گزیده متن

آیا میهن‌پرستی فضیلت است؟

(برشی از کتاب «عدالت»، نوشته‌ی مایکل سندل)

آیا میهن‌پرستی یک فضیلت است؟ میهن‌پرستی یک عاطفه‌ی اخلاقی مورد مناقشه است، عده‌ای حب وطن را فضیلتی انکارناپذیر می‌دانند و گروهی آن را بهانه ای برای فرمانبرداری کورکورانه، تعصب ملی، و جنگ می‌بینند. اینجا مسئله‌ی ما کمی جزئی تر است: آیا مردم یک کشور به همدیگر تعهداتی دارند که فراتر از وظایف آنها نسبت به دیگر مردم جهان باشد؟ اگر دارند، آیا این تعهدات را می شود تنها بر مبنای توافق توضیح داد؟

ژان – ژاک روسو که از مدافعان پرشور میهن‌پرستی است اعتقاد دارد که تعلقات و هویتهای اجتماعی برای انسانیت کلی ما مکمل‌هایی ضروری اند. «به نظر می رسد عاطفه‌ی انسانیت هنگامی که به چهار گوشه ی جهان گسترش می یابد تبخیر می شود و رنگ می‌بازد. آن گاه ما دیگر از نگون بختی های مردم تاتارستان یا ژاپن به اندازهی شوربختی های مردم اروپا اندوهگین نمی شویم. دلبستگی و همدردی باید به طریقی محدود و منحصر شود تا فعال بماند.» روسو میهن پرستی را اصل محدود کننده ای می داند که نوع دوستی را تقویت می کند. «این خوب است که انسانیت، هنگامی که بر هم میهنان متمرکز می شود، از رهگذر عادت دید و بازدید و علایق مشترکی که افراد را با یکدیگر متحد می کند، نیروی تازه ای می یابد.» اما اگر هم‌وطنها با چسب تعهد و اشتراک به هم چسبیدند، بیشتر به خودی ها احساس دین می کنند تا به خارجی ها.

آیا ما می خواهیم که مردم بافضیلت باشند؟ پس نخست باید نهال عشق وطن را در دلشان بکاریم. اما اگر وطن آنان برایشان معنایی بیش از آن که برای بیگانگان دارد نداشته باشد، و همان را به آنان بدهد که از دیگران نیز دریغ نمی کند، چگونه ممکن است بدان عشق بورزند؟ [نقل قولی از روسو]

کشورها به مردم خودشان بیشتر می رسند تا به بیگانگان. برای مثال، مردم آمریکا واجد شرایط برای خدمات دولتی بسیاری محسوب می شوند که خارجی ها از آنها محروم اند: آموزش عمومی، بیمه‌ی بیکاری، آموزش حرفه ای، تأمین اجتماعی، بیمه‌ی پزشکی سالمندان، بهزیستی، بن‌های غذا، و غیره. اصلاً علت مخالفت عده ای از آمریکایی ها با سیاست مهاجرپذیری از این نگرانی است که تازه‌واردها از خدماتی بهره مند بشوند که هزینه شان از مالیات آمریکایی ها تأمین میشود. اما باز این سؤال پیش می آید که چرا مالیات دهندگان آمریکایی خودشان را در قبال هم‌وطن های نیازمندشان مسئول احساس می کنند ولی این احساس را نسبت به دیگران ندارند؟

گروهی با هر شکلی از مددکاری اجتماعی مخالف‌اند و به طور کلی دولت رفاه را نمی پسندند. دسته‌ای معتقدند ما باید با سخاوت بیشتری به ملت های در حال توسعه کمک کنیم. اما تقریبا همه قبول دارند که بین تأمین رفاه عمومی و کمک خارجی فرق است. و اکثرا می پذیرند که ما مسئولیت خاصی در مورد رفع نیازهای شهروندان خودمان داریم که شامل حال همه ی مردم دنیا نمی شود. آیا این تفاوت قائل شدن از نظر اخلاقی قابل دفاع است، یا این که تبعیض حساب می شود، تعصبی که ما در مورد خودمان داریم؟ آیا اصلا مرزهای ملی از نظر اخلاقی اهمیت دارند؟ اگر تنها معیارمان نیازمندی باشد، میلیاردها انسان در سراسر جهان، که با کمتر از یک دلار در روز زندگی می کنند، وضعشان از فقرای ما هم بدتر است.

