راه را بنگر و همراه انتخاب کن… (نگاهی به آیه 28 سورۀ آل‌عمران)

🔸 در آیۀ 28، «اولیاء» جمع کلمۀ «ولی» است. در المیزان آمده که «ولی» در اصل به معنی کسی است که مالک تدبیر امور کسی دیگر است. مثلاً «ولیّ صغیر»، ممکن است به کسی گفته شود که تدبیر اموالِ متعلق به شخص خردسال به او سپرده شده است.

اما در طول زمان معنی «دوست» نیز به این کلمه داده شده است. گویی که این کلمه بیشتر دربارۀ روابط دوستانه و محبت‌آمیزی استفاده می‌شده، که یکی از از طرفین رابطه، شخص دیگر را مالک تدبیر چیزی متعلق به خود قرار داده، و طرف مقابل نیز این را پذیرفته است.

هر یک از دو معنی در مورد آیۀ 28 قابل استفاده است؛ یعنی هم می‌توان گفت که آیه از این نهی می‌کند که مؤمنین، کافرین را به جای مؤمنین دیگر مالک تدبیر امور خود کنند، و هم از این که ایشان را به جای مؤمنین به دوستی بگیرند.

🔸 در پایان آیه کسانی که می‌خواهند خود را از چیزی حفظ کنند (مثلاً از کشته شدن به دست کافران) استثنا شده‌اند. البته نمی‌توان تصور کرد که شخص مثلاً به خاطر ترس جان خود با کسی دوستیِ حقیقی داشته باشد. پس مقصود این است که به شخص به ظاهر خود را از گروه کافران و همراه با ایشان نشان دهد، نه اینکه دوستی واقعی ایشان را در دل داشته باشد.

نمونۀ معروف چنین «تقیه»ای داستان عمار است، که پدر و مادرش به دست کافران به شهادت رسیدند، اما او خود به زبان آن چیزی که کافران می‌خواستند را گفت و خود را از ایشان به شمار آورد و نجات یافت. عمار به خاطر این واقعه سخت ناراحت بود، و در المیزان آمده که آیۀ زیر به همین ماجرا اشاره دارد:

مَن كَفَرَ بِاللَّهِ مِن بَعدِ إيمانِهِ إِلّا مَن أُكرِهَ وَقَلبُهُ مُطمَئِنٌّ بِالإيمانِ وَلٰكِن مَن شَرَحَ بِالكُفرِ صَدرًا فَعَلَيهِم غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَلَهُم عَذابٌ عَظيمٌ
هر كس پس از ايمان آوردن خود، به خدا كفر ورزد [عذابى سخت خواهد داشت‌] مگر آن كس كه مجبور شده و[لى‌] قلبش به ايمان اطمينان دارد. ليكن هر كه سينه‌اش به كفر گشاده گردد خشم خدا بر آنان است و برايشان عذابى بزرگ خواهد بود(1)نحل، 106.

نمونۀ دیگری از چنین تقیه‌ای در داستان مؤمن آل‌فرعون در سورۀ غافر آمده است: «و مردى مؤمن از خاندان فرعون كه ايمان خود را نهان مى‌داشت، گفت: آیا مردی را می‌کشید که می‌گوید: پروردگار من خداست؟ …»(2)غافر، 28.

🔸 دقت کنید که این آیه نمی‌گوید که به کسانی که مسلمان نیستند (چه مشرکین و چه اهل کتاب) نیکی نکنید. اینجا بحث به ولایت گرفتن کافران، به دوستی گرفتن ایشان، در میان ایشان قرار گرفتن و با آنها بودن است. قرآن در سورۀ ممتحنه بر این تأکید می‌کند که به کار گرفتن نیکی و عدل در حق کسانی که دشمنی با مسلمانان نداشته‌اند ضروری است:

لا يَنهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذينَ لَم يُقاتِلوكُم فِي الدّينِ وَلَم يُخرِجوكُم مِن دِيارِكُم أَن تَبَرّوهُم وَتُقسِطوا إِلَيهِم ۚ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ المُقسِطينَ
خدا شما را از كسانى كه در [كار] دين با شما نجنگيده و شما را از ديارتان بيرون نكرده‌اند، باز نمى‌دارد كه با آنان نيكى كنيد و با ايشان عدالت ورزيد، زيرا خدا دادگران را دوست مى‌دارد(3)ممتحنه، 8.

این نیکی کردن و عدالت ورزیدن، ضروری است، اما به معنی «به ولایت گرفتن» یا «به دوستی گرفتن» نیست. به ولایت گرفتن، به معنی سپردن تدبیر امور، یا به دوستی گرفتن، به معنی داشتن محبت کسی در دل و عمل کردن بر اساس این محبت، لازمۀ رابطۀ نزدیک‌تری است. قرآن از مؤمنین می‌خواهد که این رابطه را با دیگر مؤمنین داشته باشند.

🔸 در روایاتی از این سخن گفته شده که مؤمن، همچون باران، به نیک و بد می‌بارد و به همه نیکی می‌کند. از این بابت مؤمن می‌کوشد تا همچون «رحمان» باشد که همه از فیض او بهره‌مند هستند.

اما این رفتار از جنس نیکی کردن است. این ربطی به قرار دادن محبت کسی در دل و دوست شدن با او ندارد. خداوندی که رحمان است هم، محبت خاص خود را برای بندگان مؤمن خود، و نه برای همه قرار می‌دهد. بنابراین همه از محبت خدا بهره‌مند نمی‌شوند. خداوند رحمان، که آفتابش بر نیک و بد می‌تابد، ابایی از این ندارد که «دشمنی» خود را با کسانی اعلام کند(4)مثلاً آیه 35 سورۀ غافر را ببینید: كسانى كه در باره آيات خدا -بدون حجتى كه براى آنان آمده باشد- مجادله مى‌كنند، [اين ستيزه‌] در نزد خدا و نزد كسانى كه ايمان آورده‌اند [مايه‌] عداوت بزرگى است. اين گونه، خدا بر دل هر متكبر و زورگويى مُهر مى‌نهد..

🔸 ممکن است تصور کنیم که داشتن محبت کسی در دل، و «دوست شدن» با او، چندان هم دل‌بخواه نیست؛ یعنی این طور نیست که بتوانم با کسی به صرف مؤمن بودن او دوستی کنم، یا حتی از دوستی قدیمی صرفاً به خاطر بی‌ایمانی او ببرم.

اما پرسش این است که به خاطر چه چیزهایی دوستی می‌کنیم؟ نمی‌توانیم بگوییم که حس‌هایی که به دیگران داریم، مثبت یا منفی، چیزهایی هستند که بی‌دلیل وجود دارند. چه چیزی در وجود ما این حس‌ها را ایجاد می‌کند؟

مثلاً ممکن است من کسی را که صراحت دارد و راحت نقد می‌کند به دوستی نگیرم. یا برعکس، کسی را که در سخن نرم است و سعی می‌کند مرا نیازارد برای دوستی بپسندم. یا کسی را که با نشاط و اهل خوش‌گذرانی است دوست خوبی بیابم. یا کسی که اهل کتاب خواندن و حرف زدن راجع به کتاب‌هاست را بپسندم. یا کسی که در همیشه در دسترس و حمایتگر است را دوستی خوب بدانم.

ما چه بدانیم و چه نه، بر اساس تمایلات و ارزش‌هایی دوست انتخاب می‌کنیم و دوستی را ادامه می‌دهیم. ویژگی‌های دوستان ما و شیوۀ دوستی ما، تا حدی نشان‌دهندۀ ویژگی‌های خود ما و چیزهایی است که برایمان مهم هستند.
از این مهم‌تر، دوستان ما چه بخواهیم و چه نخواهیم روی ما اثر می‌گذارند. نمی‌شود با نیروی اراده، جلوی اثرپذیری از همنشین را گرفت.

🔸 چیزی که از این آیه می‌فهمم این است که باید به آن ارزش‌هایی که بر اساس آن دوست انتخاب می‌کنیم درست فکر کنیم. اگر آن ارزش‌ها مؤمنانه بود، یعنی ما را در راه زندگی ایمانی، و رسیدن به آنچه خدا در این راه برایمان تدارک دیده یاری می‌کرد، دوستی را ایجاد کنیم و پی بگیریم. و اگر نه، دوستی را اصلاح کنیم، یا از آن خارج شویم.

به عنوان یک مثال، زودرنجی و آسوده‌طلبی من، ممکن است باعث شود با کسانی دوستی کنم که چندان ایرادی از من نمی‌گیرند و حرف‌های دل‌آزار را، حتی اگر حق هم باشد، به من نمی‌گویند. اما این دوستی به حال من مضر است؛ چرا که من احتیاج به دوستانی دارم که بتوانند کاستی‌هایم را هم برایم بیان کنند تا آنها را اصلاح کنم.
و یک پله جلوتر برویم، کدام کاستی‌ها را؟ در چه زمینه‌ای؟ این طبیعتاً به هدف بستگی دارد. مثلاً برای کسی که به دنبال موفقیت اقتصادی است، اینکه مثلاً کمتر از 8 ساعت در روز کار کند کاستی تلقی می‌شود. و لابد دوستی خوب است که به ما در مورد تنبلی تذکر بدهد.
و اگر هدف، زندگی‌ای ایمانی باشد، لابد باید دنبال دوستانی بود که کاستی‌های ما را که در ایمان‌مان نقص ایجاد می‌کنند به ما یادآوری کنند و در راه از میان بردن‌شان یاورمان باشند.

🔸 مؤمن به ملاقات پروردگارش، در حالی که قلبی سلیم دارد، فکر می‌کند. برای او، پاک شدن درون از هر آلودگی، که ریشۀ همگی را می‌توان شرک دانست، خیلی اهمیت دارد. او باید این قلب سلیم را در روابط همین دنیایی «بسازد». مثلاً باید بیاموزد که نقد کند و نقد بشنود بی‌آنکه ترس یا کبر سد راهش شود، یا یاد بگیرد که متواضع باشد، ترس بیهوده از آینده نداشته باشد، حرص را کنار بگذارد، بخل را از خود دور کند، کوشندۀ در راه عدل و مبارز با ستم باشد و … . و باید در تمام این موارد بفهمد که ریشۀ آلودگی، مثلاً ترس یا کبر یا حرص یا بخل یا رضایت به ظلم، شرک به خدا است؛ به این معنی که چیزی جز خدا مؤثر و مدبر و روزی‌دهنده و آرزو و هدف شمرده شده است.

رسیدن به این پاکی درون، و زدن ریشۀ شرک هدف مؤمن است. طبیعتاً مؤمن باید دوستانی را برگزیند که او را برای رسیدن به هدفش یاری کنند. اگر کسی به فکر این است که در راه خدا سخا داشته باشد و بسیاری از اموالش را ببخشد، دوستیِ بخیل برای او مضر است. اگر کسی می‌خواهد خود را بندۀ خداوند بداند و به خلق او خدمت کند، دوستیِ متکبر برای او مضر است. اگر کسی می‌خواهد نسبت به دادن جانش در راه خدا بخل نورزد، دوستیِ ترسو برایش مضر است.

🔸 خلاصه اینکه باید روشن کنیم کدام راه را می‌خواهیم برویم، و بر اساس آن همراه (دوست و همسر و همکار و …) انتخاب کنیم. و لاجرم، اگر کسی از این همراهان اصرار داشت که به راهی دیگر را برود، باید از او جدا شد.

🔸 در این فضا آیات 29 و 30 را ببینید، اینکه چطور اصرار بر حفظ محبت به کسانی و همراه ماندن با ایشان، یک «عمل» می‌شود، و در روزی که همۀ اعمال «حاضر» می‌شوند، آدمی آرزو می‌کند که کاش بین او و آن عمل (و یعنی، بین او و آن «دوست») فاصله‌ای دراز بود.

و آیۀ 31، راجع به محبتی جایگزین سخن می‌گوید… .

 

پی‌نوشت

پی‌نوشت
1 نحل، 106
2 غافر، 28
3 ممتحنه، 8
4 مثلاً آیه 35 سورۀ غافر را ببینید: كسانى كه در باره آيات خدا -بدون حجتى كه براى آنان آمده باشد- مجادله مى‌كنند، [اين ستيزه‌] در نزد خدا و نزد كسانى كه ايمان آورده‌اند [مايه‌] عداوت بزرگى است. اين گونه، خدا بر دل هر متكبر و زورگويى مُهر مى‌نهد.

پیگیری رد پای خدا در دنیا (نگاهی به آیات 10 تا 17 سورۀ آل‌عمران)

🔸 آیۀ 13، اشاره به دو گروه دارد که در میدان جنگ با هم روبه‌رو شده‌اند. آیه سخنی از این به میان نیاورده که مقصود کدام جنگ است، ولی بنا به شواهدی می‌توان حدس زد که اشارۀ آیه به جنگ بدر است.

این آیه، با این کلام شروع می‌شود که «در ماجرای این جنگ برای شما نشانه‌ای (آیه) است…». خطاب هم می‌تواند به کافرین باشد، که در آیه 12 روی سخن با آنان بوده، و هم با مؤمنین. در هر دو صورت، نکتۀ اصلی این است که خداوند آنچه در این جنگ رخ داده را «آیه»، یعنی نشانه‌ای برای رفتن به راه حقیقت، یا به راه خود خداوند می‌داند.

به این هم باید توجه کرد که در آیات ابتدایی این سوره، از «کافران به آیات» یاد شده است (آیۀ 4). با توجه به روند سوره، بعید به نظر نمی‌رسد که مقصود از «کسانی که کفر ورزیدند» در آیات 10 و 12 نیز، همین کسانی باشد که به نشانه‌های خدا کفر می‌ورزند؛ به عبارتی آنان کسانی هستند که نشانه را می‌بینند، به جا می‌آورند، اما تلاش می‌کنند نشانه را دفن کنند و دیگران را هم از آن باز دارند. آنچه ایشان را از پیگیری آیه و رفتن به راهی که نشان می‌دهد باز می‌دارد، میل زیاد به همین «متاع» زودگذر است.

🔸 اگر این را بپذیریم که این افراد کافران به نشانه‌ها هستند، جالب است که می‌بینیم خداوند در مقابل این «کفر»، آیه‌ای دیگر پدید می‌آورد، یعنی شکست خوردن در جنگ، آن هم زمانی که بنا به حساب و کتاب‌های معمول انتظار می‌رفت که این کافران پیروز شوند.

خداوند این شکست را «آیه» می‌داند، یعنی همین واقعه هم نشانه‌ای است برای راه بردن به حقیقت و به خداوند. آنچه که رخ داده، غضبی کور از جانب خدایی پدرسالار نیست، که چون فرمانش را اطاعت نکرده باشی به خشم آمده باشد. خداوند «هادی» در همین واقعه هم در کار است، و تلاش دارد پیامی را به مردم منتقل کند(1)این موضوع یادآور قصۀ اصحاب باغ در سورۀ قلم (آیات 17 به بعد) است. این افراد پس از آنکه باغ سوختۀ خود را می‌بینند، متذکر می‌‌شوند و به سوی پروردگارشان بر می‌گردند. در انتهای داستان، خدا در آیۀ 33 می‌گوید: «عذاب چنین است»؛ گویی که انتظار خدا این بوده که عذاب منجر به تذکر و بازگشت به مسیر حق و بهره‌مند شدن از رحمت پروردگار شود. اما تصور ما از عذاب اغلب چیزی جز این است.
این موضوع به بیان دیگری در انتهای آیه تکرار می‌شود: «همانا در این برای دیده‌وران عبرتی است.»(2)مسیری که خداوند برای یاری مؤمنان در پیش گرفته مسیری عجیب است. بنا به تفسیر مشهور، معنی آیه این می‌شود که تعداد مؤمنان در نظر کافران دوچندان نشان داده شد. می‌توان تصور کرد که به این ترتیب وحشت و دودلی ایشان در کار جنگ بیشتر شده است.

نصرت می‌توانست شکل‌های متنوع دیگری را داشته باشد. اما این شکل نصرت که آیه از آن صحبت کرده، از یک نظر ویژه است: اتفاقی کاملاً درونی برای «کافر» رخ داده است. معلوم شده که او نمی‌تواند بی‌قید و شرط به چشمش، که مَثَل اعتماد است(یعنی وقتی کسی می‌خواهد از شدت اعتماد خود به شخص دیگری بگوید، می‌گوید به او مانند چشمانم اعتماد دارم)، اعتماد کند. نمی‌تواند بگوید که صرفاً بر اساس اراده، و با دقت بیشتر، می‌تواند واقعیت را ببیند و وحشت و تردید را از خود دور کند. به عبارتی، معلوم شده که حتی چشم آن‌چنان که تصور می‌کرده‌ایم «مالِ» ما نیست!

البته خداوند ممکن بود کارهای دیگری با حواس بکند؛ مثلاً ممکن بود کافران کور شوند! اما خدا این راه خاص را انتخاب کرده است؛ راهی که در آن روان خود شخص هم فعال است (یعنی احساس وحشت می‌کند) و سپاه مؤمنین هم مجبورند فعالیت خود را حفظ کنند. و در نهایت هم، پس از شکست، کافرینی که به مکه بازگشته‌اند این فرصت را دارند که به این فکر کنند که حقیقتاً چه اتفاقی برای آنان رخ داده است.

اینکه نصرت خدا به طرف مقابل، از طریق تصرفی در یک حسّ درونی رخ داده جای تأمل جدی دارد. این تجربه، یادآور خداوندی نزدیک است، که دم به دم حواس و ادراک‌ و عقل‌مان را مدد می‌کند تا چیزی باشند که هستند، و هر جا که اراده کند می‌تواند آن‌ها را متحول کند. به عبارتی، ما، تماماً «مالِ» او هستیم (انّا للّه…).

