگر پیش او هم نمی‌تواند برود.»

پرسیدم: «حالا چه غذایی به او می دهی؟»

– «ذرت».

با اشاره دست مرا به آشپزخانه برد. در آن جا، در کاسه‌ای که از کدو قلیانی‌ درست شده بود، نشاسته‌ی ذرت بود. در گوشه‌ی آشپزخانه دستش را توی پیت سر بازی فرو کرد که حول و حوش‌ و بالای آن مگس‌ها در حال پرواز بودند و به من نشان داد که مایع شیر مانند را به چه نحو درست می‌کند. پیش خودم گفتم: حتی بچه‌ای که دارد از گرسنگی می‌میرد، تشخیص می‌دهد که بهتر است همچو آشغالی را نخورد.

ماریا‌ گفت: «بعضی وقت‌ها هم سعی می کنم بهش پلاتانو‌ بخورانم‌.» پلاتانو‌ را که نوعی موز است، اگر خشک کنی آرد بی‌خاصیتی از آن به دست می‌آید.

گفتم: «ولی ماریا‌! چیزی که بچه لازم دارد شیر است.»

سرش را تکان داد و شانه‌هایش را از استیصال‌ بالا انداخت. «پول ندارم شیر بخرم. هیچ کدام از بچه‌های من شیر نخورده‌اند.»

قرار شد فردا صبح دویلیتو‌ را به درمانگاه ببریم.

وقتی که سرم را خم کردم تا از در کوتاه کلبه بیرون بروم، «کوکیِ» دو ساله از گوشه اتاق پیدایش شد. خم شدم و بغلش کردم. خندید و دست‌های کوچکش را روی شانه‌هایم انداخت.از کلبه بیرون آمدم؛ حرف های دکتر لما‌ در ذهنم تکرار می‌شد: «…سوء‌تغذیه حاد لطمات دایمی و جبران ناپذیری بر جای می‌گذارد. این بچه‌ها از رشد و نمو جسمانی باز می‌مانند و جبران این نقیصه به هیچ روی میسر نیست. طفلْ کوتاه قامت، بلکه کوتوله باقی می‌ماند و تقریباً به‌طور یقین کم‌هوش می‌شود…» در مانتا‌ بیشتر اهالی کوتاه قامت‌اند!

بخشی از مشاهدات رودا‌ و ارل‌ بروکز‌ در مانتا، شهری بندری‌ واقع در اکوادور

(برگرفته از مقاله «بحران گرسنگی؛ علت‌ها، پیامدها، راهکارها»)

پنج نکته در باب عدالت – به مناسبت روز جهانی عدالت اجتماعی

نکته 1: برای رسیدن به عدالت، ابتدا باید ستم را شناخت

این موضوع خیلی روشن به نظر می‌رسد، اما در عمل زیاد از آن غافل می‌مانیم. سوال این است: اصلاً چه ستم‌هایی وجود دارد، تا به دنبال عدالت برویم؟

بد نیست خودتان این امتحان را انجام دهید: حدود نیم ساعت در خیابان قدم بزنید، و هر مصداق ستمی را که می‌بینید بنویسید. یا یک بار به محیط تحصیل یا کارتان به این چشم نگاه کنید که ستم‌ها را تشخیص دهید.

به نظر من، یک درس این امتحان، این است که ما صرفاً به خاطر بی‌توجهی، بسیاری از ستم‌ها را نمی‌بینیم. (دلایل بی‌توجهی ما چیست؟ این سوال خیلی خوبی است، باید به آن فکر کنیم.)

اما مسئله فراتر از بی‌توجهی است. اغلب پای بی‌دانشی نیز در میان است. مثلاً شما می‌بینید که یک دانش‌آموز محروم در یادگیری کند است، در این صحنه بی‌عدالتی‌ای وجود دارد؟ نه، بعضی‌ها استعداد بیشتری دارند و بعضی‌ها استعداد کمتری، امری طبیعی که در تمام تاریخ و اعصار مشاهده می‌شده!