شهر لاريدو در تگزاس و شهر خوآرس در مکزیک دو همسایه در دو سمت رودخانه‌ی «ریو گرانده» اند. بچه ای که در لاريدو به دنیا می‌آید واجد شرایط استفاده از همه‌ی مزایای اجتماعی و اقتصادی دولت رفاه در آمریکاست و وقتی هم که بزرگ شد حق دارد در هر نقطه‌ی آمریکا کار پیدا کند. بچه‌ای که در سمت دیگر به دنیا می آید هیچ کدام از این امتیازها را ندارد؛ ضمن این که حق ندارد از رودخانه هم عبور کند. این دو بچه بدون این که دست خودشان باشد، به صرف محل تولدشان، در آینده‌ی کاملا متفاوت خواهند داشت.

نابرابری ملت‌ها دفاع از جمع گرایی ملی را پیچیده می‌کند. اگر همه‌ی کشورها کمابیش یک اندازه ثروت داشتند، و اگر هر فردی شهروند کشوری بود، تعهد هر کشور به رسیدگی ویژه به مردم خودش مسئله‌ای پیش نمی آورد، دست کم از نقطه نظر عدالت. ولی در جهانی با این همه نابرابری بین کشورهای فقیر و غنی، مقتضیات جمع گرایی ممکن است رابطه ی تنش‌ائودی با اقتضائات برابری پیدا کند. مسئله‌ی حاد مهاجرت از همین تنش حکایت می کند.

(عدالت، نوشته‌ی مایکل سندل، ترجمه حسن افشار، نشر مرکز)

?این متن از فصل 9 کتاب با عنوان «ما چه دِینی به یکدیگر داریم؟ / دوراهی‌های وفاداری» انتخاب شده، و عمدتاً طرح مسأله است. برای بررسی بیشتر مسأله (و البته نه یک جواب ساده‌ی نهایی) به کتاب رجوع کنید.

خرابکار!

در دوران حمله اسرائیل به لبنان، مهاجم پیروز با فلسطینی‌های دستگیر شده ــ مذکر، قدرتمند، مزاحمان احتمالی آینده ــ مصاحبه‌های رادیویی پی‌درپی ترتیب می‌داد و آنها را مجبور می‌کرد برای راهنمایی بقیه‌ی فلسطینی‌ها به مصاحبه تن در دهند. برای آنها، تنها راه مقابله استفاده از بازجویی‌های اسرائیلی‌ها بود.

گفتگوی زیر که از عربی محاوره‌ا‌ی ترجمه شده است یکی از این نمونه‌هاست.

مصاحبه‌گر اسرائیلی(م.ا): اسم شما؟

فدایی زندانی فلسطینی(ف.ف.): اسم من احمد عبدالحمید ابوسایط است.

م.ا.: اسم جنبشی که شما به آن وابسته هستید چیست؟

ف.ف: اسم این جنبش ابولیل(«پدر شب») است.

م.ا: آقای ابولیل به من بگویید که عضو کدام گروه خرابکاری هستید؟

ف.ف: من عضو جبهه‌ی خلق برای آزادیِ(به عربی: تحریر)، یعنی منظورم این است که برای تخریب فلسطین هستم.

م.ا: از چه زمانی با سازمان خرابکاران همکاری می‌کنید؟

ف.ف: از همان ابتدا که از خرابکاری آگاهی یافتم.