اگر بپذیریم که خداوند ارادۀ جدی برای هدایت بندگانش دارد، باید بگوییم که همین چیزی که هستیم، یعنی بدن و احساسات و عواطف و ادراک و عقل و …، همه به ارادۀ خدا چیزی هستند که اکنون هستند، و همه «آیات» خدا هستند که اگر جدی گرفته شوند، راه به سمت او می‌برند.

همین تحلیل را می‌توان در مورد «حب الشهوات» که در آیۀ بعد به آن اشاره شده نیز به کار برد؛ یعنی اگر حبّ به چیزی در کسی به وجود آمد، می‌توان آن را «آیه‌»ای دلالت‌گر دید؛ آیه‌ای که پیگیری آن ما را به جایی که باید می‌رساند. خدا نیز در آیۀ 15 گویی که همین مسیر را ادامه می‌دهد: «بگو آیا به شما دربارۀ چیزی بهتر از این‌ها خبر ندهم؟» گویی که آن «حبّ» قرار است پیش رود و به چیزی که برای آدمی مطلوب‌تر است برسد. وصفی از این وضعیت مطلوب‌تر در آیۀ 15 آمده است.

این واقعه برای مؤمنینی که پیروز شده‌اند هم به نحوی دیگر آیه، و عبرتی است.

🔸 در این آیات می‌بینیم که با دو طایفه که با هم رو در رو شده‌اند: عده‌ای که به آیات کفر ورزیده‌اند، از جمله فرعون و یارانش و مشرکین زمان پیامبر(ص)، و کسانی که تقوای خدا را دارند و در راه او جهاد می‌کنند، از جمله مؤمنین.

یک مصداق مهم «کفر به آیات»، تصور این است که اموال و اولاد غنا و کفایت را برای آدمی به همراه دارند (آیۀ 10). همین تصور در آیۀ 14 گسترش پیدا می‌کند. دلیل اینکه این تصور مصداق «کفر به آیات» شده، این است که دسترسی به اموال، داشتن فرزندان، یا رابطه با جنس مخالف، که همگی قرار بوده بخشی از مسیر رشد باشند، خود تبدیل به هدف نهایی شده‌اند.
خدا اما در آیۀ 10 بر این تأکید می‌کند که این‌ها جایگزین خدا نخواهند شد؛ خدایی که فرجام نیکو در نزد اوست (آیۀ 14).

خلاصه اینکه کسانی که به آیات کفر می‌ورزند، همان کسانی هستند که امیال خود را اساس قرار داده‌اند و دوست‌داشتنی‌های دنیا را، نهایت آرزوی خود فرض کرده‌اند.

🔸 در طرف مقابل، کسانی هستند که به این دوست‌داشتنی‌ها اکتفا نمی‌کنند، بلکه پروای پروردگارشان را دارند (آیۀ 15: للذین اتقوا…). این‌ها «در نزد پروردگارشان» آنچه بخواهند را دارند.

نمود عملی پروای این افراد در آیات 16 و 17 توصیف شده است. ایشان کسانی‌اند که در دعا، پس از اقرار به ایمان، «مغفرت» پروردگارشان را می‌خواهند، یعنی این را می‌خواهند که آثار هر گناهی از دل‌هایشان به کلی پاک شود، و رهایی از «آتش» را می‌خواهند(3)در زمانی دیگر تلاش می‌کنم دربارۀ «آتش» در قرآن مطلبی بنویسم. به نظر می‌رسد این آتش، که هیزم‌هایش «مردم» هستند (آیۀ 10)، و آتشی است که بر دل‌ها می‌افتد (سورۀ همزه، 7)، با آتش این دنیایی که می‌شناسیم تفاوتی ژرف داشته باشد..

آنان در راه حقیقتی که در پی آن‌اند «صابر»اند، در زندگی خود «صادق»اند، یعنی بر اساس آنچه به درستی شناخته‌اند زندگی می‌کنند، فرمان‌بردار پروردگارشان هستند، از آنچه روزی‌شان شده انفاق می‌کنند، و در سحرها بیدارند و «مغفرت» پروردگارشان را برای خود طلب می‌کنند.

🔸 برای تکمیل بحث قبلی در مورد «آیات»، این مثال را در نظر بگیرید.

تصور کنید که کسی از قضای روزگار مال فراوانی به دست می‌آورد. دلالت این واقعه به چیست؟ کسی این دلالت را در می‌یابد: این مال به دست من رسیده تا بتوانم نیازهایم را برطرف کنم و از خوشی‌های دنیا بهره ببرم. اما این برداشت را چه «کسی» در وجود او به وجود می‌آورد و پیش می‌برد؟ آن میلی که به خوشی‌های دنیا دارد. این میل، چشم را به روی حقیقت‌های عالم می‌بندد؛ از جمله اینکه خوشی‌هایی که دنبال می‌کنیم ما را واقعاً ارضا نمی‌کنند، یا این خوشی‌ها رو به زوال دارند، و خودم هم رو به زوال دارم. همۀ این‌ها دلالت‌هایی از آن مال و آن خوشی‌ها است که نادیده گرفته شده است.

اما از این واقعه چه برداشت دیگری می‌توان داشت؟ خدا از پروای «متقی» می‌گوید، کسی که محبت پروردگارش را در دل دارد. او این مال را از جانب پروردگارش می‌داند، که برای طی مسیر همان پروردگار به او داده شده است. خدایی را به جا می‌آورد که توشه می‌دهد تا به خود برساند؛ و از خود می‌پرسد که آن مال به چه طریق بیشترین کمک را به او برای نزدیک‌تر شدن به ربش خواهد داشت. از این رو او با مال کاری خاص انجام می‌دهد که از نظر اهل دنیا عجیب می‌نماید.
شاید به خاطر اهمیت زیاد برخورد درست با مال است که در آیۀ 17 در بین چند نمود عملی زندگی آنان که پروای پروردگارشان را دارند، «انفاق» هم ذکر شده است.

این برداشت دوم، برداشت کسی که محبت پروردگارش را در دل دارد، از نظر قرآن برداشتی است که با حقیقت عالم سازگار است. حقیقت همین است که مال از نزد خدا در نزد ما امانت است، تا به وسیلۀ آن خدا را جستجو کنیم. اینکه بگویم «این مال را به دانش خود یافتم»(4)سخن قارون، در آیه 78 سورۀ قصص حقیقت ندارد.
حقیقت همین است که خدا همسر یا فرزندی به من داده، تا در رابطه با آنها خدا را جستجو کنم. اینکه ایشان مایۀ بزرگی و افتخار من در دنیا، یا برای خوشی در دنیا و رفع نیازهای من به وجود آمده‌اند حقیقت ندارد.

🔸 حال آیات 18 تا 20 را می‌توان در این فضا به شکلی دیگر خواند.

پی‌نوشت

پی‌نوشت
1 این موضوع یادآور قصۀ اصحاب باغ در سورۀ قلم (آیات 17 به بعد) است. این افراد پس از آنکه باغ سوختۀ خود را می‌بینند، متذکر می‌‌شوند و به سوی پروردگارشان بر می‌گردند. در انتهای داستان، خدا در آیۀ 33 می‌گوید: «عذاب چنین است»؛ گویی که انتظار خدا این بوده که عذاب منجر به تذکر و بازگشت به مسیر حق و بهره‌مند شدن از رحمت پروردگار شود. اما تصور ما از عذاب اغلب چیزی جز این است.
2 مسیری که خداوند برای یاری مؤمنان در پیش گرفته مسیری عجیب است. بنا به تفسیر مشهور، معنی آیه این می‌شود که تعداد مؤمنان در نظر کافران دوچندان نشان داده شد. می‌توان تصور کرد که به این ترتیب وحشت و دودلی ایشان در کار جنگ بیشتر شده است.

نصرت می‌توانست شکل‌های متنوع دیگری را داشته باشد. اما این شکل نصرت که آیه از آن صحبت کرده، از یک نظر ویژه است: اتفاقی کاملاً درونی برای «کافر» رخ داده است. معلوم شده که او نمی‌تواند بی‌قید و شرط به چشمش، که مَثَل اعتماد است(یعنی وقتی کسی می‌خواهد از شدت اعتماد خود به شخص دیگری بگوید، می‌گوید به او مانند چشمانم اعتماد دارم)، اعتماد کند. نمی‌تواند بگوید که صرفاً بر اساس اراده، و با دقت بیشتر، می‌تواند واقعیت را ببیند و وحشت و تردید را از خود دور کند. به عبارتی، معلوم شده که حتی چشم آن‌چنان که تصور می‌کرده‌ایم «مالِ» ما نیست!

البته خداوند ممکن بود کارهای دیگری با حواس بکند؛ مثلاً ممکن بود کافران کور شوند! اما خدا این راه خاص را انتخاب کرده است؛ راهی که در آن روان خود شخص هم فعال است (یعنی احساس وحشت می‌کند) و سپاه مؤمنین هم مجبورند فعالیت خود را حفظ کنند. و در نهایت هم، پس از شکست، کافرینی که به مکه بازگشته‌اند این فرصت را دارند که به این فکر کنند که حقیقتاً چه اتفاقی برای آنان رخ داده است.

اینکه نصرت خدا به طرف مقابل، از طریق تصرفی در یک حسّ درونی رخ داده جای تأمل جدی دارد. این تجربه، یادآور خداوندی نزدیک است، که دم به دم حواس و ادراک‌ و عقل‌مان را مدد می‌کند تا چیزی باشند که هستند، و هر جا که اراده کند می‌تواند آن‌ها را متحول کند. به عبارتی، ما، تماماً «مالِ» او هستیم (انّا للّه…).

اگر بپذیریم که خداوند ارادۀ جدی برای هدایت بندگانش دارد، باید بگوییم که همین چیزی که هستیم، یعنی بدن و احساسات و عواطف و ادراک و عقل و …، همه به ارادۀ خدا چیزی هستند که اکنون هستند، و همه «آیات» خدا هستند که اگر جدی گرفته شوند، راه به سمت او می‌برند.

همین تحلیل را می‌توان در مورد «حب الشهوات» که در آیۀ بعد به آن اشاره شده نیز به کار برد؛ یعنی اگر حبّ به چیزی در کسی به وجود آمد، می‌توان آن را «آیه‌»ای دلالت‌گر دید؛ آیه‌ای که پیگیری آن ما را به جایی که باید می‌رساند. خدا نیز در آیۀ 15 گویی که همین مسیر را ادامه می‌دهد: «بگو آیا به شما دربارۀ چیزی بهتر از این‌ها خبر ندهم؟» گویی که آن «حبّ» قرار است پیش رود و به چیزی که برای آدمی مطلوب‌تر است برسد. وصفی از این وضعیت مطلوب‌تر در آیۀ 15 آمده است.

3 در زمانی دیگر تلاش می‌کنم دربارۀ «آتش» در قرآن مطلبی بنویسم. به نظر می‌رسد این آتش، که هیزم‌هایش «مردم» هستند (آیۀ 10)، و آتشی است که بر دل‌ها می‌افتد (سورۀ همزه، 7)، با آتش این دنیایی که می‌شناسیم تفاوتی ژرف داشته باشد.
4 سخن قارون، در آیه 78 سورۀ قصص

در اشتیاق حاکمان جبّار به مدح و ثنا… (تأملی بر خطبۀ 216 نهج‌البلاغه)

خطبۀ 216 نهج‌البلاغه، گزارشی است از یک سخنرانی امام علی(ع)، هنگامی که او با یارانش به قصد مبارزه با معاویه در صفین به سر می‌برد. این خطبه بیانی سلیس و برانگیزاننده است از حقوق خداوند بر مردم، و حقوقی که خدا برای مردم نسبت به هم واجب کرده. در این خطبه بر این تأکید شده که مردم برای ادای حقوق و بر پا کردن حق به یکدیگر نیاز دارند؛ هیچ فردی(1)چنان‌که خواهیم دید، امام خودش را هم در این زمینه مستثنی نمی‌کند. در جایگاهی چنان رفیع قرار ندارد که برای ادای حقوقی که بر گردن دارد از دیگران بی‌نیاز باشد، و هیچ کس هم آن قدر کوچک نیست که نتواند در ادای حق یاور باشد، و نیز آن‌قدر بی‌مقدار نیست که شایستگی یاری شدن را نداشته باشد.

در بخشی از این خطبه بر حقوق حاکم و مردم نسبت به هم تأکید شده است. یک پیام آشکار خطبه در این زمینه این است که حاکم، هر کس که باشد، به یاری مردم برای ادای حقوقی که بر گردن دارد نیازمند است؛ حتی آن مردمی که در نظر کوچک و بی‌مقدار می‌آیند.

بنا به گزارش نهج‌البلاغه، در جایی از این سخنرانی شخصی به پا می‌خیزد و در سخنانی امام را می‌ستاید. در سنت اسلامی، مدح حاکم، هر کس که باشد، از زشت‌ترین اعمال است. امام اما از خطای آن شخص فرصتی می‌سازد برای اینکه همان سخنان پیشین خود را مستحکم کند و در جان‌ها بنشاند. بخش‌هایی از پاسخ امام چنین است:

بسیاری از مردم، مدح و ثنا را، پس از رنج و تلاش شیرین می‌یابند؛ لیکن مرا به نیکی مستایید تا از عهده‌ی حقوقی که خداوند و شما بر من دارید، و هنوز از ادای آن فارغ نشده‌ام، برآیم و واجب‌هایی که هنوز بر گردنم باقی‌است ادا نمایم.

[…] پس با من به آن شکل که با گردن‌کشان سخن می‌گویند، سخن مگویید و آنچنان که در پیشگاه حاکمان جبّار خود را جمع و جور می‌کنند، در حضور من نباشید و با ظاهرآرایی و چاپلوسی و تملق با من رفتار مکنید و شنیدن حق را بر من سنگین مپندارید و گمان مبرید که من خواهان آنم که مرا بزرگ بشمرید؛ زیرا آن کس که شنیدن سخن حق یا پیشنهاد اجرای عدالت به او برایش سنگین باشد، مسلماً عمل به حق و عدالت برایش دشوارتر خواهد بود.

[…] پس، از گفتن سخن حق یا مشورت دادن در عدالت خودداری نکنید، زیرا من خویشتن را آنچنان والا نمی‌پندارم که بری از خطا باشم و از اشتباه در کارهایم ایمن نیستم مگر آنکه خداوند مرا در کار نفس کفایت کند که بیش از من مالک آن است. همانا من و شما بندگان مملوک پروردگاری هستیم که جز او پروردگاری نیست.

در ادامه، بی‌آنکه قصد شرح و تفسیر دقیق یا مفصل داشته باشم، برداشت‌ها و تأملاتی پراکنده را بر روی بخش‌هایی از این سخن می‌نویسم.

***

(1)
مرا به نیکی مستایید تا از عهده‌ی حقوقی که خداوند و شما بر من دارید، و هنوز از ادای آن فارغ نشده‌ام، برآیم و واجب‌هایی که هنوز بر گردنم باقی‌است ادا نمایم.

اولین و مهم‌ترین نکتۀ پاسخ امام، شاید همان چیزی باشد که در تمام خطبه به آن پرداخته شده است: ما حقوقی به گردن داریم، حقوقی از جانب خدا و از جانب مردم، و تمام همت خود را باید صرف ادای آن حقوق کنیم. و آنجا که علی(ع) می‌گوید که «هنوز از ادای این حقوق فارغ نشده‌ام»، کیست که بتواند ادعا کند حقوقی که به گردن داشته را به تمامی ادا کرده است؟

بله، ما معمولاً چنین ادعایی را به صراحت مطرح نمی‌کنیم، این قدر «متواضع» هستیم که مدعی باشیم کم‌کاری کرده‌ایم. ولی زندگی اغلب‌مان خلاف این را شهادت می‌دهد. یعنی عزم و تلاش ما در زندگی نشان از این ندارد که وقت تنگ است و حقوق ادا نشدۀ بسیاری به گردن‌مان مانده.
حتی اگر در زندگی‌مان کوشا باشیم، لزوماً به ادای حقوق خدا و مردم فکر نمی‌کنیم؛ بسیاری از تلاش‌های ما نهایتاً در راه برآورده شدن امیالی از خودمان یا نزدیکان‌مان است. می‌خواهیم زندگی مالی موفقی برای خود دست و پا کنیم، به شهرت و مقامی برسیم، یا اصلاً نه، زندگی آرام و بی‌دردسری داشته باشیم، و گاهی حتی کارهایی از سر خیرخواهی برای دیگران انجام دهیم. این‌ها اما تلاش جدی برای ادای حقوق خدا و خلق خدا نیست.

یک عنصر زندگی که سخن امام آن را به صراحت زیر سوال می‌برد این است: بسیاری از ما، پس از آنکه تلاشی در راهی می‌کنیم، مدح و ثنای دیگران را دوست داریم. دوست داریم کارمان به چشم بیاید و قدرمان دانسته شود. و زمان‌هایی که مردم به جای قدردانی، کارمان را زیر سؤال می‌برند احساسات‌مان جریحه‌دار می‌شود. نمی‌توانیم با این قضیه کنار بیاییم.

امام اما خلاف این را درخواست می‌کند؛ من از سخن امام این را می‌فهمم که آنچه که برای ما حیاتی است، یعنی حیات حقیقی دنیا و آخرت‌مان(2)آخرت عرصه‌ای کاملاً جدای از دنیا نیست. آخرت آن ساحتی از حیات است که در آن تنها «حقیقت» است که باقی می‌ماند و اثرگذار است. به آن وابسته است، این است که برای ادای حقوقی که به گردن داریم بکوشیم.
مدح و ثنای دیگران هیچ دردی را از ما دوا نمی‌کند. بر عکس، مدح احساس بسندگی به وجود می‌آورد، نفس را برمی‌انگیزد که خود را بزرگ بداند، و جلوی تلاش بیشتر برای ادای حقوق و نیل به جایگاه‌های والا را می‌گیرد.