اما صرف اینکه امری در تمام تاریخ و اعصار مشاهده می‌شده، نشان از عادلانه بودن آن نیست. سوال این است که «استعداد» چیست؟ مثلاً الان می‌دانیم که توانایی‌های ذهنی یک کودک، به تغذیه مادر در دوران بارداری مربوط است. آیا مادر این دانش‌آموز تغذیه مناسب داشته؟ و اگر نه، چرا؟ یا «استعداد» به شدت به تجربیات دوران خردسالی مربوط است، آیا این دانش‌آموز در خردسالی تجربیات غنی داشته؟ و اگر نه، چرا؟

ندیدن ستم، گاهی نتیجه جهل است، و جهل ما انتخاب خود ماست؛ ما می‌توانستیم بدانیم.

نکته 2: وضعیت عادلانه، از دل یک فرآیند متولد می‌شود

اغلب، عدالت را همچون یک «وضعیت» تصور می‌کنیم که یا هست و یا نیست، مثلاً وضعیت عادلانه را این می‌دانیم که دیگر کسی در گوشه‌ی خیابان‌ها نخوابد، و متاسفانه بی‌خانمان ها در شهر ما زیادند؛ یا عدالت این است که هیچ زنی مورد ستم شوهرش قرار نگیرد و اگر هم گرفت نهادهای اجتماعی از او حمایت کنند، ولی متأسفانه این طور نیست.

اما بهتر است عدالت را همچون یک فرآیند ببینیم، فرآیندی تا هرجا لازم است باید آن را ادامه داد. مثلاً وقتی کسانی گوشه‌ی خیابان‌ها می‌خوابند، فرآیند عدالت احتمالاً این است که ابتدا به آنها اجازه‌ی سخن گفتن از روزگار و احساسات و فکرهایشان بدهیم، و گوش‌هایی شنوا، دل‌هایی همراه، و در عین حال دستانی یاری‌گر داشته باشیم. در فرآیند عدالت ابتدا باید «بشنویم»، سپس دست به عمل بزنیم، و باز هم بشنویم.

یا رساندن صدای این افراد به گوش نهادهای مسئول، و طلب همکاری از این نهادها، بخشی از فرآیند عدالت است.

بسیاری اوقات، راه رسیدن به وضعیت عادلانه دقیقاً روشن نیست. گاهی حتی مشخص نیست که وضعیت عادلانه دقیقاً چیست؟ اما همیشه می‌توان به فرآیندهایی فکر کرد و قدم در راه گذاشت. باید در راه وارد شویم، و با روشن‌بینی طی مسیر کنیم، تا مقصدها، و همین‌طور مسائل و راه‌های تازه نمودار شوند.

نکته 3: عدالت وضعیتی خواستنی برای همه است، حتی ستمگر

عدالت را اغلب برای ستم‌دیده جستجو می‌کنند، اما ستمگر هم نیاز به عدالت دارد.

یک مثال ساده: کارفرمایی را در نظر بگیرید که حق و حقوق کارگرانش را درست نمی‌پردازد. این فرد، در نظر اول به دنبال منفعت خودش است. اما این منفعت، منفعتی است که با کوته‌بینی به دست آمده. در واقع این کارفرما خودش را از کارگرانی که با رغبت کار کنند و کارشان را دوست داشته باشند، از جلب کارگران تازه و خلاق به محیط کار، از همراهی و دوستی کارگران، از بهره بردن از تجربه‌های کارگران در زندگی، از داشتن یک زندگی دوست‌داشتنی و انگیزه‌بخش، و از بسیاری چیزهای دیگر محروم کرده است.