م.ا: مسئولیت شما در جنوب لبنان چه بود؟

ف.ف: مسئولیت من خرابکاری بود … ما وارد دهکده‌ها می‌شدیم و فقط خرابکاری می‌کردیم. هرجا که زنان و کودکان بودند، ما خرابکاری می‌کردیم. جز خرابکاری کار دیگری نمی‌کردیم.

م.ا: آیا برای هدف و آرمان خاصی یا صرفاً برای پول دست به خرابکاری می‌زدید؟

ف.ف: نه، خدای من، فقط برای پول. هدف و آرمان یعنی چه؟ آیا هنوز هم هدفی وجود دارد؟ سال‌هاست که ما خود را فروخته‌ایم.

م.ا: بگویید ببینم، سازمان‌های خرابکاران پولشان را از کجا می‌گیرند؟

ف.ف: از هر کسی که پول اضافی برای خرابکاری دارد؛ به عبارت دیگر از رژیم‌های عربی که از خرابکاری حمایت می‌کنند.

م.ا: نظر شما در مورد عرفات تروریست چیست؟

ف.ف: قسم می‌خورم که او بزرگترین تروریست است. او کسی است که هدف و آرمان ما را به تاراج داد. همه زندگی او خرابکاری است و بس.

م.ا: نظر شما در مورد شیوه عملکرد نیروهای دفاعی اسرائیل چیست؟

ف.ف: به شرفم سوگند، از نیروهای دفاعی اسرائیل برای خوش‌رفتاری‌شان با خرابکاران بسیار متشکرم.

م.ا: آیا برای خرابکارانی که هنوز هم با نیروهای دفاعی اسرائیل می‌جنگند و خرابکاری می‌کنند پیامی دارید؟

ف.ف: پیام من به آنها این است که اسلحه‌های خود را به نیروهای دفاعی اسرائیل تحویل دهند. اگر این کار را بکنند با آنها برخورد خوبی خواهد شد.

م.ا: آخرین پرسش من از شما، آقای خرابکار، این است: آیا برای خانواده خود پیامی دارید؟

ف.ف: دلم می‌خواهد خانواده و دوستانم خاطر جمع باشند که من در نهایت سلامت هستم. همچنین مایل هستم از رادیوی دشمن تشکر کنم که به من اجازه‌ی صحبت داده است.

م.ا: منظورتان صدای اسرائیل است؟

ف.ف: بله قربان، بی‌تردید.

اگر دنبال یک خرابکار می‌گردید، با توجه به اینکه هر فلسطینی مخالف اسرائیل در لبنان یک خرابکار است، هر فلسطینی‌ای که شما دستگیر کنید یک خرابکار، یک تروریست است، خرابکاری «پر کینه». چشم‌بندی‌های ایدئولوژیکِ ذهنِ بازجو به حدی محکم است که مانع آگاهی وی از تقلید مسخره‌آمیز فلسطینی از اندیشه‌های وی درباره خرابکاری و تروریسم می‌شود. فدایی فلسطینی، آنچه بازجو می‌خواهد از زبان وی بشنود به زبان می‌آورد، امّا چنان در آن غلو می‌کند که نافی مقصد می‌شود.

(فراتر از واپسین آسمان، ادوارد سعید، نشر هرمس، ۱۳۸۲)

نیکی یا بدی فردی وجود ندارد

? هیچ تقوایی وجود ندارد که هدفش یا محتویش تنها خوشبختی و آسایش يك فرد باشد. متقابلا هیچ تجاوز اخلاقی نیست که به طور مستقیم یا غیرمستقیم علاوه بر عامل اصلی ، بر بسیاری دیگر هم ، اثر نگذارد.

از این رو اگر کسی نيك یا بد باشد تنها به خودش مربوط نمی شود بلکه در واقع به تمام جامعه اش و به تمامی دنیا مربوط می گردد .