به یک نکتۀ دیگر هم باید توجه کرد: امام در میدان جنگ این سخن را می‌گوید، جایی که بیش از همیشه به حمایت افراد خود نیاز دارد. احتمالاً مقصود آن کسی که به ستایش امام پرداخته هم تهییج مردم به همراهی امام بوده است. اما امام این شکل تهییج را نمی‌پذیرد، و در عوض سخن از ادای حقوق خدا و مردم می‌گوید. اینجا می‌توان سخن امام حسین(ع) را نیز تداعی کرد، که وقتی که عده‌ای را همراهی خود دعوت می‌کرد چنین گفت:

«فمن قبلنی بقبول الحق، فالله اولی بالحق…»
پس هر کس [دعوت] مرا از سرِ پذیرش حق پذیرفت، پس خداوند به حق سزاوارتر است…

***

(2)
پس با من به آن شکل که با گردن‌کشان سخن می‌گویند، سخن مگویید و آنچنان که در پیشگاه حاکمان جبّار خود را جمع و جور می‌کنند، در حضور من نباشید و با ظاهرآرایی و چاپلوسی و تملق با من رفتار مکنید و شنیدن حق را بر من سنگین مپندارید و گمان مبرید که من خواهان آنم که مرا بزرگ بشمرید…

علی(ع) نه در مقام یک فرد معمولی، که در مقام حاکم سخن می‌گوید. حقوقی که حاکم به گردن دارد، بزرگ‌تر و پراهمیت‌تر است. و درست به همان میزان، احتمال تملق و چاپلوسی در حق او بیشتر است.

هیچ شخصی بی‌نیاز از این نیست که خود را در موقعیت نقد قرار دهد. اگر بپذیریم که هر یک از ما حقوقی برای ادا کردن به گردن داریم، می‌دانیم که نیازمند به این هستیم که کوتاهی‌های خود در ادای این حقوق را بشناسیم. پس چاره‌ای از این نداریم که دنبال کسانی باشیم که این کوتاهی‌ها را به ما بنمایانند و در ادای حقوق یاری‌مان کنند.
شاید از همین روست که از امام صادق(ع) نقل شده که:

محبوب‌ترین دوستانم آن است که عیب‌هایم را به من هدیه کند(3)خوب است درست و دقیق به این فکر کنیم، آیا ما می‌توانستیم به شخصی مثل امام علی(ع) یا امام صادق(ع) «عیب‌هایش را هدیه کنیم»؟! به چه شکل و در چه فرآیندهایی؟ اگر راه معقولی به ذهن‌مان نمی‌رسد، باید اذعان کنیم که نمی‌توانستیم از جملۀ محبوب‌ترین یاران ایشان باشیم.

اما محتاج و نیازمند بودن به انتقاد برای حاکمان و اصحاب قدرت صدچندان است. با توجه به قدرتی که حاکمان دارند، طبیعتاً همواره فرصت‌جویانی هستند که تلاش می‌کنند با تملق و ظاهرسازی به ایشان نزدیک شوند و بهره‌ای ببرند. و کیست که بتواند بگوید از این تملق و چاپلوسی‌ها اثر نمی‌پذیرد؟

حتی علی(ع) همچین ادعایی را ندارد؛ او می‌گوید که مرا مدح نگویید تا بتوانم از عهدۀ حقوقی که به گردن دارم برآیم؛ این یعنی اینکه مدح ممکن است در راه ادای حقوق مانع من شود. او می‌گوید آنچه من احتیاج دارم نقد است، رایزنی در راه عدالت است، چرا که «من خویشتن را آنچنان والا نمی‌پندارم که بری از خطا باشم و از اشتباه در کارهایم ایمن نیستم مگر آنکه خداوند مرا در کار نفس کفایت کند».
و قطعاً خدا کسی که خود را بزرگ بشمارد و از نقد و یاری دیگران بی‌نیاز بداند، کفایت نخواهد کرد. نمی‌شود کسی روبه‌روی دیگران تکبر و خودبزرگ‌بینی داشته باشد و ادعا کند که در برابر سخن خدا متواضع است. چه کسی می‌تواند ادعا کند که به کنه سخن خدا پی برده و راه ادای حق را می‌داند و بی‌نیاز از غیر است؟

امام علی(ع)، در عهدنامۀ خود، وظیفۀ دوری از متملقان و نشست و برخاست با منتقدان دردمند را چنین بر عهدۀ مالک اشتر می‌گذارد:

آن کس را بر دیگران بگزین که سخن تلخ حق را به تو بیشتر گوید، و در آنچه انجام دهی یا بگویی كه خدا آن را از دوستانش ناپسند دارد، کمتر یاری‌ات کند … و آنان را چنان بپرور که تو را فراوان نستایند … که ستايش فراوان خودپسندی پديد آورد، و آدمی را به سرکشی كشاند(4)نهج‌البلاغه، نامه 53.

اگر بپذیریم که نشست و برخاست با متملق ناگزیر در نفس حاکم اثر می‌گذارد، باید گفت که حفظ شخص متملق و چاپلوس حتی به عنوان همنشین حاکم، خیانت به خدا و خیانت به مردم است، چه برسد به اینکه چنین فردی به مقام و مسندی هم برسد.
اطرافیان حاکم یا هر کس که قدرتی دارد، یا باید هر شکل از ستودن و تملق (حتی شکل‌های ظریف) را کنار بگذارند، یا به کل از کار کنار گذاشته شوند.

***

(3)
آن کس که شنیدن سخن حق یا پیشنهاد اجرای عدالت به او برایش سنگین باشد، مسلماً عمل به حق و عدالت برایش دشوارتر خواهد بود.

نخستین مرتبۀ اجرای تواضع در عمل، «شنیدن» سخن است. این چیزی است که معمولاً دست‌کم گرفته می‌شود. یعنی وقتی به شرایط لازم برای کسی که در مقام و منصبی قرار می‌گیرد فکر می‌کنیم، به انواع توانایی‌ها و تخصص‌ها و شایستگی‌هایی که دارد نگاه می‌کنیم، اما این را نمی‌بینیم که آیا توان شنیدن را دارد یا نه.

«شنیدن» مستلزم اذعان به نادانی خود است. اذعان به اینکه احتمال دارد اشتباه کنیم. به اینکه به دیگران نیاز داریم برای ادای حقوقی که به گردن داریم. این‌ها همه حقیقت هستند و باید این توان را داشته باشیم که بر اساس این حقایق کار کنیم.
و چرا چنین نمی‌کنیم؟ همان چیزی که در سخن امام تکبر و گردن‌کشی نامیده می‌شود مانع ماست. تکبری که در همۀ ما هست؛ هیچ کس، تأکید می‌کنم: هیچ کس (حتی علی) نمی‌تواند خود را از غلبۀ کبر در امان بداند، مگر آنکه به فرآیندهایی پایبند باشد؛ فرآیندهایی که خدا را به میان می‌کشد و باعث می‌شود او ما را کفایت کند.

از مهم‌ترینِ این فرآیندها، شنیدن سخن حق است(5)نوشته‌ام شنیدن «سخن حق»، ولی مگر می‌توان قبل از شنیدن، حق یا ناحق بودن سخن را مشخص کرد؟ به علاوه، سخن هر چند که کاملاً به حق هم نباشد، می‌تواند حاوی حقی مهم باشد. بنابراین تن ندادن به «شنیدن» به این بهانه که سخن حقی در میان نیست، یا تن ندادن به نقد به این بهانه که نقدها باید منصفانه باشد، را فقط می‌توان راه‌هایی برای گریز از حق و پروردن نفس دانست.. طبیعتاً مقصودم این نیست که کسی پشت میز خود بنشیند و بگوید من اهل شنیدن هستم! بلکه باید راه‌هایی را ایجاد کنیم، تا دیگران به سخن در آیند و ما را مخاطب قرار دهند.

و طبیعتاً مقصودم این هم نیست که بنشینیم و گوش دهیم و یادداشت کنیم و بگوییم بعد رسیدگی می‌کنیم! بلکه باید کاملاً آشکار کنیم که سخن را «شنیده‌ایم». اگر سخن حق است، باید همان‌جا به حق بودن آن و ناحق بودن شیوۀ پیشین خود به صراحت اذعان کنیم، و از آن به بعد راهی حق را در پیش بگیریم. یا اگر عذری در کاری که کرده‌ایم داریم، باید در مورد آن عذر با صداقت و صراحت سخن بگوییم.

امام خطاب به مالک اشتر در این باب چنین می‌گویند:

هر‏گاه مردم به تو گمان ستم بردند عذرِ خویش را در مورد آنچه که موجب بدگمانی شده آشکارا و روشن با ایشان در میان گذار و بدگمانی آنان را از خود برطرف ساز، زیرا این کار سبب تربیت اخلاقی تو و نیز مدارا و ملاطفت با مردم است، و این بیانِ عذر، تو را به مقصودت در سوق دادن آنان به حق می‏‌رساند(6)نهج‌البلاغه، نامه 53.

و تأکید امام بر تربیت اخلاقی خود اهمیت دارد. امام به کسی چون مالک می‌گوید تو به تربیت احتیاج داری، و تربیت تو در فرآیند توضیح دادن به مردم رخ می‌دهد.

اگر کسی مدعی باشد به خاطر دارا بودن فضایل اخلاقی والا، مردم باید به او اعتماد کنند و لزومی به واداشتن خود در مقام نقد، و ارائۀ توضیح‌های صریح و روشن نبیند، نشانۀ کِبری است که خود مادر همۀ رذایل اخلاقی است!

از چنین کسی چگونه می‌توان انتظار عمل به حق و عدالت داشت؟ سخن امام در این مورد صریح است: آیا امکان دارد کسی توان شنیدن سخن حق را نداشته باشد، ولی عمل به حق برایش ساده باشد؟ آیا امکان دارد کسی خواهان پیشنهادهایی برای عادلانه رفتار کردن نباشد، ولی عمل بر اساس عدل برایش راحت باشد؟
و اگر کسی به قدرتی دست یافت، و به راه‌های متعددی برای «شنیدن» در کار خود نداشت، باید فرض کرد که توان شنیدن سخن حق را ندارد و خواهان پیشنهادهایی برای عمل به عدل نیست.

***

(4)

هر چند سخن امام به خصوص دربارۀ اصحاب قدرت است، اما روشن است که همۀ ما مخاطب این سخنان هستیم. فراموش نکنیم که از ابتدا بحث از این بود که همه باید نقشی در ادای حق خدا و مردم داشته باشیم.

تک تک‌مان، در راه ادای حقوقی که به گردن داریم، نیازمند به یاریِ یاری‌گرانی هستیم. و تک تک ما نفسی در وجودمان داریم که کارهایمان را آراسته و نیک جلوه می‌دهد و ما را از خودمان راضی می‌کند. ما همان‌هایی هستیم که از مدح دیگران خوش‌مان می‌آید، و از نقد دیگران خوش‌مان نمی‌آید.

اگر نگران ادای آن حقوق هستیم، و اگر نگران این هستیم که به آنچه شایسته‌مان است نرسیم(7)امام علی(ع): خود را پسندیدن مانع به زیادت رسیدن است. (نهج‌البلاغه، حکمت 167) ، باید راه‌هایی عملی را پیدا کنیم برای غلبه بر این نفس و خودپرستی. از جمله اینکه باید خود را وادار کنیم به عرضه کردن عقاید و آرایمان به دیگران، به خصوص به کسانی که دغدغۀ حق و حقیقت دارند. و باید خود را وادار کنیم به «شنیدن» و به گوش کشیدن و اصلاح کردن خود با استفاده از این شنیده‌ها. باید بیاموزیم که به این شنیده‌ها پاسخ‌های استوار بدهیم. دل، تنها از این طریق است که استوار می‌شود(8)در روایتی از امام علی(ع) سخنی به این مضمون آمده است که دل آدمی راست نمی‌شود مگر آنکه زبانش راست شود. در آیات 70 و 71 سورۀ احزاب نیز می‌خوانیم: «اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، از خدا پروا داريد و سخنى استوار گوييد. * تا اعمال شما را به صلاح آورد و گناهانتان را بر شما بیامرزد…».

خوب است به این هم فکر کنیم که آن کسانی که بر مسند قدرت توان شنیدن سخن، اذعان به اشتباه یا اصلاح عمل گذشتۀ خود را ندارند، همگی زمانی انسان‌هایی معمولی بوده‌اند که در موقعیت‌هایی عادی‌تر نیز خود را به تواضع در راه ادای حقوق وادار نکرده‌اند. از ما نیز دور نیست که اگر در چنان مسندی قرار گیریم، این «خود»ی که با خود داریم توان «شنیدن» و اعتراف به خطا و عمل به عدل را از ما سلب کند.

و فارغ از اینکه روزی در چنان مسندی قرار گیریم یا نه، زمان آن نرسیده که آن حقوقی که به گردن داریم را به یاد آریم، و نفس خود را در این راه رام کنیم؟ سخن زیر از امام علی(ع) را باید سرلوحۀ زندگی‌مان کنیم که:

آنچه را بخشیده‌ای فراموش کن، عهدت را یاد دار.

و استوار قدم در راه ادای حقوق خداوند و مردم نهیم، راهی که حیات ما وابسته به آن است.

پی‌نوشت

پی‌نوشت
1 چنان‌که خواهیم دید، امام خودش را هم در این زمینه مستثنی نمی‌کند.
2 آخرت عرصه‌ای کاملاً جدای از دنیا نیست. آخرت آن ساحتی از حیات است که در آن تنها «حقیقت» است که باقی می‌ماند و اثرگذار است.
3 خوب است درست و دقیق به این فکر کنیم، آیا ما می‌توانستیم به شخصی مثل امام علی(ع) یا امام صادق(ع) «عیب‌هایش را هدیه کنیم»؟! به چه شکل و در چه فرآیندهایی؟ اگر راه معقولی به ذهن‌مان نمی‌رسد، باید اذعان کنیم که نمی‌توانستیم از جملۀ محبوب‌ترین یاران ایشان باشیم.
4, 6 نهج‌البلاغه، نامه 53
5 نوشته‌ام شنیدن «سخن حق»، ولی مگر می‌توان قبل از شنیدن، حق یا ناحق بودن سخن را مشخص کرد؟ به علاوه، سخن هر چند که کاملاً به حق هم نباشد، می‌تواند حاوی حقی مهم باشد. بنابراین تن ندادن به «شنیدن» به این بهانه که سخن حقی در میان نیست، یا تن ندادن به نقد به این بهانه که نقدها باید منصفانه باشد، را فقط می‌توان راه‌هایی برای گریز از حق و پروردن نفس دانست.
7 امام علی(ع): خود را پسندیدن مانع به زیادت رسیدن است. (نهج‌البلاغه، حکمت 167)
8 در روایتی از امام علی(ع) سخنی به این مضمون آمده است که دل آدمی راست نمی‌شود مگر آنکه زبانش راست شود. در آیات 70 و 71 سورۀ احزاب نیز می‌خوانیم: «اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، از خدا پروا داريد و سخنى استوار گوييد. * تا اعمال شما را به صلاح آورد و گناهانتان را بر شما بیامرزد…».

باز یافتن زندگی در برپایی شهر پیامبر (مروری سریع بر محتوای آیات 252 تا 281 سورۀ بقره)

🔸 جهاد در راه خدا در سورۀ بقره نقشی کلیدی دارد. از آیۀ 190 است که بحث نبرد در راه خدا مطرح می‌شود. شاید بتوانیم بگوییم که از اینجا تا انتهای شوره، بحث نبرد در راه خدا، و صورت کلی‌تر آن، یعنی جهاد در راه خدا در سوره اهمیت کلیدی دارد و مباحث دیگر را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد.

🔸 در آخرین یادداشت، در تأملی بر آیات 252 و 253 بر این تأکید شد که خداوند جدا شدن اهل کفر و اهل ایمان پس از آمدن «بینات»(1)دلایل آشکار از جانب پیامبران را امری اجتناب‌ناپذیر، و یک سنت تاریخی می‌داند. در نتیجه کسانی که ایمان را انتخاب می‌کنند ناگزیر باید خود را برای جهادی در راه حفظ این ایمان آماده کنند.

🔸 در همین فضا، وارد آیۀ 255، یعنی «آیةالکرسی» می‌شویم. معمولاً آیةالکرسی را جدای از این زمینه و به صورت آیه‌ای مجزا خوانده‌ایم. اما اگر زمینۀ جهاد را در نظر بگیریم، این آیه بهره‌های دیگری خواهد داشت. در اینجا چیزی در این زمینه نمی‌نویسم، ولی تلاش کنیم تا بهره‌های این آیۀ مهم قرآن را برای جهادگران درک کنیم.
به این دقت کنید که اشارۀ صریح آیات 256 و 257 به اهمیت کفر ورزیدن به «طاغوت»، یعنی آن کسی(2)اگر بخواهیم درست‌تر بگوییم، طاغوت اغلب تنها یک «شخص» نیست. مثلاً قرآن از فرعون به عنوان کسی که طغیان کرده یاد می‌کند. ولی می‌دانیم که فرعون برای رسیدن به مقصود خود، اطرافیان و خدم و حشم بسیار داشت. به عبارتی ما همیشه با نظام‌های طاغوتی روبه‌رو هستیم.
در معنا و جایگاهی دیگر، «طاغوت» می‌تواند اشاره به نفس طغیان‌گر خود ما نیز داشته باشد، نفسی که با نفس فرعون که او را به طغیان فراخواند شباهت دارد، و اگر همچون فرعون فرصت یابد دست کمی از او نخواهد داشت. به تعبیر قرآن: «ان الانسان لیطغی * ان رآه استغنی» «حقا که انسان سرکشی کند * همین که خود را بی‌نیاز پندارد» (سورۀ علق، 7-6).
که از بستر طبیعی و مبتنی بر حق خود طغیان کرده و خارج شده، تأییدی است بر این که این آیات با زمینۀ جهاد در راه خدا کاملاً سازگار هستند.