اینکه بدانیم ستمگرِ امروز، از عدالت بهره خواهد برد، اهمیت زیادی دارد. این دانش به ما کمک خواهد کرد تا دشمنان را به دوست تبدیل کنیم. البته قطعاً ستمگرانی خواهند بود که حاضر به تغییر موقعیتشان نیستند؛ اما دعوت درست ما، می‌تواند موجب تحول عده‌ای را فراهم کند تا زندگی جدیدی برای خود تدارک ببینند. این افراد دوستانی گران‌قدر خواهند بود.

نکته 4: خواست عدالت، ثمره‌ی محبت به انسان‌هاست

نکته‌ای کوچک، ولی بسیار مهم: طلب عدالت، حاصل محبت به آدمیان است. این قضیه ممکن است در بعضی از بحث‌های مربوط به عدالت، به خصوص وقتی که بحث پیچیده می‌شود، فراموش شود.

اگر چیزی اسم عدالت را یدک می‌کشد، ولی عملاً نفرت آدمیان از یکدیگر، یا زیان آدمیان را در پی داشته باشد، باید از آن گذر کرد و در پی عدالت حقیقی رفت.

نکته 5: «جهانی فکر کن، منطقه‌ای عمل کن»: انتخاب‌های ما می‌توانند اهمیت داشته باشند

عدالت جهانی، امری است که دور از دسترس به نظر می‌رسد. دوری این هدف، ممکن است ناامیدی و سستی را در پی داشته باشد.

اما باید بدانیم که انتخاب‌های درست ما بیش از چیزی که تصوری می‌کنیم بر زندگی دیگران تأثیر دارند. یک مثال می‌زنم: زمانی چند نفر از دوستان من که در یک شرکت بزرگ کار می‌کردند، به فرآیند ناعادلانه‌ی محاسبه‌ی پاداش کارمندان اعتراض کردند. حاصل اعتراض و پیگیری آنان این شد که مسئولین شرکت و عده‌ی زیادی از کارمندان در یک جلسه جمع شدند، و راجع به مسئله بحث کردند، و روش تازه‌ای برای محاسبه‌ی پاداش برگزیدند.

نکته‌ی این ماجرا این بود که بعضی از معترضان ابتدایی، کسانی بودند که خودشان پاداش زیادی دریافت می‌کردند. به نظر من، اعتراض این افراد، پیام روشنی برای دیگر کارمندان، و همین‌طور مسئولین شرکت دارد. چنین پیام‌هایی به سرعت دریافت می‌شود، و در جامعه فشار و تأثیر زیادی ایجاد می‌کنند.

بله، با وجود این فشارها، افرادی راه خود را ادامه می‌دهند. اما من دیده‌ام که چطور یک انتخاب درست، موجب تغییر جهت دیگران در زندگی می‌شود؛ یا بهتر از آن، چطور این انتخاب، دوست، و سپس دوستانی را دور هم جمع می‌کند، جمع شدنی حول محور عدالت و محبت. از چنین جمع شدن‌هایی امید خیر و تغییر می‌رود.

همیشه‌ی تاریخ، گوش‌های زیادی برای شنیدن در مورد عدالت وجود داشته است. آنچه کمتر یافت می‌شده، زبان‌هایی بوده که روشن و رسا، در این باب سخن بگویند. باید بیاموزیم که در هر موقعیتی، ستم را بازشناسیم و از عدالت حرف بزنیم. این سخن گفتن، چیزهای بسیاری را دگرگون می‌کند، بیش از چیزی که تصور می‌کنیم.

روشن‌بینی نسبت به وضعیت جامعه‌ی خودمان و جهان، می‌تواند ما را به انتخاب‌های درست‌تری بکشاند. ستم‌های بسیاری در اطراف ما در جریانند، با کدام یک مبارزه خواهید کرد؟ باید آن ستم‌هایی را برگزید که مادر دیگر ستم‌ها هستند. مثلاً نگه داشتن مردم در جهالت، یا راضی کردن مردم با بهره‌های مادی کوچک و غافل نگه داشتنشان از دیگر مواهب زندگی.