(مهاتما گاندی)

(همه مردم برادرند، نشر امیرکبیر، ص۲۰۵)

رهایی از پندارهای باطل

یک فرد شرکت کننده: نوآم، مردم عادی چگونه باید پندارهای باطل خود را نسبت به دنیا عوض کنند؟ بهترین راه آغاز این کار چیست؟

نوآم چامسکی: خب، شما نمی توانید در اتاق خود بنشینید و تصورات باطل خود را دور بریزید – افراد کمی قادر به این کارند. منظور این است که برخی افراد توانایی آن را دارند و اکثرا ندارند.

معمولا در تعامل با مردم است که شما می فهمید چگونه فکر می کنید، در غیر این صورت نمی دانید چه فکر می کنید. شما چیزهایی را یاد می گیرید که به موضوع آنها علاقمند باشید، و اگر درباره جهان اجتماعی باشد، علاقه شما باید در تغییر آن نهفته باشد، و در این اوضاع و احوال است که شما می آموزید. و شما از راه آزمودن عقاید، شنیدن واکنش دیگران نسبت به آنها، شنیدن چیزهایی که مردم درباره آن موضوع صحبت می کنند، تنظیم برنامه ها، و تلاش در تعقیب این برنامه، و مشاهده نقطه شکست آنها، و کسب تجربه است که چیز یاد می گیرید.

از این روست که دور ریختن پنداره های خام بخشی از سازمان دادن و عمل کردن است. چیزی نیست که شما آن را در یک سمینار و یا در یک اتاق نشیمن انجام دهید – نه اینکه نتوانید ولی این کاری از نوع دیگر است.

مثلا اگر شما نسبت به یونان کلاسیک دچار بدفهمی هستید، شاید دست کم بتوانید در یک کتابخانه درباره آن مطالعه کنید. ولی اگر در تلاش هستید که پنداره های باطل را در مورد زندگی و یا درباره روندهای اجتماعی جاری از خود دور کنید که همواره در حال تغییرند و شما تنها بخش های کوچکی از آن را می توانید ببینید، از این راه ها به هدف نمی رسید. راه آن تبادل و تعامل با مردم دیگر و عمل دسته جمعی نسبت به دلمشغولی های اجتماعی، و الزام تعهد و فعالیت سیاسی است.

(فهم قدرت – برگزیده اندیشه های نوآم چامسکی، نشر رسا، ص۲۰۴)

می خواهم زبانم آزاد باشد

می گویند وقتی مدرس از اصفهان به تهران آمد، دو نفر که او به جست و جوی اتاقی برای اجاره فرستاده بودشان آمدند و گفتند در «سه راه امین حضور» دو اتاق برای آقا پیدا کرده اند، یکی به ۳۰ قران یکی به ۳۵ قران. سید، ندید اتاق سی قرانی را خواست. یکی از آن دو پرسید: «آقا از پنج قران مضایقه می کنند؟»

مدرس جواب داد: «چیزی که استقلال اراده و عقیده را از بین می برد احتیاج است و نمی خواهم محتاج خلق شوم. من از آن کسانی نیستم که زیر تشکی می گیرند. من می خواهم زبانم، این زبان تند و تیزم آزاد باشد، والسلام!»

در باب آموزش (قطعه ای از کتاب هنر عشق ورزیدن)

ضمن تعلیم دانش، ما آن آموزشی را که برای رشد بشر از همه چیز مهم تر است، از دست می دهیم: آموزشی که تنها حضور ساده فردی کامل و پرمهر می تواند به دیگران بدهد. در ادوار گذشته فرهنگ ما و نیز در چین و هندوستان انسان ارزشمند کسی بود که دارای صفات معنوی برجسته ای باشد. حتی معلم در درجه اول منحصرا کسی نبود که منبع اطلاعات و معلومات باشد، بلکه کسی بود که نگرشی های انسانی خاصی را القاء کند.
در جامعه سرمایه داری معاصر کسی را برای تحسین یا برای سرمشق انتخاب می کنند که شاید همه چیز دارد، جز صفات برجسته معنوی. این گونه افراد کسانی هستند که عموما در برابر دیدگان مردم عادی جای دارند و به آنها نوعی احساس رضامندی غیرمستقیم می دهند. 