🔸 آیات 258 تا 260، در دل داستان‌هایی، توصیفی حیات‌بخش از خدای میراننده و زنده‌کنند ارائه می‌دهند.

همین آیات را هم خوب است که در زمینۀ جهاد بخوانیم؛ مثلاً به این فکر کنیم آنجا که عده‌ای در نبرد نگران از دست دادن جان خود یا نزدیکان‌شان هستند، این آیات چه تصویری از مرگ و حیات به ایشان منتقل می‌کند(3)البته مرگ تن تنها مصداق مرگ نیست. مثلاً همین که شخصی وابستگی خود به اموالش را کنار بگذارد و کسی شود که به جای داشتن به نوعی از «بودن» اهمیت می‌دهد، گویی که آن «خودِ» پیشین مرده و خودی جدید زاده شده است. چنین مردن و زنده شدن‌هایی نیز به اذن پروردگار و به دست او رخ می‌دهند.
بنابراین این آیات را می‌توان به بحث انفاق در راه خدا نیز مرتبط دانست.
.

🔸 آیات جهاد در راه خدا و توصیف میراندن و زنده کردن پروردگار به آیات 261 تا 267 دربارۀ انفاق در راه خدا می‌رسد.

این آیات، انفاق در راه خدا را به عنوان مسیری حیات‌بخش وصف می‌کنند؛ مسیری که می‌تواند ما را از «مرگ» و از دست رفتن (که مثلاً در آیۀ 266 وصف شده) نجات دهد.

انفاق در راه خدا خود مصداق مهمی از جهاد در راه خدا است. در سخنی از امام علی(ع) چنین می‌خوانیم که: «بر شما باد جهاد در راه خدا به مال‌هاتان و به جان‌هاتان و به زبان‌هاتان»(4)نهج‌البلاغه، نامه 47. جهاد با مال در سنت اسلامی همواره دارای اهمیت بوده است.

خوب است این را هم به یاد بیاوریم که اختلاف اصلی مشرکین مکه با آیین پیامبر(ص) بر سه چه بود. اگر سخن پیامبر(ص) این بود که باید به دل خدای واحد را به جای بت‌ها پرستید، مشرکین مکه چرا باید با او درگیر می‌شدند؟ این مشرکین سالیان دراز با یکتاپرستان، یعنی یهودیان و مسیحیان و «حنفاء»(5)به طور خلاصه، حنفاء عده‌ای بودند که آیین بت‌پرستی رایج در قبایل عرب را کنار گذاشته بودند و به خدای واحد اعتقاد داشتند، ولی به دین یهودیت یا مسیحیت هم نگرویده بودند. زندگی کرده بودند و هیچ تعارض جدی‌ای میان ایشان پیش نیامده بود.

اما مسئله این بود که پیامبر(ص) می‌خواست آیین خدا در زمین جاری باشد، و مردم در همین دنیا و در دل زندگی روزمرۀ خود بندۀ خدای واحد باشند. برای مشرکین مکه اما «مال» رب اعلی بود که به آن نیرو می‌یافتند و بر دیگران سروری می‌جستند. آیین اسلام و منش پیامبر(ص)، این بت بزرگ را تهدید می‌کرد، و سبب اصلی درگیری مشرکان مکه با پیامبر(ص) هم همین بود(6)برای دیدن تحلیلی مفصل‌تر از دلایل درگیری مشرکان مکه با پیامبر(ص)، رجوع کنید به کتاب «تاریخ تحلیلی صدر اسلام: عصر نبوت» نوشتۀ غلام‌حسین زرگری‌نژاد..

🔸 اگر بدانیم که یک دلیل مهم دشمنی و جنگ مشرکان با مسلمانان هراسی بود که از کف رفتن مال و حشمت در دل‌شان ایجاد می‌کرد، متوجه می‌شویم که دعوت به انفاق در راه خدا (آیات 261 به بعد)، یا بازداشتن از «ربا» (آیات 275 به بعد)، چیزی جدا و بی‌ربط به نبرد در راه خدا نیستند.

قصه این است: پیامبر(ص) شهری را بر پا کرده است، «مدینة النبی»، که بنیادهایش بر این پایه‌هایی همچون ایمان به خدا، برادری، مواسات(7)همدردی با دیگران و شریک کردن ایشان در زندگی خویش و مساوات استوار کرده است. آوازۀ این شهر، مرد و زن را از همه‌جا به خود می‌خواند و پایه‌های سنت جاهلی را که قدرت و افتخار از عناصر اصلی آن بود می‌لرزاند؛ قدرت و افتخاری که اغلب در سایۀ مال به دست می‌آمد.
هراس از این «شهر» است که مشرکین را به جنگ می‌کشاند و مسلمانان به نبرد فراخوانده می‌شوند تا از این شهر دفاع کنند.

پس اصلاً آنچه که موجب اختلاف و جنگ است، آنچه که باید جان خود را در راه دفاع از آن گذاشت، شهری است که در آن ایمان به خدا در دل و در اعمال و روابط و نظام شهری جاری است؛ جایی که مال تنها از آن رو ممکن است ارزشی داشته باشد که قابل قرض دادن به خداوند است (8)آیه 245، قرضی نیک، با نیتی پاک و از چیزهای پاکیزه(9)آیه 267، بی‌منت و بدون هر گونه آزاری(10)آیات 262 تا 264؛ چرا که قرض دهنده می‌داند آنچه می‌دهد تنها برای کسب خشنودی پروردگارش است و استواری وجود خودش(11)آیه 265.
شهری که در آن داد و ستد را تنها به شیوه‌ای پاک و عادلانه می‌پذیرند، و هر گونه ربا را (که از راه‌های مهم کسب درآمد بزرگان قریش بود) ستیز با خداوند می‌دانند(12)آیه 279.
شهری که در آن بر وام‌داران سخت گرفته نمی‌شود، چرا که مردم آن شهر می‌دانند که چه بازگشت‌گاهی پیش رو دارند(13)آیات 280 و 281.
شهری که مردمش از شیطانی که از فقر می‌ترساند بیمی ندارند؛ آنان اموال خود را به خدا می‌سپارند و جان را استوار می‌کنند، دل در گرو مغفرت خدا، و فضل او دارند(14)آیه 268. و حاصل چنین زندگی‌ای برای آن مردم، حکمت است(15)آیه 269. مقصود از حکمت، آن آگاهی‌ای است که برای شناخت حقیقت عالم و انجام عملی استوار که راه به هدف می‌برد یاری‌گر آدمی است.، که «خیری کثیر» است و هر کمبودی را جبران می‌کند.

در دفاع از حیات این «شهر» و در دفاع از زندگی مؤمنانه بر روی زمین است که جهاد واجب می‌شود. اگر زندگی مؤمنانه وانهاده شود، اگر انفاق رها شود، ربا شایع شود، بر وام‌داران سخت گرفته شود، یا اگر مردم از فقر بهراسند و رو به جمع کردن مال بیاورند و اشتیاقی به حکمت نداشته باشند، نبرد در دفاع از شهر هم نبرد در راه خدا نخواهد بود. بلکه نبردی است همچون نبرد هر گروه بَدَوی دیگری برای حفظ جان و موجودیت و سلطۀ خود.

چنین نبردی هیچ ربطی با اسلام و آنچه خدا برای ما خواسته است ندارد.

پی‌نوشت

پی‌نوشت
1 دلایل آشکار
2 اگر بخواهیم درست‌تر بگوییم، طاغوت اغلب تنها یک «شخص» نیست. مثلاً قرآن از فرعون به عنوان کسی که طغیان کرده یاد می‌کند. ولی می‌دانیم که فرعون برای رسیدن به مقصود خود، اطرافیان و خدم و حشم بسیار داشت. به عبارتی ما همیشه با نظام‌های طاغوتی روبه‌رو هستیم.
در معنا و جایگاهی دیگر، «طاغوت» می‌تواند اشاره به نفس طغیان‌گر خود ما نیز داشته باشد، نفسی که با نفس فرعون که او را به طغیان فراخواند شباهت دارد، و اگر همچون فرعون فرصت یابد دست کمی از او نخواهد داشت. به تعبیر قرآن: «ان الانسان لیطغی * ان رآه استغنی» «حقا که انسان سرکشی کند * همین که خود را بی‌نیاز پندارد» (سورۀ علق، 7-6).
3 البته مرگ تن تنها مصداق مرگ نیست. مثلاً همین که شخصی وابستگی خود به اموالش را کنار بگذارد و کسی شود که به جای داشتن به نوعی از «بودن» اهمیت می‌دهد، گویی که آن «خودِ» پیشین مرده و خودی جدید زاده شده است. چنین مردن و زنده شدن‌هایی نیز به اذن پروردگار و به دست او رخ می‌دهند.
بنابراین این آیات را می‌توان به بحث انفاق در راه خدا نیز مرتبط دانست.
4 نهج‌البلاغه، نامه 47
5 به طور خلاصه، حنفاء عده‌ای بودند که آیین بت‌پرستی رایج در قبایل عرب را کنار گذاشته بودند و به خدای واحد اعتقاد داشتند، ولی به دین یهودیت یا مسیحیت هم نگرویده بودند.
6 برای دیدن تحلیلی مفصل‌تر از دلایل درگیری مشرکان مکه با پیامبر(ص)، رجوع کنید به کتاب «تاریخ تحلیلی صدر اسلام: عصر نبوت» نوشتۀ غلام‌حسین زرگری‌نژاد.
7 همدردی با دیگران و شریک کردن ایشان در زندگی خویش
8 آیه 245
9 آیه 267
10 آیات 262 تا 264
11 آیه 265
12 آیه 279
13 آیات 280 و 281
14 آیه 268
15 آیه 269. مقصود از حکمت، آن آگاهی‌ای است که برای شناخت حقیقت عالم و انجام عملی استوار که راه به هدف می‌برد یاری‌گر آدمی است.

تکاپو و «ناآرامی» مدام، حاصل ذکر خدا (در نگاهی به آیات 252 و 253 سورۀ بقره)

🔸 در آیۀ 252، تأکید بر اینکه «تو از فرستادگان» هستی از چه جهت اهمیت دارد؟ یک مسیر برای درک این سخن توجه به آیۀ بعد است. خداوند در آیۀ 253 از فرستادگانش سخن می‌گوید که «بینات»، یعنی دلایل و نشانه‌هایی روشن که مورد فهم همه بود را آوردند. گروهی از مردمی بعد از دیدن این «بینات»، «کفر» ورزیدند(1)یعنی حقیقت را پوشاندند، و زندگی خلاف آنچه که عقل خودشان نیز درک می‌کرد را انتخاب کردند. و گروهی دیگر ایمان آوردند(2)یعنی حقیقت را به دل، و همین‌طور با اعمال و زندگی خود تأیید کردند.، و این دو گروه با هم وارد جنگ شدند(3)بحث‌های زیادی وجود داشته و دارد، در این مورد که آیا درست است به خاطر عقاید و دلایل دینی وارد جنگ شد؟ آیا همواره بهتر نیست که از طریق بحث و گفتگو مسائل را فیصله داد، و حتی اگر طرف مقابل دست به خشونت زد از خشونت پرهیز کرد؟

چنان‌چه در متن پیش نوشته بودم، در اسلام جنگ تنها شکل جهاد نیست. انواعی دیگر از تلاش‌ها برای زندگی بر اساس حقیقت، و کمک به مردم برای داشتن چنین زیستنی نیز ممکن است مصداق جهاد در راه خدا باشند. اما قرآن بر این تأکید دارد که در شرایطی خاص، جنگ ضروری است.

این درست است که این شرایط را باید به درستی سنجید. خداوند هم تنها پس از زمانی بسیار طولانی به مسلمانان اجازۀ جنگ داده؛ یعنی در 13 سال مکه، که در سال‌هایی از آن مسلمانان تحت ستم فراوان بودند، و نیز در یکی دو سال ابتدایی بعد از هجرت مسلمانان اجازۀ جنگ (حتی جنگ دفاعی) نداشته‌اند. اما پس از این مدت، و روشن شدن عزم قریش برای از بین بردن همۀ مسلمانان و ختم کردن ماجرای اسلام، مسلمانان اجازه یافتند تا به وسیلۀ جنگ از خود دفاع کنند.

در بررسی شرایط و اینکه جنگ واقعاً ضروری است یا نه، باید وسواس داشت. باید به روشنی مشخص کرد که چرا در یک شرایط تاریخی خاص، جنگیدن، مطابق با آموزه‌های قرآن، مطابق با سنت پیامبر(ص)، مطابق حق و مطابق عقل است، و چرا بر نجنگیدن اولویت دارد. به علاوه، برای این بررسی باید فرآیند جمعی مناسبی به وجود آید، نه اینکه عده‌ای کم از اصحاب قدرت این توانایی را داشته باشند که یک ملت را وارد جنگ کنند.

اما اگر پس از بررسی شرایط یقین حاصل شد که جنگ لازم است، آن را باید با جدیت پی گرفت. ممکن است در بررسی شرایطِ ضرورت جنگ اشتباه رخ دهد، ولی به جای نفی کلی جنگ، باید به دنبال راه‌هایی برای بررسی درست‌تر شرایط باشیم. در واقع، جنگ نکردن هم فی‌نفسه عمل مطلوبی نیست و می‌تواند به دلایل غلطی (مثلاً آرامش‌طلبی یا ترسویی یا بی‌خیالی نسبت به سرنوشت دیگران) انتخاب شود. برای انتخاب «جنگ نکردن» هم باید دلایل روشنی داشت، و باید مواظب باشیم که در انتخاب این راه هم اشتباه کنیم.

نفی کلی جنگ عملاً باز گذاشتن راه برای ستمگرانی است که برای منافع خود حاضرند به هر کاری دست بزنند، و مردم را به بردگی خود در آورند و از انتخاب راهی که خدا برای انسان خواسته بازدارند.
.

بنابراین یک معنی «تو از فرستادگان هستی» در آیۀ 252 این است که آن پیامی تو آورده‌ای، همچون «بینات» آن فرستادگان، منجر به فاصله گرفتن دو گروه می‌شود، و اهل کفر وجود اهل ایمان را تحمل نخواهند کرد. پس همچون امت‌های پیامبران گذشته چاره‌ای از جهاد نیست.

🔸 آرزویی در ما هست که می‌گوید کاش می‌شد هر کسی که دوست داشت، بر اساس حقیقت زندگی کند و تنشی هم در زندگی‌اش پیش نیاید. اما حتی بدون امتحان کردن عملی هم می‌فهمیم که این آرزوی محال است.

به عنوان مثال، زندگی بر اساس حقیقت، مستلزم این است که مال را در راه بر پا شدن حق، و در راهی که اثری حقیقی دارد خرج کنم. یعنی مثلاً یک جا باید تصمیم بگیرم به جای اینکه هدیه‌ای خاص برای همسرم بخرم، پولم را به صاحبان حقیقی‌اش، یعنی محرومین برگردانم و قدمی در راه برقرار شدن عدالت بردارم. اما اگر چنین تصمیم‌گیری‌هایی روال زندگی من باشد، ممکن است منجر به تنش با همسرم شود.

به همین ترتیب زندگی بر اساس حقیقت یعنی سخن گفتن از حقیقت با مردم، و خیلی از مردم تاب شنیدن حقیقت را ندارند. یا یعنی نترسیدن از هیچ کس، و تقریر حقیقت به قدرتمند ستمگر، و قدرتمند تاب مقاومت را ندارد. یا یعنی تلاش برای تغییر نظام آموزشی‌ای که مردم، به خصوص ستم‌دیدگان را در جهل نسبت به حقیقت نگه می‌دارد، و منافع عده‌ای با این تغییر سازگار نیست.

خلاصه اینکه برای زیستن بر اساس حقیقت، و بر اساس رضای خدای حق، هیچ چاره‌ای از ورود به تنش‌ها نیست. اگر تصور کرده‌ایم که اهل ایمان اهل آرامش هستند، اشتباه فهمیده‌ایم. اتفاقاً اگر آرامش بر زندگی ما مستولی است، باید به ایمان خود شک کنیم. بنا به آیات قرآن، رضای خدا در «ناآرامی» ما و در جهاد دائمی‌مان است. و خدا «اطمینان قلب»، و یقین به دیدار خود را تنها در دل جهاد، نصیب جهادگران می‌کند. قلب این افراد مطمئن می‌شود به تکاپو در راه دیدار، چون که نشانه‌های پروردگارشان را از نزدیک می‌بینند. شعله‌ور تر می‌شوند، آرام‌تر نمی‌شوند(4)آن تصاویری از خدا که آرامش را به آدمی هدیه می‌کنند، خدای قرآن نیستند. بت‌هایی هستند که برای پاسخ دادن به میل ما به آرامش، توسط عده‌ای علمای دین و روان‌شناسان و البته خود ما، تراشیده شده‌اند. مثلاً وقتی که تصور می‌کنیم که کسی به ما ظلم کرده، به جای درگیری‌های ذهنی زیاد، می‌توانیم سراغ آن «خدا» برویم و نزد او شکایت و گریه کنیم و آرام بگیریم. یا وقتی حس می‌کنیم ستمی در جامعه وجود دارد و کاری از دست‌مان بر نمی‌آید، باز سراغ آن خدا برویم.