هنرپیشگان سینما، کمدینهای رادیویی، روزنامه نگاران، بازرگانان معتبر و رجال دولتی، همه مدل هایی برای سرمشق هستند. شایستگی اساسی آنها این است که خبرساز شده اند.

با وجود این، وضع آنچنان هم ناامید کننده نیست. اگر به یادآوریم که مردی چون آلبرت شوایتزر در آمریکا مشهور می شود، اگر مجسم کنیم که برای آشنا ساختن جوانانمان با شخصیتهای تاریخی یا زنده چه امکاناتی وجود دارد، یعنی آن دسته از شخصیتهایی که نشان می‌دهند انسان در مقام انسانی خود و نه به صورت کمدین (به معنای وسیع کلمه) چه کارهای بزرگی می تواند بکند، و نیز اگر به آثار بزرگ ادبی و هنری قرون و اعصار بیندیشیم، چنین به نظر میرسد که برای آفرینش کردار نیکوی انسانی و نیز ایجاد حساسیت نسبت به بدکرداری ها فرصتهای گرانبهایی وجود دارد.

اگر نتوانیم تصویر زندگی کامل را زنده نگه داریم، آنگاه امکان دارد سراسر سنتهای فرهنگی ما فرو ریزد، این سنت ها بر مبنای انتقال نوعی دانش خاص استوار نیست، بلکه مبتنی بر انتقال انواع خاصی از خصایص انسانی است. اگر نسل های آینده این خصایص را دیگر نبینند، فرهنگی به قدمت پنج هزار سال فرو خواهد ریخت، ولو اینکه دانش نهفته در آن کاملاً منتقل شده و باز هم تکامل یافته باشد.

? (اریک فروم، از کتاب هنر عشق ورزیدن، فصل چهارم)

دستان پربرکت

? طرح «ابزارهایی برای خوداتکایی» (Tools for Self Reliance) در سال ۱۹۷۹، با داوطلبانی انگشت‌شمار آغاز شد. این طرح بر این اندیشه‌ی ساده استوار بود که ابزارهای بدون‌استفاده جمع‌آوری شده و پس از مرمت‌شدن برای استفاده به کارگاه‌های روستایی آفریقا فرستاده شود.

? «گلن رابرتز»، بنیانگذار طرح در «همپشایر» بریتانیا می‌گوید: «پس از دیدار از آفریقا و بازگشت به کشور، اندیشه این طرح در ذهنم شکل گرفت. مادرم به خاطرم آورد که فقط در کوچه خودمان، ده‌ها نفر زندگی می‌کنند که ابزارهایشان را یک عمر است که در گوشه انبار نهاده‌اند. و من تصور کردم که در تمام بریتانیا چه اندازه چکش، اره، تیشه، ماشین تراش و سایر ابزارهای بلااستفاده وجود دارد که می‌توان جمع‌آوری کرد.

? دست‌اندرکاران طرح ابزارهایی برای خوداتکایی با همکاری سازمان‌های کمک رسان، قادرند کمک‌ها را به گروه‌های صنعتگر جوامع فقیر برسانند. آنها همچنین با حمایت از برنامه‌های آموزشی تربیت صنعتگر در کشورهای تانزانیا، زیمباوه و سییرالئون، تولید داخلی ابزارآلات را ترویج می‌کنند. صنعتگران روستایی با استفاده از تجهیزات سنگین ارسال شده می‌توانند در همان محل خود ابزارهایی، بسیار بیش از آنچه دریافت می‌کنند، بسازند و تعمیر کنند.