این خدایان نه تنها خدای قرآن نیستند، بلکه عقلانی هم نیستند و توسط بسیاری از مردم کنار گذاشته می‌شوند. تصور این مردم این است که انسان بالغ تلاش می‌کند تا به چیزی که می‌خواهد دست پیدا کند، و وابسته بودنی این چنینی به خدایی که کاری جز آرام کردن ما ندارد نابالغی است. بنابراین چرا باید اصلاً این خدا را حفظ کنیم؟ این طور می‌شود که این خدا هم از زندگی گروه کثیری از مردم کنار گذاشته می‌شود.
. اگر خارج از جهادیم و به وسیلۀ ذکر قلب‌مان آرام می‌گیرد، باید واقعاً بپرسیم ذکر چه چیزی را می‌کنیم؟ خدا را؟ یا یک بت را؟

 

پی‌نوشت

پی‌نوشت
1 یعنی حقیقت را پوشاندند، و زندگی خلاف آنچه که عقل خودشان نیز درک می‌کرد را انتخاب کردند.
2 یعنی حقیقت را به دل، و همین‌طور با اعمال و زندگی خود تأیید کردند.
3 بحث‌های زیادی وجود داشته و دارد، در این مورد که آیا درست است به خاطر عقاید و دلایل دینی وارد جنگ شد؟ آیا همواره بهتر نیست که از طریق بحث و گفتگو مسائل را فیصله داد، و حتی اگر طرف مقابل دست به خشونت زد از خشونت پرهیز کرد؟

چنان‌چه در متن پیش نوشته بودم، در اسلام جنگ تنها شکل جهاد نیست. انواعی دیگر از تلاش‌ها برای زندگی بر اساس حقیقت، و کمک به مردم برای داشتن چنین زیستنی نیز ممکن است مصداق جهاد در راه خدا باشند. اما قرآن بر این تأکید دارد که در شرایطی خاص، جنگ ضروری است.

این درست است که این شرایط را باید به درستی سنجید. خداوند هم تنها پس از زمانی بسیار طولانی به مسلمانان اجازۀ جنگ داده؛ یعنی در 13 سال مکه، که در سال‌هایی از آن مسلمانان تحت ستم فراوان بودند، و نیز در یکی دو سال ابتدایی بعد از هجرت مسلمانان اجازۀ جنگ (حتی جنگ دفاعی) نداشته‌اند. اما پس از این مدت، و روشن شدن عزم قریش برای از بین بردن همۀ مسلمانان و ختم کردن ماجرای اسلام، مسلمانان اجازه یافتند تا به وسیلۀ جنگ از خود دفاع کنند.

در بررسی شرایط و اینکه جنگ واقعاً ضروری است یا نه، باید وسواس داشت. باید به روشنی مشخص کرد که چرا در یک شرایط تاریخی خاص، جنگیدن، مطابق با آموزه‌های قرآن، مطابق با سنت پیامبر(ص)، مطابق حق و مطابق عقل است، و چرا بر نجنگیدن اولویت دارد. به علاوه، برای این بررسی باید فرآیند جمعی مناسبی به وجود آید، نه اینکه عده‌ای کم از اصحاب قدرت این توانایی را داشته باشند که یک ملت را وارد جنگ کنند.

اما اگر پس از بررسی شرایط یقین حاصل شد که جنگ لازم است، آن را باید با جدیت پی گرفت. ممکن است در بررسی شرایطِ ضرورت جنگ اشتباه رخ دهد، ولی به جای نفی کلی جنگ، باید به دنبال راه‌هایی برای بررسی درست‌تر شرایط باشیم. در واقع، جنگ نکردن هم فی‌نفسه عمل مطلوبی نیست و می‌تواند به دلایل غلطی (مثلاً آرامش‌طلبی یا ترسویی یا بی‌خیالی نسبت به سرنوشت دیگران) انتخاب شود. برای انتخاب «جنگ نکردن» هم باید دلایل روشنی داشت، و باید مواظب باشیم که در انتخاب این راه هم اشتباه کنیم.

نفی کلی جنگ عملاً باز گذاشتن راه برای ستمگرانی است که برای منافع خود حاضرند به هر کاری دست بزنند، و مردم را به بردگی خود در آورند و از انتخاب راهی که خدا برای انسان خواسته بازدارند.

4 آن تصاویری از خدا که آرامش را به آدمی هدیه می‌کنند، خدای قرآن نیستند. بت‌هایی هستند که برای پاسخ دادن به میل ما به آرامش، توسط عده‌ای علمای دین و روان‌شناسان و البته خود ما، تراشیده شده‌اند. مثلاً وقتی که تصور می‌کنیم که کسی به ما ظلم کرده، به جای درگیری‌های ذهنی زیاد، می‌توانیم سراغ آن «خدا» برویم و نزد او شکایت و گریه کنیم و آرام بگیریم. یا وقتی حس می‌کنیم ستمی در جامعه وجود دارد و کاری از دست‌مان بر نمی‌آید، باز سراغ آن خدا برویم.

این خدایان نه تنها خدای قرآن نیستند، بلکه عقلانی هم نیستند و توسط بسیاری از مردم کنار گذاشته می‌شوند. تصور این مردم این است که انسان بالغ تلاش می‌کند تا به چیزی که می‌خواهد دست پیدا کند، و وابسته بودنی این چنینی به خدایی که کاری جز آرام کردن ما ندارد نابالغی است. بنابراین چرا باید اصلاً این خدا را حفظ کنیم؟ این طور می‌شود که این خدا هم از زندگی گروه کثیری از مردم کنار گذاشته می‌شود.

حیات زمین در گرو جهاد (تأملی دربارۀ آیه 251 سورۀ بقره)


🔸 دیدیم که آیات 246 تا 251، ذکر ماجرایی از بنی‌اسرائیل بود برای ترغیب مسلمانان به صبر بر جهاد. آیۀ 251 رهایی زمین از فساد و تباهی را در گرو این می‌داند که گروهی از مردم، گروهی دیگر دفع کنند و برانند. حکم‌رانی جالوت سبب فساد زمین است. ستم جالوت مردم را محتاج به نان شب نگه داشته، به کارهای سخت و غیرانسانی واداشته، عزت آنان را از آنان گرفته، و در یک کلام ایشان را برده کرده است.
حیات زمین به این است که هر انسانی نه بردۀ کسی دیگر، بلکه بندۀ خداوند و جانشین عزت‌مند و نیکوکردار او در زمین باشد. لازمۀ زنده شدن زمین، این است که جالوت نباشد(1)هر چند از میان رفتن جالوت برای رهایی مردم و بازگشت ایشان به سوی پروردگارشان لازم است، ولی به هیچ وجه کافی نیست. در طول تاریخ دیده‌ایم همان کسانی که جالوت‌ها را از میان بر می‌دارند خود ممکن است راهی جالوتی را در پیش بگیرند.

در قرآن می‌خوانیم که قوم موسی(ع) به او «گفتند: پيش از آنكه تو نزد ما بيايى و [حتى‌] بعد از آنكه به سوى ما آمدى مورد آزار قرار گرفتيم.» موسی(ع) گفت: «اميد است كه پروردگارتان دشمن شما را هلاك كند و شما را روى زمين جانشين [آنان] سازد؛ آنگاه بنگرد تا چگونه عمل مى‌كنيد.»(سورۀ اعراف، 129). قرآن بر این تأکید می‌کند که آن زمان که بنی‌اسرائیل بر دشمن خود فائق آمدند، باز هم باید دید که روبه‌روی چشمان پروردگار خود چگونه عمل می‌کنند.
. و در ماجرای نقل شده در این آیات، او به دست مردمی که برای خدا و به نیت بازگرداندن حیات به زمین او جهاد می‌کنند از میان برداشته می‌شود.

خداوند این امکان و فرصت را برای مؤمنین به وجود آورده است تا در راه او جهاد کنند و زمین را به نور پروردگارش روشن گردانند. او یاور مؤمنین در این راه است. شاید بتوان گفت که همین امکان و فرصت جهاد، و همین یاری خدا است که در پایان آیه، فضل و افزون‌بخشی خدا برای همۀ جهانیان(2)«عالمین» تعبیری شامل‌تر از انسان‌هاست و موجودات دیگر را نیز در بر می‌گیرد. گویی که این فضل خداوند، که به وسیلۀ آن گروهی از مؤمنین می‌توانند گروهی دیگر را «دفع کنند» و حیات و نیکی و بندگی خدای واحد را به زمین بازگردانند، چیزی است که خیر آن نه تنها به همۀ انسان‌ها می‌رسد بلکه موجودات دیگر نیز از آن بهره‌مند می‌شوند. دانسته شده است.

🔸 هر چند که این آیات به طور خاص به مسئلۀ نبرد در راه خدا اشاره دارند، اما «دفع» مردمی که در پی باطل می‌روند ممکن است در بسیاری از فرآیندهای دیگر نیز رخ دهد.

به عنوان یک مثال مهم، بگذارید از این صحبت کنیم که گسترش دانش چگونه می‌تواند جهادی مهم باشد.
بسیاری از اهل باطل ابتدا تلاش می‌کنند دانشی متناسب با خواسته‌های خود به وجود آورند و به وسیلۀ آن مردم را متقاعد به پیروی خود کنند. مثلاً بنی‌امیه، دانشی را در مورد حوزۀ مسئولیت آدمی باب کرده بودند، و به مردم می‌گفتند که آن کس که از حاکم ستمگر پیروی کند، مسئولیتی در قبال رفتار آن حاکم ندارد. به علاوه می‌گفتند که چون پیروان «مجبور» به تبعیت حاکم بوده‌اند، حتماً خدا گشایشی در کار دنیا و آخرت آنان پیش می‌آورد و بر آنان سخت نمی‌گیرد. چنین نظریه‌هایی، که طبیعتاً طرفدارانی هم در بین مردمِ آرامش‌خواه پیدا می‌کرد، توسط دانشمندانی هم تأیید می‌شد و گسترش پیدا می‌کرد.

به عنوان نمونه‌ای دیگر از روزگار خودمان، امروزه «دانش‌های» درون‌دینی و برون‌دینی زیادی تولید شده تا ثروت‌اندوزی بی‌حد و حصر را توجیه کند. سهمی مشخص حق موجود در اموال دانسته می‌شود (مثلاً زکات(3)و شگفت‌آور اینکه در فقه رایج زمانۀ ما زکات به پول تعلق نمی‌گیرد. به این ترتیب حتی بخش عمدۀ متشرعان نیز از پرداخت زکات، که این همه مورد تأکید قرآن بوده، معاف شده‌اند! و خمس)، و چنین گفته می‌شود که اگر آن حق پرداخت شود شخص مختار است با بقیۀ مال هر چه که می‌خواهد بکند. حال آنکه این برداشت کاملاً در تضاد با آموزه‌های قرآن و سنت رسول است. در سنت اسلامی هر مالی «امانت خداوند» به شخص است، و او باید آن را در راهی که مورد رضایت خدا است خرج کند. و مطمئناً نه نگه داشتن آن مورد رضایت خدا است، و نه خرج کردن آن در راه‌هایی که ورای نیاز شخصی است و هیچ سودی هم به حال دیگر مسلمانان و مردم ندارد.

با این وصف، می‌بینیم که حکومت و مال‌اندوزی ستمگران بر پایۀ دانش‌هایی خاص توجیه شده است. آن آگاهانی که با گسترش دانش حق، می‌کوشند تا پایه‌های این دانش‌ها را سست کنند، جهادگران در راه خدا و مصداق کسانی هستند که خدا به وسیلۀ آنها باطل را «دفع» می‌کند. شاید در مورد همین افراد است که گفته شده «جوهر قلم آگاهان برتر از خون شهداء است»؛ هر چند باید به یاد داشته باشیم بسیاری از این افراد (از جمله امامان شیعه) خون خود را نیز در همین راه داده‌اند.

کسانی که در راه عدالت می‌کوشند، مثلاً تلاش می‌کنند نظام سیاسی یا حقوقی یک کشور را اصلاح کنند، یا آنان که مردم را به شکل‌های مختلف برای به پا خاستن و از زیر بار جور خارج شدن و کسب حیاتی پاک توانمند می‌کنند، نیز می‌توانند مصداق‌هایی جهادگرانی باشند که اهل باطل را دفع می‌کنند.

دقت کنید که در همۀ این عرصه‌ها، یعنی تلاش برای گسترش دانش و عدالت و احیای حقوق مردم و …، باز هم درخواست جهادگران این است که ستمگران از میان برداشته شوند؛ ستمگرانی که با وجود آنها صلاح برای زمین ممکن نیست. تنها چیزی که متفاوت است روش است؛ یعنی این بار گسترش دانش یا اصلاح نظام حقوقی را وسیله‌ای برای محو ستمگران قرار داده‌ایم.

🔸 عرصۀ جهاد نیز، مثل هر عرصۀ دیگر زندگی، می‌تواند محل ظهور خواسته‌های نفسانی باشد. ممکن است با نیتی درست وارد یک نبرد، یک مسیر برای گسترش دانش، یا یک تلاش برای برقراری عدالت شویم ولی بعد از مدتی سلطه‌جویی و برتری‌طلبی انگیزۀ اصلی ما شود. جهادگران بیش از هر کسی به «صبر» بر حق احتیاج دارند، به این احتیاج دارند که فراموش نکنند که «ما از خداییم و به سوی او بازگردنده‌ایم.» آنان به ذکر و یاد کردن پروردگاری که در راه دیدارش هستند احتیاج دارند، بنابراین باید در جهاد به این دعوت عمل کنند که:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا إِذا لَقيتُم فِئَةً فَاثبُتوا وَاذكُرُوا اللَّهَ كَثيرًا لَعَلَّكُم تُفلِحونَ
اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، چون با گروهى برخورد مى‌كنيد پايدارى ورزيد و خدا را بسيار ياد كنيد، باشد كه رستگار شويد(4)سورۀ انفال، 45.

🔸 تنها چنین جهادی است که حیات زمین را به دنبال دارد؛ و این حیات کاملاً وابسته به ادامۀ صادقانۀ مسیر است. هر جا که عهد خود با پروردگارمان را فراموش کنیم، دروازۀ تباهی و فساد زمین را گشوده‌ایم.

فساد و تباهی در زمین آشکار نشد مگر به واسطۀ رها کردن جهاد، یا راه دادن امیال و خواسته‌های نفسانی به عرصۀ جهاد. و آنچه حیات زمین (و حیات تک تک ما را به دنبال دارد) همان جهاد در راه خداوند است.

دعا کنیم که خدا ما را از جهادگران قرار دهد، بکوشیم صدق خواستۀ خود را با عمل ثابت کنیم، و اگر توانستیم جهادی را آغاز کنیم، همچون جهادگران وصف شده در این آیات، دعا کنیم که:

رَبَّنا أَفرِغ عَلَينا صَبرًا وَثَبِّت أَقدامَنا وَانصُرنا عَلَى القَومِ الكافِرينَ
پروردگارا، بر [دلهاى‌] ما شكيبايى فرو ريز، و گامهاى ما را استوار دار، و ما را بر گروه كافران پيروز فرماى(5)سورۀ بقره، 250.

 

پی‌نوشت

پی‌نوشت
1 هر چند از میان رفتن جالوت برای رهایی مردم و بازگشت ایشان به سوی پروردگارشان لازم است، ولی به هیچ وجه کافی نیست. در طول تاریخ دیده‌ایم همان کسانی که جالوت‌ها را از میان بر می‌دارند خود ممکن است راهی جالوتی را در پیش بگیرند.

در قرآن می‌خوانیم که قوم موسی(ع) به او «گفتند: پيش از آنكه تو نزد ما بيايى و [حتى‌] بعد از آنكه به سوى ما آمدى مورد آزار قرار گرفتيم.» موسی(ع) گفت: «اميد است كه پروردگارتان دشمن شما را هلاك كند و شما را روى زمين جانشين [آنان] سازد؛ آنگاه بنگرد تا چگونه عمل مى‌كنيد.»(سورۀ اعراف، 129). قرآن بر این تأکید می‌کند که آن زمان که بنی‌اسرائیل بر دشمن خود فائق آمدند، باز هم باید دید که روبه‌روی چشمان پروردگار خود چگونه عمل می‌کنند.

2 «عالمین» تعبیری شامل‌تر از انسان‌هاست و موجودات دیگر را نیز در بر می‌گیرد. گویی که این فضل خداوند، که به وسیلۀ آن گروهی از مؤمنین می‌توانند گروهی دیگر را «دفع کنند» و حیات و نیکی و بندگی خدای واحد را به زمین بازگردانند، چیزی است که خیر آن نه تنها به همۀ انسان‌ها می‌رسد بلکه موجودات دیگر نیز از آن بهره‌مند می‌شوند.
3 و شگفت‌آور اینکه در فقه رایج زمانۀ ما زکات به پول تعلق نمی‌گیرد. به این ترتیب حتی بخش عمدۀ متشرعان نیز از پرداخت زکات، که این همه مورد تأکید قرآن بوده، معاف شده‌اند!
4 سورۀ انفال، 45
5 سورۀ بقره، 250

برخیزید با دل و گام‌های استوار… (صبر و جهاد در آیات 246 تا 251)

🔸 آیۀ 246، بازگشتی به داستان بنی‌اسرائیل است، اما این بار در جایی از داستان که بنی‌اسرائیل قصد دارند وارد نبردی شوند. به خاطر داشته باشیم که زمینۀ این بحث، دعوت خداوند از مسلمانان برای ورود به نبرد در راه خدا و نیز انفاق کردن در این راه بوده است.

در تمام آیات قرآن که خداوند از اقوام گذشته همچون بنی‌اسرائیل سخن می‌گوید، از جمله در اینجا و در مسئلۀ جهاد، انتظار می‌رود که مسلمانان خود را مردمی همچون آن اقوام به شمار آورند؛ مردمی که انتخاب‌های گوناگونی پیش رو دارند و هر انتخاب عواقب خاص خودش را هم به همراه دارد. مسلمانان به هیچ وجه تافتۀ جدا بافته نیستند! راه حقیقت مشخص است و این هیچ ربطی به برچسب دینی ما ندارد. در اقوام پیش از ظهور اسلام، و در اقوام غیر مسلمان پس از ظهور اسلام، همواره هم افراد راه گم کرده وجود داشته‌اند و هم افراد هدایت‌یافته. اگر زندگی‌مان رفتن به راه گمراهان باشد، با ایشان خواهیم بود. و اگر راه هدایت‌یافتگان را طی کنیم، با ایشان هستیم.

🔸 در آیۀ 246، آن گروهی که به پیامبرشان گفتند که می‌خواهیم در راه خدا بجنگیم «ملأ» خوانده شده‌اند، که به معنی جماعتی بزرگ است که بر یک نظر توافق کرده‌اند. ایشان هرچند تعدادی بسیار بودند، در عمل بسیاری از ایشان از جهاد رو برگرداندند.

دلیل یا بهانۀ این روبرگرداندن در اینجا مطرح نشده است. تنها صفتی که خداوند به طور کلی به ایشان نسبت داده، «ظالم» است. این افراد به چه کسانی ظلم کرده بودند؟ می‌توانیم بگوییم به اعضای جامعه‌شان، یا حتی به پیامبرشان. و از این دو پیشین‌تر و به یک معنا مهم‌تر، ظلم به خویشتن است.

در جاهای دیگری از قرآن، در مورد بهانه‌های کسانی که جهاد را ترک می‌کردند سخنانی گفته شده است. برای مثال:

بر جاى‌ماندگان، به [خانه‌] نشستن خود، پس از رسول خدا، شادمان شدند، و از اينكه با مال و جان خود در راه خدا جهاد كنند، كراهت داشتند، و گفتند: «در اين گرما بيرون نرويد.» بگو: «-اگر دريابند- آتش جهنّم سوزان‌تر است.»(1)سورۀ توبه، 81

خداوند در این آیه مخاطبان خود را با نگه داشتن یک چوب بالای سر آنها تهدید نمی‌کند! یعنی حرف قرآن این نیست که «یا می‌روی جهاد، یا تو را آتش جهنم که داغ‌تر است می‌اندازم»! تمام تکلیف‌های خداوند عقلانی هستند، و تکلیفی که خارج از توان فهم مخاطب باشد و با تکلف انجام شود اصلاً عقلانی نیست.

آنچه در آخرت رخ می‌دهد، نتیجه و امتداد طبیعی زندگی همین دنیا است. اگر کسی در این دنیا جهنمی را تجربه نکرده، در آخرت هم وارد جهنم نمی‌شود. در واقع، بیرون نرفتن برای جهاد به بهانۀ گرما، همین الان هم باعث بروز وضعیتی جهنمی می‌شود؛ وضعیتی که دشوارتر و «داغ»تر از گرمای هوا است.

مثلاً بخشی از وجودمان ما را ملامت می‌کند که چرا کاری که درست است را انجام نداده‌ایم، یا، از برادران‌مان دور می‌شویم، از کسانی که تحت ستم هستند و می‌توانیم به آنها کمکی کنیم فاصله می‌گیریم، از رسولی که بخشی از وجودمان دوستش دارد دور می‌شویم(2)میلِ بخشی از وجود مشرکان به رسول و قرآن، ایشان را وادار می‌کرد که زمانی صدای قرآن خواندن او را می‌شنوند جامه بر سر بکشند و بگریزند، و از پروردگارمان دور می‌شویم.

همین حال جهنمی است که به جهنم اخروی منتهی می‌شود. تنها چیزی هم که ما را از این وضعیت نجات می‌دهد، صبر بر چیزی است که به عنوان حق شناخته‌ایم؛ در اینجا یعنی سختی رفتن به راه جهاد در راه خدا را، در گرمای شدید، به جان خریدن. این صبر در آیات 249 و 250 نقش کلیدی خود را نشان می‌دهد.

🔸 در آیۀ 246، زمانی که پیامبر بنی‌اسرائیل به ایشان می‌گوید: چه بسا اگر نبرد بر شما مقرر شود، شما از آن سر باز بزنید، آنان می‌گویند: «چرا در راه خدا نجنگیم حال آنکه از سرزمین خود و از نزد فرزندان خود رانده شده‌ایم؟»

این بیان، بیانی مؤمنانه نیست. آنها هر چند که به ظاهر از «راه خدا» صحبت می‌کنند، اما «باز پس گرفتن سرزمین خودمان» و «بودن مجدد با خانواده خودمان» نیت اصلی است. نیت‌هایی شبیه این، خود را بر «میل» استوار کرده‌اند، و ما اثری از ایمان در آنها نمی‌بینیم. این طور بگوییم: اگر این نیت برآورده شود، چطور می‌توانیم بگوییم که بخشی از «راه خدا» را پیموده‌ایم؟ اینکه حالا در سرزمین خودم هستم، یا در خانۀ خودم هستم، چه ارتباطی با پیمودن «راه خدا» دارد؟ چطور به خدا و چیزی که خدا برای من می‌خواسته نزدیک‌تر شده‌ام؟

نیت‌های «جهاد»(3)جهاد به معنی تلاش است. ما خیلی وقت‌ها همین مایه را دارد. می‌خواهم شغلی از خودم داشته باشم، می‌خواهم خانه‌ای از خودم داشته باشم، یا آسودگی را برای خانواده‌ام فراهم کنم و خودم آسوده پیش آنان باشم. یا اینکه می‌خواهم احساس امنیت کنم، نگران این نباشم که ناگهان اتفاقی غیرمنتظره در زندگی‌ام رخ دهد. یا اینکه آزاد باشم برای انتخاب‌های مختلف.

وقتی نگاه می‌کنیم، از صبح تا شب تلاش‌های ما، که خودش را در شغل و تحصیل و خانواده تشکیل دادن و مهاجرت کردن و … نشان می‌دهد، بر چنین نیت‌هایی استوار است. و اینکه در جاهای از روز و شب عبادتی می‌کنیم، یا به مناسک دینی همچون روزه پایبند هستیم، تغییر جدی‌ای در حقیقت این زندگی نمی‌دهد. مهم‌تر از به جا آوردن مناسک، این است که «جهاد» اصلی زندگی به سمت چه کسی است، و تلاش‌هایمان را به نیت رسیدن به کجا و نزد چه کسی آراسته‌ایم، چرا که تنها:

… الَّذينَ جاهَدوا فينا لَنَهدِيَنَّهُم سُبُلَنا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ المُحسِنينَ
… كسانى كه در راه ما كوشيده‌اند، به يقين راه‌هاى خود را بر آنان مى‌نماييم و در حقيقت، خدا با نيكوكاران است(4)سوره عنکبوت، 69.

«صابر» بودن بر راه حق، همین دقت کردن در مورد نیت‌های تلاش‌هایمان، و اصلاح جهت کار و زندگی‌مان است. در واقع، «صابر» نبودن این گروه از بنی‌اسرائیل فقط زمانی که جنگ را ترک کردند مشخص نمی‌شود، بلکه در همین جواب که «می‌خواهیم که به سرزمین و خانه‌مان برگردیم» نیز آشکار است. این سخن شخص «صابر» بر راه حقیقت نیست(5)در مورد نیت‌های مبتنی بر «میل»، می‌توان نکته‌های دیگری را نیز علاوه بر آنچه گفته شده برشمرد. این نیت‌ها به راحتی با به میان آمدن میلی دیگر سست می‌شوند، بنابراین نیت‌های محکمی برای پیمودن راه‌های دشوار نیستند. به علاوه، این نیت‌ها می‌توانند به سادگی توسط غیرمؤمنان نیز به کار گرفته شوند. برای مثال، به این بخش از سخنرانی معاویه برای مردم شام زمانی که آنها را برای جنگ با علی(ع) تحریک می‌کرد دقت کنید:

… خداوند مردم شام را مدار نظام امور امت قرار داده و نمونۀ نیکی‌ها ساخته است. پیمان‌شکنان را به وسیله‌ی ایشان دور می‌راند و همبستگی مؤمنان را به وجود آنان فراهم می‌آورد. … پروردگارا، ما را بر گروهی که خواب راحت را از خفتگان ما ربوده و آسودگی بیداران ما را سلب کرده و آهنگ ریختن خون ما را نموده و از پیمودن راه خود هراسانمان کرده‌اند، پیروزی ده.
.

🔸 همین افرادی که به دنبال بازپس گرفتن سرزمین خود بودند، در مورد اینکه چه کسی سزاوار پادشاهی است گفتند که داشتن مال شرط اصلی است. و چنین افرادی بودند که بعدها گفتند که به خاطر تعداد کم‌مان نمی‌توانیم بر جالوت پیروز شویم.

به پیوند بین این ایده‌ها، و نگاه این افراد به دنیا و آنچه در دنیا منشأ اثر است فکر کنیم.

🔸 خداوند که از «بی‌صبری» سپاهیان طالوت بر حق آگاه است، در راه «ابتلایی» را پیش می‌آورد. «ابتلا»، واقعه‌ای است از جانب خدا، با این هدف که نیت و عمل ما «پاکیزه» شود. سپاهیان با آبی گوارا مواجه می‌شوند در حالی که به سختی تشنه هستند. خدا این را وسیلۀ ابتلا می‌کند؛ طالوت می‌گوید که تنها کسی از من است که حداکثر یک کف دست آب بنوشد.

اینکه کسی اینجا آب بنوشد یا نه، در کیفیت جنگ او چه تأثیری دارد؟ شاید حتی بگوییم اتفاقاً اگر آب بنوشد، با قوت بیشتر می‌تواند بجنگد.

ولی واقعاً همین طور است؟ به چه دلیل باید تصور کنیم نفسی که به سختی عادت ندارد، حاضر می‌شود خودش را در آتش جنگ که اوج دشواری است بیندازد؟ ما قضیه را خیلی جسمانی فرض کرده‌ایم؛ یعنی تصور می‌کنیم همین که جسم سالم باشد قوت بیشتری برای جنگیدن دارد. در حالی‌که وضعیت نفس ماست که تعیین‌کننده است؛ اگر برای این نفس میل‌هایش خیلی پررنگ باشند، حتماً ترس به دل ما می‌اندازد در میدان جنگ. جنگ آن چیزی است که امیالش، عزیزترین چیزهایش را از او می‌گیرد. چرا باید ما راحت بگذارد که وارد جنگی که خیر و نیک می‌دانیم بشویم؟

سخن امام علی(ع) در نامه به عثمان بن حنیف هم گویای همین حقیقت است:

شاید که گوینده‌ای از شما بگوید: «اگر خوراک پسر ابوطالب این است، ناتوانی او را از پیکار با هماوردان فرونشاند، و از نبرد با دلاور مردان بازماند». بدانید که درختی که در بیابان خشک می‌روید شاخه‌ای سخت‌تر دارد، و درختان سرسبز کنار آب پوستشان نازک‌تر است، و گیاهان صحرای خشک آتشی سوزنده‌تر دارند و خاموشی این آتش دیرتر است(6)نهج‌البلاغه، نامۀ 45.

مهم‌ترین جنگ‌ها، حتی در دل جنگ با باطلی بیرونی، جنگ با نفس است. نفسی که به بهانۀ دستیابی به امیالش جلوی حرکت و عمل ما در راه خیر را می‌گیرد. این جنگ با نفس، و صبر در راه جهاد در راه خدایی که شناخته‌ایم، همان صبری است که قرآن از ما انتظار دارد. این همان صبری است که در روایات از آن چنین یاد شده: «صبر برای ایمان به منزلۀ سر برای بدن است»؛ ایمان بدون صبر جسدی بیش نیست.

و شاید مهم‌ترین دلیل وجود مناسک روزه‌داری در اسلام، ورود در چنین نبردی به مقصود شکستن خواهش‌های میل، و استوار شدن در جهاد در راه خدا باشد.

🔸 در انتهای آیۀ 249، می‌بینیم که تنها کسانی که «صبر» بر حق داشته‌اند، بر جهاد پایمردی می‌کنند. اما اینجا صبر جلوۀ دیگری پیدا کرده است: «کسانی که گمان داشتند(7)این گمان، خود نوعی یقین است. اما شاید از آنجا آن را گمان نامیده‌اند که شخص نمی‌داند چه زمانی و در کدام مسیر و کدام واقعه این دیدار برای او رخ خواهد داد. خداوند را دیدار می‌کنند، گفتند: …». این صابران کسانی هستند که دیدار پروردگارشان را امید دارند، و همین امید ایشان را به جهاد کشانده است. این نیتی کاملاً متفاوت است، و حاصل آن هم آگاهی و بصیرتی کاملاً متفاوت است.

یعنی اینکه، این افراد به جای اینکه از سرِ ترس به این فکر کنند که سپاهیان کمتر به معنی احتمال بیشتر برای شکست است، این را به یاد می‌آورند که بسیار پیش آمده که سپاهیان کمتر سپاهیان بیشتر را شکست داده‌اند. اینکه ایشان به راحتی قادر به یادآوری این حقیقت(8)دقت کنید که این یک حقیقت است. پیروزی و شکست (به همین معنای عرفی و ظاهری) را به راحتی نمی‌توان با تعداد افراد دو طرف پیش‌بینی کرد. این صابران این حقیقت را یادآوری می‌کنند و به پیروزی امیدی جدی دارند. آنها به معنی عرفی آن «شهادت‌طلبانه» به دل خطری که هیچ امید پیروزی در آن نمی‌بینند، نمی‌زنند. هستند، به این دلیل است که از امیال و ترس‌های خود آزادند. و این آزادی با شوق به دیدار پروردگار به دست آمده است.

🔸 این صابرانِ آزاد، در آیۀ 250، از پرورگارشان می‌خواهند که بر آنان صبر فرو ببارد. اینجا است که می‌فهمیم آنها، همین صبری که تا اینجا داشته‌اند را هم از آنِ خود و بنا به ارادۀ قوی خود نمی‌دانند. آنها صبر را نعمتی از جانب پروردگارشان می‌دانند، که باید آن را به دوام، در دعا از او درخواست کنند.

و این جالب است که پایمردی همین گروه کوچک، علی‌رغم وجود عده‌ای کثیر از کسانی که ترس و تردید در دل‌شان رخنه کرده بود، پیروزی را برای ایشان به همراه دارد.

از این عجیب‌تر این است که جهاد داوودِ جوان، منجر به حکمت و علمی الهی برای او می‌شود. به راستی کدام‌یک از ما، اگر بخواهیم دانشی را کسب کنیم، فکر می‌کنیم باید به جهادی شایسته در راه پروردگارمان دست بزنیم؟ و کدام‌یک از ما، ناآگاهی و گیجی و تردیدهای خود را ناشی از واگذاشتن جهادهایی مهم در زندگی می‌دانیم؟

🔸 با همین دعا این سخن را به پایان ببریم، باشد که خداوند ما را در زمرۀ این صابران درآورد، و پایمردی در جهادی که به دیدار او منتهی می‌شود را روزی‌مان کند:

رَبَّنا أَفرِغ عَلَينا صَبرًا وَ ثَبِّت أَقدامَنا وَانصُرنا عَلَى القَومِ الكافِرينَ

 

پی‌نوشت

پی‌نوشت
1 سورۀ توبه، 81
2 میلِ بخشی از وجود مشرکان به رسول و قرآن، ایشان را وادار می‌کرد که زمانی صدای قرآن خواندن او را می‌شنوند جامه بر سر بکشند و بگریزند
3 جهاد به معنی تلاش است.
4 سوره عنکبوت، 69
5 در مورد نیت‌های مبتنی بر «میل»، می‌توان نکته‌های دیگری را نیز علاوه بر آنچه گفته شده برشمرد. این نیت‌ها به راحتی با به میان آمدن میلی دیگر سست می‌شوند، بنابراین نیت‌های محکمی برای پیمودن راه‌های دشوار نیستند. به علاوه، این نیت‌ها می‌توانند به سادگی توسط غیرمؤمنان نیز به کار گرفته شوند. برای مثال، به این بخش از سخنرانی معاویه برای مردم شام زمانی که آنها را برای جنگ با علی(ع) تحریک می‌کرد دقت کنید:

… خداوند مردم شام را مدار نظام امور امت قرار داده و نمونۀ نیکی‌ها ساخته است. پیمان‌شکنان را به وسیله‌ی ایشان دور می‌راند و همبستگی مؤمنان را به وجود آنان فراهم می‌آورد. … پروردگارا، ما را بر گروهی که خواب راحت را از خفتگان ما ربوده و آسودگی بیداران ما را سلب کرده و آهنگ ریختن خون ما را نموده و از پیمودن راه خود هراسانمان کرده‌اند، پیروزی ده.

6 نهج‌البلاغه، نامۀ 45
7 این گمان، خود نوعی یقین است. اما شاید از آنجا آن را گمان نامیده‌اند که شخص نمی‌داند چه زمانی و در کدام مسیر و کدام واقعه این دیدار برای او رخ خواهد داد.
8 دقت کنید که این یک حقیقت است. پیروزی و شکست (به همین معنای عرفی و ظاهری) را به راحتی نمی‌توان با تعداد افراد دو طرف پیش‌بینی کرد. این صابران این حقیقت را یادآوری می‌کنند و به پیروزی امیدی جدی دارند. آنها به معنی عرفی آن «شهادت‌طلبانه» به دل خطری که هیچ امید پیروزی در آن نمی‌بینند، نمی‌زنند.

به جستجوی حیات جاودان (نگاهی به آیات 243 تا 245 سورۀ بقره)

🔸 مرگ، آن چالش بی‌درمان زندگی است که وقتی فرا برسد همه چیز را زیر و رو می‌کند. در یک لحظه به وضوح روشن می‌شود که هیچ یک از چیزهایی که عادت کرده‌ایم مایۀ ایمنی‌مان کنیم، مثلاً قدرت بر دیگران، امکانات مالی، روابط حمایت‌گرانه و …، کاملاً بی‌فایده هستند.