? این طرح علاوه بر سودهای مستقیم خود، سودهای جانبی زیادی داشته، به خصوص برای مردان بازنشسته که معمولا از حضور اجتماعی اکراه دارند (و گاه این مسئله مایه نومیدی همسرانشان است).
بیش از نیمی از ۷۰ گروه همکار طرح از مردان سالمند تشکیل شده است. آنان هفته‌ای یک بار در جاهای مختلف کشور گرد هم می‌آیند تا پس از تعمیر، مرمت، روغن‌کاری و تیز کردن ابزار، آنها را برای ارسال به آفریقا بسته‌بندی کنند؛ ابزارهایی که مثل اول نو شده‌اند و گاهی از ابزارهای امروزی نیز بهتر هستند زیرا در ابزارهای قدیمی فولاد مرغوب‌تری استفاده می‌شد. برخی از این نیروهای داوطلب، روزگاری مکانیک، مهندس یا سازنده بوده‌اند و از این که می‌توانند مهارت‌های خود را به اعضای جوانی که در کنار آنها کار می‌کنند بیاموزند، احساس غرور می‌کنند.

? «تونی کار»، هماهنگ‌کننده طرح در منطقه «ولز» می‌گوید: «چیزی که در میان همه این سالمندان مشترک است، استاندارد بالای صنعتگری آنان است. آنها از این که کاری پیچیده را به عهده بگیرند لذت می‌برند و نمی‌گذارند کار آنها را شکست بدهد. آنها همچنین معدنی از اطلاعات مفید و گنجینه‌ای از ماجراهای بامزه گذشته هستند.»

توضیحات کامل‌تر را در بخش «دست‌های پربرکت» از مقاله‌ی «نیروی مهر» در این آدرس ببینید.

صدای ما را از رادیو دیوانه می‌شنوید!

میزی در باغ بیمارستان «بوردا» گذاشته شده‌است که پشت سر آن تخته‌سیاهی به دیوار نصب شده که روی آن نوشته شده است:

فهرست برنامه‌های عصر: «دیدار»، «موسیقی راک»، «مشکلات جوانان»، «اخبار ورزشی» و «سکوت».

«آلفرد اولیورا»، مرد جوانی با موهای مجعد که دستگاه‌ها را تنظیم می‌کند، روانشناسی است که «رادیو دیوانه»[1] با همت و ابتکار او راه‌اندازی شده است. برنامه‌ی رادیویی‌ای که هر شنبه به مدت ۵ ساعت حرف‌های بیماران روانی را به‌طور مستقیم از بیمارستان روانی بوردا پخش می‌کند و استودیوی ضبط آن همان میزی است که در باغ بیمارستان گذاشته شده است.
رادیو دیوانه زمانی به راه افتاد که آلفرد اولیورا، دانشجویی جوان بود و می‌خواست تا آنجایی که می‌تواند به همه کمک کند. اولیورا به خاطر می‌آورد که در آن روزها، در بیمارستان روانی کارگاه‌های هفتگی نقاشی و صنایع دستی برگزار می‌شد و «بیمارانی که این‌سو و آن‌سو پرسه می‌زدند، در این کارگاه‌ها شرکت می‌کردند». او می‌گوید: «من ۹ ماه از این کارگاه به آن کارگاه رفتم، اما متوجه شدم کارهایی که در آنجا صورت می‌پذیرد، همانجا شروع و همانجا هم تمام می‌شود». اولیورا می‌خواست کار متفاوتی بکند: «برقراری امکان تماس بیماران با دنیای خارج، با جامعه‌ای وسیع‌تر».

حتی امروز، بیمارستان روانی بوردا چه در افکار عمومی و چه به لحاظ واقعی، تداعی‌کننده‌ی همه‌ی چیزهای نامطلوب و هراس‌انگیز است. اینجا که حدود ۳۰ بلوک از مرکز اقتصادی و سیاسی آرژانتین فاصله دارد، جایی است که در آن، زمان متوقف شده است. برخی از بیماران این بیمارستان هرگز دوباره قدم به خیابان‌ها نخواهند گذاشت. برخی بیش از نیمی از عمر خود را در اینجا گذرانده‌اند. صدها نفر در بخش‌های بزرگ و فراموش‌شده به سر می‌برند. بسیاری از آنها در دنیایی خصوصی مملو از تصورات ترسناک زندگی می‌کنند و نمی‌دانند کدام یک واقعیت است، جهان اطراف یا جهان درونیشان. کلام آنان هوشمندانه نیست و تداعی‌های سست آنان باعث می‌شود که نتوانند با دیگران درباره تجارب خود حرف بزنند. رفتار عجیب آنان نیز دیگران را می‌ترساند و فراری می‌دهد. آنها در این دنیای خطرناک کاملا تنها هستند.

طبق معمول، در نظام بهداشت عمومی آرژانتین، پزشک اندک است و متخصص بیماری روانی از آن هم کمتر. همه این‌ها ذهن «اولیورا» را مشغول می‌کرد و به همین خاطر به فکر افتاده بود که راهی برای برقراری تماس دوباره بیماران با دنیای خارج بیابد.
یکی از آشنایان او که برنامه‌‌ای رادیویی به نام «اس. ‌او. اس.» پخش می‌کرد و روزی از او خواست که در یک قسمت از برنامه‌اش درباره‌ی بیماران روانی و اوضاع داخل بیمارستان بوردا حرف بزند. اولیورا به جای این کار به او پیشنهاد می‌کند که بگذارد بیماران خودشان درباره‌ی مشکلاتشان حرف بزنند. چند روز بعد اولیورا پیشنهاد خود را با بیماران در میان گذاشت و ضبط‌صوتی را با خود به کارگاه‌ها برد و اطمینان داد که «هرچه آنها بگویند پخش می‌شود و این راهی است برای تماس دوباره با جامعه.» بیماران از این پیشنهاد استقبال کردند: «یکی از بیماران گفت: من می‌خواهم درباره این که چرا زن‌ها عجیب و غریب هستند، حرف بزنم. دیگری گفت: من می‌خواهم لطیفه تعریف کنم. یکی دیگر گفت می‌خواهد نقاشی کند و امثال این حرف‌ها. آنها شروع به صحبت کردند. این واقعا جالب بود».

جلسات گفت‌وگو ادامه یافت؛ تا آنجایی که وقتی مجری برنامه رادیویی، اولیورا را فراخواند، چند جلسه دیگر هم ضبط شده بود. او نمونه کوچکی از برخی گفت‌وگوها را با خود به ایستگاه رادیو برد و در ضمن پخش برنامه، شنوندگان را تشویق کرد که به رادیو زنگ بزنند و از بیماران در مورد صحبت‌ها و وضعیتشان، سؤال کنند.

برنامه رادیویی بیماران بوردا خیلی زود به یک برنامه ثابت هفتگی تبدیل شد. رفته‌رفته، اولیورا که وقت خود را بین کارهای دانشگاهی و کار ثابت بیمارستانی تقسیم کرده بود، توانست دیگر شبکه‌های رادیویی را نیز به پخش گوشه‌هایی از وقایع داخل بوردا راضی کند تا اینکه سرانجام برنامه رادیویی خود بیماران ایجاد شد. به لطف این تلاش‌ها و بدون کمک مالی یا فنی از جانب هیچ مؤسسه‌ای، اکنون برنامه رادیویی «لا کولیفاتا» از ۵۰ شبکه رادیویی پخش می‌شود.

در این سال‌ها افراد زیادی از شنوندگان برنامه رادیو دیوانه، به اولیورا و دست‌اندرکاران این برنامه کمک کرده‌اند. از هدیه‌دادن اتوموبیلی برای حمل و نقل وسائل برنامه رادیویی و تجهیزات ضبط گرفته تا دعوت تعدادی از بیماران بیمارستان برای گذراندن تعطیلات در خانه آنها. اکنون با استفاده از امکانات و ارتباطاتی که برنامه رادیویی در اختیار بیماران بیمارستان بوردا قرار داده است، بیماران فعالیت‌های انسان‌دوستانه‌ای مانند جمع‌آوری پول برای بچه‌ها خیابانی انجام می‌دهند و دیگر افرادی دردسرساز و مطرود نیستند و رسانه‌ای دارند که از آن برای کمک به دیگران استفاده می‌کنند.