آیۀ 243 داستان گروهی بزرگ از مردم است که از این مرگ می‌گریختند(1)در روایتی این مرگ را ناشی از یک بیماری همه‌گیر می‌داند.، ولی مرگ آنان را دریافت. آیه به نحوی دقیق‌تر، نمی‌گوید که مرگ آن‌ها را دریافت و از مرگ گریزی نیست، بلکه می‌گوید: «خداوند به آنان گفت: بمیرید.» خدای قرآن مالک مرگ است، هر مرگی به دست او رخ می‌دهد. و او ربّ است، حیات دنیوی و مرگ، هر دو بازی‌هایی هستند برای اینکه پرورش خود را به کمال برساند.

و این خدا، گاه در واقعه‌هایی ویژه، برای هر بیننده‌ای آشکار می‌کند که مالک حیات هم خود اوست. زنده شدن این هزاران نفر نمونه‌ای از این واقعه‌هاست. قرآن در ادامه، این را فضل و زیاده‌بخشی‌ای برای همۀ مردم می‌داند؛ گویی که همۀ ما باید پی ببریم که مرگ نه انتهای راه، نه باطل‌کنندۀ همۀ تلاش‌ها، نه پایان حیات، بلکه برنامه‌ای «ربوبی» و پرورش‌دهنده از جانب پروردگار ما است، برای پرورده شدن جان ما و رسیدن به آنجا که باید.

این امکان حیات‌بخشی خدواند، فضلی است که «شکر» می‌خواهد، «ولی بیشتر مردم شکر نمی‌گزارند.» شکر، استفاده از نعمت‌ها برای رسیدن به منعم است. قرار بوده طوری زندگی کنیم تا پروردگارمان ما را برای خود زنده کند. آیات بعد، مصداق بسیار مهمی از چنین شکری و چنین زندگی‌ای را بیان می‌کند.

🔸 آیۀ 244 با این عبارت شروع می‌شود «و نبرد کنید در راه خدا…». این عبارت برای ما خیلی عادی شده است، مثلاً تصور می‌کنیم که نبرد کسی که برای هدف خوبی می‌جنگد، یا کسی که در حق او ظلمی شده و از حقش دفاع می‌کند، نبرد در راه خداست. در حالی‌که معنای روشن این عبارت این است: کسی به راه خدا می‌رود، و در این راه جایی که لازم است وارد جنگ می‌شود.

به عبارتی، مشخصاً ایمان به خداوند (با ویژگی‌های نیک متعددش) دل این شخص را به خود مشغول کرده است. او هر جا که کارهایی می‌کند، مثلاً روابطی تشکیل می‌دهد، دانشی می‌آموزد، هجرت می‌کند، یا هر کار دیگر، همین دل‌مشغولی با اوست و سهم مهمی در کارها ایفا می‌کند. ورود به نبرد هم یکی از این کارها است.

🔸 زمانی که درست بعد از توصیف «فضل» حیات‌بخشی پروردگار در آیۀ 243، آیۀ 244 با این شروع می‌شود که «و نبرد کنید در راه خدا…»، تداعی می‌کنیم که حیات‌بخشی پروردگارمان در چنین نبردی رخ می‌دهد. ما، یعنی آنانی که حذر داریم از مرگ، وقتی به این جنگ نگاه می‌کنیم مرگ و سختی را می‌بینیم و میل‌ داریم از آن بگریزیم و به حیات رو آوریم(2)آیه 216 را به یاد آورید: بر شما كارزار واجب شده است، در حالى كه براى شما ناگوار است. و بسا چيزى را خوش نمى‌داريد و آن براى شما خوب است، و بسا چيزى را دوست مى‌داريد و آن براى شما بد است، و خدا مى‌داند و شما نمى‌دانيد.. خدا اما، در جنگی که در راه او باشد حیات می‌بیند.

دقت کنید که خداوند نزدیک، که اجابت‌کنندۀ خواسته‌های بندگانش است آنگاه که او را بخوانند(3)بقره، 186، حتماً این حیات را نصیب جهادکنندۀ در راه خود می‌کند. آن کس که در این راه صبر کند، پیروزی را هرگز از دست نمی‌دهد(4)مضمون سخنی از امام علی(ع) ، هر چند که در نظر مردمان این دنیا شکست بخورد.

این حیات تازه که با دادن جان به دست می‌آید، مصداقی است از «چند برابر شدنِ قرض به خداوند» که در آیۀ 245 از آن سخن می‌رود.

🔸 در آیۀ 245 «قرض حَسَن» که قرضی است «نیکو»، قرضی است که با اخلاص و پاکی، با محبت به خدا و آنچه نزد اوست، به او داده شده، هر چند در ظاهر اندک باشد. خداوند این اندک را می‌پذیرد و می‌پرورد(5)این پرورش چیزی نیست که حاصل آن صرفاً در آخرت آشکار شود. از همین دنیا شخص نتیجۀ دریافت «اضعافاً کثیرة» را می‌بیند؛ چیزی که به خصوص در تثبیت آگاهی و افزون شدن یقین و شدت یافتن محبت به خداوند حق و دوستان خدا خودش را نشان می‌دهد..

🔸 گفته شده است که یک مصداق از این «قرض به خداوند» هزینه‌هایی بوده که مؤمنان برای نبرد در راه خدا – در آن زمان، دفاع از مدینه – پرداخت می‌کردند. مال پیوند محکمی با روان ما دارد؛ به ما احساس قدرت و کنترل می‌دهد. به همین خاطر، یکی از مهم‌ترین منابع امنیت ماست.

عادت کردن به این منبع امنیت، باعث می‌شود از امنیت خداوندی که زندگی و مرگ، و «قبض و بسط» هر چیزی به دست اوست محروم بمانیم. خروج از بندگی مال قدمی مهم در دست یافتن به امنیتی حقیقی از جانب خداوندِ حق است؛ یعنی پا گذاشتن به وادیِ امنی که در آن هیچ چیز نمی‌تواند آدمی را از محبوبش محروم کند و همه چیز به نحوی شگفت در خدمت همین هدف در می‌آید. و خروج از بندگی مال، لاجرم مستلزم خرج کردن مفصل مال است در راهی که مورد رضایت خداست.

ابوذر غفاری می‌گوید: پیامبر(ص) در سایه‌ی کعبه نشسته بود که به نزد او رفتم. تا مرا دید که به سوی او می‌روم، فرمود: «آنان، به پروردگار کعبه سوگند، زیانکارترینند! آنان به پروردگار کعبه سوگند، زیانکارترینند!» پس مرا اندوهی فرا گرفت و به نفس نفس افتادم و با خود گفتم شاید از من کار بدی سر زده است. گفتم: «پدر و مادرم به فدایت، آنان کیانند؟» فرمود: «بیشترین مردم، مگر اینکه اموال را در میان بندگان خدا همین طور و همین طور، و با این دست و آن دست پخش کنند و اندکند این کسان.»

🔸 یک مصداق مهم دیگر «قرض نیکو» بنا به آن چیزی که در دو آیۀ قبل گفته شده، جانی است که مؤمنان به پروردگارشان می‌دهند. انتخاب اینکه جان خود را به پیشگاه پروردگارت ببری، حاصل آگاهی به پروردگار است و آن چیزی که برای ما خواسته است. البته بسیاری از مؤمنان مطمئناً تردیدهایی در دل داشته‌اند، یا مطمئناً نگرانی‌هایی نسبت به آیندۀ خانواده‌شان داشته‌اند. از این رو قدم نهادن در راه جهاد برای آن‌ها بی‌دشواری نبوده است.

از بین رفتن این تردیدها خود مستلزم جهاد است. نمی‌شود کسی با کار کردن روی ذهن خود، و بدون درگیر شدن عملی در جهاد، بدون اینکه جانش را عملاً برای اهدا به پروردگارش آماده کند به تمام تردیدهایش غلبه کند. از این رو هر چند پا گذاشتن در جهاد حاصل قدری آگاهی است، اما مهم‌ترین نتیجۀ جهاد هم آگاهی است. چشم تازه اینجاست که باز و روشن می‌شود، معبود خود را به جا می‌آورد، و بشارت حیات پاکیزۀ جاوید را دریافت می‌کند(6)سورۀ آل‌عمران، 169 و 170: هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‌اند، مرده مپندار، بلكه زنده‌اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى‌شوند. * به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است شادمانند، و براى كسانى كه از پى ايشانند و هنوز به آنان نپيوسته‌اند شادى مى‌كنند كه نه بيمى بر ايشان است و نه اندوهگين مى‌شوند.. خودِ این آگاهی و بصیرت تازه، مصداقی از دهش چندین برابر خداوند است.

بخل ورزیدن نسبت به جان، نشانۀ ناآگاهی است. هم ناآگاهی نسبت به پروردگار، و هم نسبت به ذات عالم، مثلاً فراموش کردن اینکه این جان را نمی‌توان نگه داشت: «هر كجا باشيد، شما را مرگ درمى‌يابد؛ هر چند در بُرجهاى استوار باشيد.»(7)نساء، 78.

و این مرگ مربوط به یک زمان خاص در آینده نیست؛ در همان «برج‌های استواری» که برای خودمان ساخته‌ایم، در خانه‌هایمان، با یخچال‌های پر آذوقه، در میان خانواده‌مان، در حالی که متکی هستیم به حساب‌های بانکی‌مان، هر روز مرگی را در وجود خود درک می‌کنیم. نجات تنها از آنِ کسانی است که با همۀ دارایی خود، با مال و آگاهی و جسم، و نهایتاً با جان خود، در راه محبوب خود جهاد می‌کنند. اینان کسانی هستند که عهد خود با پروردگار خود را حفظ کرده‌اند، و خدا نیز پیمان خود را وفا می‌کند و همراهی و هدایت خود، و فضل و حیات‌بخشی خود را در دنیا و آخرت نصیب‌شان می‌کند.

بگو: «اگر پدران و پسران و برادران و زنان و خاندان شما و اموالى كه گرد آورده‌ايد و تجارتى كه از كسادش بيمناكيد و سراهايى را كه خوش مى‌داريد، نزد شما از خدا و پيامبرش و جهاد در راه وى دوست‌داشتنى‌تر است، پس منتظر باشيد تا خدا فرمانش را [به میان] آورد.» و خداوند گروه فاسقان(8)آنان که از عهد خویش خارج می‌شوند را هدایت نمى‌كند(9)سورۀ توبه، 24.

 

پی‌نوشت

پی‌نوشت
1 در روایتی این مرگ را ناشی از یک بیماری همه‌گیر می‌داند.
2 آیه 216 را به یاد آورید: بر شما كارزار واجب شده است، در حالى كه براى شما ناگوار است. و بسا چيزى را خوش نمى‌داريد و آن براى شما خوب است، و بسا چيزى را دوست مى‌داريد و آن براى شما بد است، و خدا مى‌داند و شما نمى‌دانيد.
3 بقره، 186
4 مضمون سخنی از امام علی(ع)
5 این پرورش چیزی نیست که حاصل آن صرفاً در آخرت آشکار شود. از همین دنیا شخص نتیجۀ دریافت «اضعافاً کثیرة» را می‌بیند؛ چیزی که به خصوص در تثبیت آگاهی و افزون شدن یقین و شدت یافتن محبت به خداوند حق و دوستان خدا خودش را نشان می‌دهد.
6 سورۀ آل‌عمران، 169 و 170: هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‌اند، مرده مپندار، بلكه زنده‌اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى‌شوند. * به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است شادمانند، و براى كسانى كه از پى ايشانند و هنوز به آنان نپيوسته‌اند شادى مى‌كنند كه نه بيمى بر ايشان است و نه اندوهگين مى‌شوند.
7 نساء، 78
8 آنان که از عهد خویش خارج می‌شوند
9 سورۀ توبه، 24

به پا خیزید برای خدا … (نگاهی به آیات 238 و 239 سورۀ بقره)

🔸 آیۀ 238 در روند متن ناگهانی جلوه می‌کند؛ یعنی از بحثی که راجع به مسئلۀ طلاق بود وارد بحث نماز می‌‌شویم. جالب اینکه در آیات 240 و 241 دوباره به بحث زنانی که شوهر خود را از دست داده‌اند و زنانی که از شوهر خود جدا شده‌اند باز می‌گردیم.

طبق یک قاعدۀ کلی، نباید فرض کنیم که وقتی ارتباط بین یک آیه و آیات قبل را در نظر اول نمی‌فهمیم، پس ارتباطی بین آیات وجود ندارد؛ بلکه باید بکوشیم تا این ارتباط را کشف کنیم.

«حفظ»، چنان‌که المیزان به آن اشاره دارد، به معنی نگهداری کردن است، ولی بیشتر اشاره به «حفظ معانی در نفس» دارد(1)به این بهانه بد نیست از تحریفی که در معنی «حفظ قرآن» رخ داده یاد کنیم، که این روزها صرفاً معنی به حافظه سپردن جملات قرآن را به خود گرفته، و از حقیقت خود که مراقبت از معانی قرآن در وجود خویشتن بوده دور افتاده است.. بنابراین، این آیه اشاره به حفظ و مراقبت از معنی نماز در وجود خود دارد. نماز، ذکر و یاد است. از نظر قرآن، این یاد، همان چیزی است که بیش از هر چیز به آن احتیاج داریم وقتی که در مورد مسائل اجتماعی – مثلاً مسائل مربوط به زن و مرد در خانواده – تصمیمی می‌گیریم.

برای روشن‌تر شدن این موضوع انتهای آیۀ 237 را ببینید؛ این آیه آنجا که راجع به گذشت کردن حرف می‌زند، از آن صرفاً به عنوان یک فعل اخلاقیِ خوب یاد نمی‌کند، بلکه آن را نزدیک‌تر به «پروای» خدا می‌داند. سپس، یادآوری می‌کند که فضل (زیاده‌بخشی) بین خودتان را فراموش نکنید، و این دعوت را به این پیوند می‌دهد که: خدا به آنچه انجام می‌دهید بینا است.

مهم‌ترین دعوت قرآن، دعوت به حفظ پروای خدا در دل زندگی (و نه صرفاً به هنگام عبادت عرفی) است. این پروا است که به شیوه‌ای از زندگی و اعمالی فرامی‌خواند. «نماز»، قرار است این پروا را، که در دل زندگی روزمره به فراموشی سپرده شده، جانی تازه ببخشد.

🔸 در روایات گفته شده «صلوة وسطی» نماز ظهر است. در مورد اینکه چرا بر این نماز به طور خاص تأکید شده، مطلبی نیافتم. حدسی که می‌زنم، این است که در میانۀ پویایی روز، وقفه دادن میان کارها و یاد خدا را به میان روز کشاندن، اهمیت ویژه‌ای دارد.

در روز و بازی‌های روزانه امکان غفلت بسیار است. حتی زمانی که نیتی خوب ولی کلی برای فعالیت‌های روزانه داریم، به راحتی ممکن است در کارها غرق شویم و پروای پروردگار را از دست بدهیم(2)شبیه به همین موقعیت در مورد پیگیری مسائل اجتماعی و عمل به احکام اجتماعی هم وجود دارد. چنین پیگیری‌هایی (مثلاً پیگیری حقوق زن و مرد که در آیات پیش به آنها اشاره می‌شد) کارهایی «روزانه» تلقی می‌شوند و به راحتی ممکن است پروای پروردگار در آنها فراموش شود، هر چند که به ظاهر به دنبال اجرای عدالت باشیم.

از همین روست که خدا اصرار دارد در اغلب این آیات خود را زنده و حاضر و ناظر نشان دهد.
. اینکه در میانۀ این فعالیت‌ها در مناسکی وارد شویم که یادآور است، می‌تواند نیت و شکل فعالیت‌هایمان را به کل تغییر دهد.

یادآوری این قضیه نیز لازم است که نماز، به عنوان نوعی مناسک، در اسلام اصولاً عملی جمعی است. مؤمنان در خلوت خود به دنبال یادآوری شخصی نیستند، بلکه جمع شدن برای نماز فرصتی برای دیدار و تازه کردن یاد در ملاقات و گفتگو نیز هست.

🔸 در انتهای آیۀ 238 این عبارت را می‌بینیم: «و قوموا لله قانتین» «خاضعانه برای خدا به پا خیزید».

المیزان این عبارت صرفاً در مورد نماز نمی‌داند، بلکه آن را در مورد به پا خاستن برای هر امری تعبیر می‌کند. به این ترتیب، می‌توانیم بگوییم که آیه به این اشاره دارد که نماز، موجبی است برای یادآوری «الله»، و به پا خواستنی جمعی برای او در حالی که همه خاضع(3)مقصود از «خضوع» فروتنی در اطاعت است. فروتنی، به جا آوردن جایگاه خود در مقابل پروردگار، و در نتیجه برقراری رابطه با او و درخواست مشتاقانه از او است. این فروتنی به هیچ وجه چیزی شبیه به خواری و حقارت نیست، بلکه بر رابطۀ بنده‌وار با پروردگار واحد، و خروج از بردگی خدایان متعدد متمرکز است. چنین فروتنی‌ای دقیقاً معادل عزت است. هستیم.

دوباره باید به انتخاب‌های زندگی و روندهایی که در پیش گرفته‌ایم فکر کنیم. اگر بخواهیم در زمینۀ آیات قبل فکر کنیم، مثلاً می‌توانیم در مورد انتخاب ازدواج، یا طلاق فکر کنیم. چه چیزی تعیین می‌کند که تصمیم به ازدواج بگیریم، یا جایی از یک زندگی مشترک خارج شویم؟ مثلاً میل‌هایی که داریم یا دیگر نداریم، نیازهایی که برآورده می‌شوند یا نمی‌شوند، اشتیاق‌هایی یا خستگی‌هایی که حس می‌کنیم، و … .