از آنجایی که هر کدام از بیمارانی که در این برنامه شرکت دارد، دچار مشکلات روانی خاص خودش هست، کار کردن با آنها در رادیو، به اولیورا نیز چیزهای زیادی آموخته است. هر بار که برنامه او روی آنتن می‌رود، او یک هدف درمانی دارد و می‌داند چرا فلان چیز را به فلان کس می‌گوید.

او به کسانی که دوست دارند او را قهرمان بخوانند می‌خندد. «مردم معمولا از دو یا سه آدم معمولی اسطوره می‌سازند و می‌گویند که آنها چه آدم‌های فوق‌العاده‌ای هستند. ما می‌کوشیم از این فراتر برویم، زیرا پروژه ما کارساز و روبه‌گسترش است. ما امیدواریم که در عرض ۳۰ سال، این کار سرمشقی شود برای مردم تا دریابند چگونه با کسانی که به خاطر مشکلات روانی طرد شده‌اند، می‌توان کار کرد.»

برای این که چنین رؤیایی تحقق یابد، نخستین گام، تعلیم صحیح داوطلبان است، در جاهایی مانند آرژانتین، احتمالا چالش اصلی این است که این کار تداوم یابد نه این که بیهوده رنگ تقدس گیرد.

وب‌سایت این برنامه را در این آدرس ببینید: http://lacolifata.com.ar/en

  1. La Colifata


منبع:

ماهنامه «پیام یونسکو»، شماره ۳۷۲، سال سی‌ودوم، مهرماه ۱۳۸۰

(برگرفته از: http://ayat.ir/0MyXV)

کلاه‌های مدرسه (یک داستان واقعی)

نویسنده: کیوکو موری[1]

ژانویه 1990 است. 45 سال بعد از انفجار بمب اتمی در این‌جا، حالا من و خاله‌ام، می‌چیو، به دیدن «پارک هیروشیما» آمده‌ایم. هیچ‌یک از ما آن روز را به یاد نداریم. خاله‌ام بچه‌ی کوچکی بود که در شهر دیگری زندگی می‌کرد و من هنوز به دنیا نیامده بودم.

به محض این‌که وارد پارک می‌شویم باران می‌گیرد آن هم نه مثل رگبارهای اوایل تابستان بلکه مثل لوله‌ی ناودان می‌بارد. راه ما از میان تندیس‌های یادبود و لوحه‌های فراوان پیچ می‌خورد. بزرگ‌ترین یادبود سنگ بزرگی است که دورتادور گل‌هایی قرار دارد که به همه‌ی جان‌باختگان بمباران اهدا شده است. روی سنگ یادبود این جمله‌ها کنده شده است:

روان‌تان شاد! این اشتباه تکرار نخواهد شد.

در انتهای راه، من و می‌چیو وارد موزه‌ی یادبود می‌شویم. داخل اتاق‌های کوچک نمایشگاه قفسه‌هایی به چشم می‌خورد که ردیف به ردیف پر از اشیایی هستند که از روز بمباران به جا مانده‌اند: ساعت‌هایی که درست در لحظه‌ی انفجار بمب از کار افتاده‌اند، لباس‌های سوخته‌ی قربانیان، پنجره‌های خرد شده و پیانویی که با سیم‌های از هم گسیخته. عکس‌های بزرگ، ساختمان‌های ویران شده و انسان‌های مجروح و آسیب دیده را به نمایش گذاشته‌اند. می‌چیو قبلاً بارها از این‌جا دیدن کرده است زیرا او و دایی شیرو، برادر کوچک مادرم، در هیروشیما زندگی می‌کنند و میهمانان‌شان اغلب از آن‌ها می‌خواهند در بازدید از موزه آن‌ها را همراهی کنند. با این حال چهر‌ه‌ی خاله می چیو گرفته و غمناک است. ما در سکوت از اتاقی به اتاق دیگر می‌رویم.