اما آیا کسی می‌تواند بگوید که تصمیمی که برای ازدواج یا طلاق گرفته‌ام از مصادیق «به پا خواستن برای خدا، در حالتی خاضعانه» است؟ مثلاً به این ترتیب که شناخت خود از خدا را حاضر کرده‌ام، مشتاقش شده‌ام، و سنجیده‌ام که کدام انتخاب به او نزدیک‌ترم می‌کند، و به نظرم رسیده که ازدواج با شرایطی خاص، یا طلاق با شرایطی خاص به این هدف نزدیک می‌کند، پس عزم کرده‌ام که این کار را انجام دهم، در حالی‌که در تمام مدت خود را تنها بنده و پاسخ‌گو به او فرض کرده‌ام، و ترس از دیگران از دل خارج کرده‌ام.

تصور می‌کنم چنین روندهای تصمیم‌گیری در زندگی اغلب ما نادر است. عادت کرده‌ایم به تصمیم بر مبناهای دیگر، و مهم‌ترینش، میل. خام‌فکری است اگر فکر کنیم به هنگام پیروی میل آزاد هستیم؛ میل هم برای خودش خدایی است(4)سورۀ فرقان، 43: آیا آن کس که هوای خود را معبود خویش قرار داده دیدی؟، و پیروی آن، از آنچه می‌خواهیم دورمان می‌کند. این موضوع عجیبی نیست؛ به ظاهر به دنبال آنچه می‌خواهیم می‌رویم، و می‌بینیم آنچه به آن رسیده‌ایم را نمی‌خواهیم. مثلاً ازدواجی می‌کنیم و بعد از مدتی فکر می‌کنیم اشتباه کرده‌ایم. فکر می‌کنیم شخص اشتباهی را انتخاب کرده‌ایم، پس طلاق می‌گیریم. بعد احساس می‌کنیم که چیزی کم است و دوباره ازدواج می‌کنیم، در حالی که فکر می‌کنیم این دفعه دیگر انتخاب درستی کرده‌ایم. بعد از مدتی دوباره فکر می‌کنیم که اشتباه کرده‌ایم.

«خدا»ی میل، درست مثل گوسالۀ سامری، هیچ پاسخ حقیقی‌ای نمی‌دهد و هیچ راه دلپذیری را نمی‌نمایاند(5)سورۀ اعراف، 148: و قوم موسى پس از [عزيمت‌] او، از زيورهاى خود مجسمه گوساله‌اى براى خود ساختند كه صداى گاو داشت. آيا نديدند كه آن [گوساله‌] با ايشان سخن نمى‌گويد و راهى بدانها نمى‌نمايد؟ آن را [به پرستش ]گرفتند و ستمكار بودند..

و دقت کنید که مثالی که اینجا آوردم، شاید یک تصمیم‌گیری فردی باشد. خطاب آیه اما به جمع مسلمانان است. اگر بتوانیم روندهایی برای «تعاون بر تقوی»(6)سورۀ مائده، 2 در امور جمعی را پیدا کنیم، کاری کرده‌ایم کارستان.

🔸 آیۀ 239، به نماز در هنگام جهاد اشاره دارد. دقت کنید که بحث جهاد از آیۀ 216 آغاز شده بود، و در آیۀ 243 هم صراحتاً ادامه پیدا می‌کند. این آیه را باید با آیات قبل و بعد پیوسته دانست.

اصرار خداوند بر برپایی نماز در دل جهاد، برای جهادگران یادآور نیت اصلی و روح جهاد است. در میانۀ نبرد ممکن است این نیت از دست برود، و مسلمانان خود را بیابند در حالی‌که ترس و شوق و هیجان‌های جنگ، به شکلی غریزی ایشان را هدایت می‌کند، یا پی ببرند که میل به سلطه‌جویی یا به دست آوردن چیزی از دنیا آنها را به دنبال خود می‌کشاند.

درست در دل همین هیجان‌ها، مثلاً ترس است که احتیاج داریم مرجع (محل بازگشت) خود را یاد کنیم:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا إِذا لَقيتُم فِئَةً فَاثبُتوا وَاذكُرُوا اللَّهَ كَثيرًا لَعَلَّكُم تُفلِحونَ
اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، چون با گروهى برخورد مى‌كنيد پايدارى ورزيد و خدا را بسيار ياد كنيد، باشد كه رستگار شويد. (7)سورۀ انفال، ۴۵

انگیزۀ هر جهادی نیز باید شنیدن دعوت خداوند باشد که «قوموا لله قانتین».

🔸 خداوند ما را به یاد خود می‌خواند، از آن جهت که «آنچه نمی‌دانستیم را به ما آموخت.»

این چیزها بسیارند، اما ما به خصوص نسبت به خود او جاهل بودیم. او خود را به ما شناساند، در قرآنِ خود، و در واقعه‌های زندگی‌مان. به تعبیر امام سجاد(ع) در دعای ابوحمزه: «تو را به وسیلۀ خودت شناختم، و تو مرا به خود دلالت کردی، و به سوی خود خواندی، و اگر نبودی نمی‌دانستم تو چیستی».

این یاد، مقدمه‌ای می‌شود برای وفا، یعنی آراستن همۀ زندگی برای گام برداشتن به سوی او، که در تعبیر قرآن همان «جهاد» است:

وَالَّذينَ جاهَدوا فينا لَنَهدِيَنَّهُم سُبُلَنا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ المُحسِنينَ
و كسانى كه در راه ما كوشيده‌اند، به يقين راه‌هاى خود را بر آنان مى‌نماييم و در حقيقت، خدا با نيكوكاران است(8)سورۀ عنکبوت، 69

و مصداق مهمی از این جهاد در آیات 243 به بعد پیگیری می‌شود.

 

پی‌نوشت

پی‌نوشت
1 به این بهانه بد نیست از تحریفی که در معنی «حفظ قرآن» رخ داده یاد کنیم، که این روزها صرفاً معنی به حافظه سپردن جملات قرآن را به خود گرفته، و از حقیقت خود که مراقبت از معانی قرآن در وجود خویشتن بوده دور افتاده است.
2 شبیه به همین موقعیت در مورد پیگیری مسائل اجتماعی و عمل به احکام اجتماعی هم وجود دارد. چنین پیگیری‌هایی (مثلاً پیگیری حقوق زن و مرد که در آیات پیش به آنها اشاره می‌شد) کارهایی «روزانه» تلقی می‌شوند و به راحتی ممکن است پروای پروردگار در آنها فراموش شود، هر چند که به ظاهر به دنبال اجرای عدالت باشیم.

از همین روست که خدا اصرار دارد در اغلب این آیات خود را زنده و حاضر و ناظر نشان دهد.

3 مقصود از «خضوع» فروتنی در اطاعت است. فروتنی، به جا آوردن جایگاه خود در مقابل پروردگار، و در نتیجه برقراری رابطه با او و درخواست مشتاقانه از او است. این فروتنی به هیچ وجه چیزی شبیه به خواری و حقارت نیست، بلکه بر رابطۀ بنده‌وار با پروردگار واحد، و خروج از بردگی خدایان متعدد متمرکز است. چنین فروتنی‌ای دقیقاً معادل عزت است.
4 سورۀ فرقان، 43: آیا آن کس که هوای خود را معبود خویش قرار داده دیدی؟
5 سورۀ اعراف، 148: و قوم موسى پس از [عزيمت‌] او، از زيورهاى خود مجسمه گوساله‌اى براى خود ساختند كه صداى گاو داشت. آيا نديدند كه آن [گوساله‌] با ايشان سخن نمى‌گويد و راهى بدانها نمى‌نمايد؟ آن را [به پرستش ]گرفتند و ستمكار بودند.
6 سورۀ مائده، 2
7 سورۀ انفال، ۴۵
8 سورۀ عنکبوت، 69

بازگشت به روح قوانین (با نگاهی به آیات 221 تا 242 سورۀ بقره)

🔸 آیات 221 تا 242 سورۀ بقره، آیاتی هستند که به رابطۀ زنان و مردان و مسئلۀ ازدواج و طلاق می‌پردازند.

به نظرم یک نکتۀ مهم در این آیات، این است که خود خدا و صفات او، و نیز اخلاق ناشی از ایمان به او، بر قوانین ظاهری کاملاً غلبه دارد. اگر ساده بخواهم بگویم، هیچ جا خدا نمی‌گوید این قانون من است و باید انجام شود چون که من می‌گویم. بلکه ادعای خدا این است که او به دنبال تحقق نیکی است، و با توجه به شرایط مخاطب، این یا آن قاعده را برای او نیک می‌داند.

آیۀ 224 در این زمینه آیه‌ای مهم است:

وَلا تَجعَلُوا اللَّهَ عُرضَةً لِأَيمانِكُم أَن تَبَرّوا وَتَتَّقوا وَتُصلِحوا بَينَ النّاسِ ۗ وَاللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ
و خدا را دستاويز سوگندهاى خود قرار مدهيد، تا [بدين بهانه‌] از نيكوكارى و پرواپیشگی و سازش‌دادن ميان مردم [باز ايستيد]، و خدا شنواى داناست.

این آیه می‌گوید که ممکن است گاهی به ظاهر از خداوند هم سخن بگوییم، ولی نتیجۀ آن دور شدن از نیکی به مردم، پروای پروردگار، و اصلاح بین مردم باشد. به عبارتی، می‌شود که کسی از قوانین خدا (مثلاً نوعی فقه) سخن بگوید و نتیجۀ آن شرّ یا دور شدن از خدا یا آشکار شدن اختلاف و بدی میان مردم باشد. خداوند ما را از این بر حذر می‌دارد که او را (مثلاً در قوانینی که به نام او وضع می‌کنیم) دستاویز قرار دهیم و چنین نتیجه‌ای حاصل شود.

🔸  در همۀ آیات این مجموعه، خدا حضوری زنده دارد. او در دل رخدادهای زندگی، که اینجا بین زن و مرد رخ می‌دهد، به عنوان پروردگاری آمرزنده(1)آیات 225 و 226، بردبار(2)آیه 225، مهربان(3)آیه 226، شنوا(4)آیه 227، آگاه(5)آیه 227، توانا(6)آیه 228، حکیم(7)آیه 228 یا آفریننده(8)آیه 228 حضور دارد.

به علاوه، در آیۀ 231 صریحاً از این سخن گفته شده که عمل نکردن به روش بیان شده، ستم به خود است(9)آیه از ستم مرد به زن سخن می‌گوید، اما بلافاصله می‌گوید که این ستم را ستمکار در واقع به خودش می‌کند. یک راه درک این موضوع این است که فکر کنیم در این مورد، ستمکار، با انتخاب تعدّی به حقوق همسر سابقش، شخصیتی را برای خود شکل می‌دهد؛ شخصیتی که از این به بعد با او هست و ممکن است حتی تا ابد با او بماند. مثلاً او کینه را به وجود خود راه می‌دهد، و بعد تلاش می‌کند از این کینه و کاری که مرتکب شده دفاع کند، و به تدریج یک منش خاص را برای خود تثبیت می‌کند. این «آلوده کردنِ» خود، که در سورۀ «شمس» نیز به آن اشاره شده، مصداق خیلی مهمی از ستم به خود است.

به مصداق‌های دیگری از ظلم به نفس هم می‌توان فکر کرد. مثلاً می‌توان به این فکر کرد که با رایج شدن چنین ستم‌های چه جامعه‌ای را برا خودمان می‌سازیم.
. این نیز ملاک مهم دیگری است، که در مورد هر قانون می‌توانیم آن را بسنجیم.

بنابراین انتظار ما این است که قوانینِ خدایی با این صفاتی که در آیات گفته شده، رنگ و بوی صفات او را داشته باشند. اگر قانونی که می‌فهمیم، نتیجه‌ای بدهد که با این صفات در تعارض باشد، باید در فهم خودمان از قانون شک کنیم. و به علاوه، این قوانین نباید مصداق «ستم به خویشتن» باشند.

مثلاً تصور کنید که کسی از این عبارت که «و برای مردان بر زنان درجه‌ای است»(10)در آیه 228، این برداشت را بکند که حق طلاق با مرد است(11)این برداشت یک از برداشت‌های بسیاری است که از این عبارت شده. در مورد این عبارت اختلاف نظر چشم‌گیری وجود دارد، اما به نظر من، باز هم در بسیاری برداشت‌هایی که از این سخن وجود داشته، به متن زمینه توجهی نشده؛ اغلب اوقات این سخن را از متن آیه جدا شده و بعد در این مورد صحبت شده که این «درجه» چه می‌تواند باشد. طبیعتاً به این ترتیب نتیجه‌ای هم به دست نخواهد آمد.

خود من در مورد معنی این سخن نمی‌توانم پیش از اینکه تحقیق بیشتری کنم نظر بدهم. اما اگر بخواهم با توجه به متن آیه حدسی بزنم، شاید بتوان گفت که این «درجه» مرتبط با بازگردانده شدن فرزندان به پدران و قرار گرفتن تحت کفالت آنان باشد؛ چیزی که در سنت آن زمان وجود داشته و قرآن در مجموع آن سنت را تأیید کرده و تغییر نداده. و البته به نظر می‌رسد از این تأیید حکمی ابدی هم استخراج نمی‌شود.

یک نکتۀ مهم این است که وجود این «درجه» – به هر معنایی که باشد – فقط به معنی اثبات یک حق برای مردان نیست. نتیجۀ وجود هر نوع برتری‌ای مسئولیت بیشتر است. بنا به همین آیه، مسئولیت «اصلاح» و ادای حقوق دیگری طبق معروف، یعنی آنچه عقل می‌شناسد و می‌پسندند، به عهدۀ طرفین است. اگر یکی از طرفین به هر معنی دست بالاتر را داشته باشد، وظیفه دارد که در مورد این مسئولیت‌ها کوشاتر باشد.

این چیزی است که معمولاً از نظر دور داشته شده. یعنی بحث‌های زیادی می‌بینیم در توجیه اینکه چرا خدا در این عبارت حق بیشتری را برای مردان قائل شده؛ ولی به فرض هم که این توجیه‌گران بتوانند نشان دهند که این عبارت حقی ثابت می‌کند، چرا هیچ وقت چیزی راجع به تکلیفی که همراه این حق است نمی‌شنویم؟ و این تکالیف تعارف نیستند؛ اگر کسی نتواند به این تکالیف عمل کند، آن حق هم از او ساقط می‌شود.

مثلاً اگر در یک جامعۀ خاص، خدا به این حکم داد که کفالت فرزند در شرایطی که زن و مرد از هم جدا می‌شوند با مرد است، حتماً تکالیفی همچون تربیت درست فرزند یا فراهم آوردن شرایطی مناسب برای ارتباط مادر و فرزند را هم به عهدۀ مرد می‌داند. اگر مرد نتواند به مسئولیت‌های خود عمل کند، باید گفت حقوق او در مورد کفالت هم از میان می‌رود.

این بحث همچنان باز است و احتیاج به تحقیق و فکر بیشتری دارد. امید که در آینده بتوان در این مورد به نتایج دقیق‌تری رسید.
. اگر این تصور منجر به تصویب قانونی شود که حق طلاق را در دست مردان می‌گذارد، باید بتوانیم نشان دهیم این قانون، برای این مردم (زن و مرد) در این جامعه و فرهنگ خاصی که داریم، قانونی است که می‌تواند آنچه خدایی حکیم، آگاه(12)مثلاً آگاه به حال مردم، و آنچه که ایشان را رشد می‌دهد، و آنچه مانع رشد ایشان می‌شود، مهربان، بردبار و آمرزنده می‌خواهد را برآورده کند.

به علاوه، باید نشان دهیم که این قانون منجر به ستم افراد به یکدیگر، و در نتیجه ستم به خویشتن نمی‌شود.

🔸 از آنچه گفته شد، مشخص است که من با این رویکرد مخالفم که ابتدا قانونی که از متن برداشت می‌کنیم را فرض بگیریم، و بعد سعی کنیم اثبات کنیم که این قانون از سرِ حکمت و مهر وضع شده، و حتماً منجر به رعایت عدالت می‌شود. مثلاً، با این مخالفم که فرض کنیم خدا همیشه و همه جا حق طلاق را در دست مردان گذاشته، بعد تلاش کنیم نشان دهیم که بودن حق طلاق در دست مردان حتماً به صلاح هر جامعه‌ای است؛ تلاش‌هایی که طبیعتاً هیچ وقت هم به نتیجه نمی‌رسد. این شیوۀ توجیه، متأسفانه تاکنون در بسیاری از علمای دین وجود داشته است.

به نظر من، آنچه اصل و «محکم» است، این است که با خدایی حکیم، مهربان و عادل روبه‌رو هستیم. خدایی که شیوۀ «تفکر» و استدلال او را، و خواسته‌ها و رضای او را به شکلی مفصل در قرآن می‌بینیم. در شرایط جامعۀ پیامبر(ص)، حکمت و مهر و عدل، قانونی خاص را ایجاب می‌کرده. اکنون باید به مدد قرآن و سنت و عقل کشف کنیم که خدا به چه قانونی برای جامعۀ ما رضایت دارد.

یادآوری این نکته هم خوب است که قوانین حتی در دورۀ کوتاه رسالت پیامبر(ص) هم در حال پویش و تحول بوده‌اند. برای مثال حرام شدن شراب در چند مرحله اتفاق افتاده است، و در مراحل ابتدایی بحث حرمت کامل مطرح نبوده. بنابراین چه ابایی باید از این داشت که پس از دوران پیامبر(ص) این قوانین پویش خود را حفظ کنند و مطابق نیازهای جامعه درآیند؟

🔸 از نکتۀ پیشین، این نتیجه را نمی‌گیرم که آیاتی از قرآن که قواعدی مشخص را بیان می‌کنند (مثل اینکه طلاق و بازگشت ساده به زندگی حداکثر دو بار مجاز است(13)آیه 229)، بی‌اهمیت هستند و باید به آنها بی‌توجه بود. این رویکرد ممکن است در بعضی از روشنفکران دینی دیده شود.

تصور من این است که این آیات کاملاً اهمیت دارند، از آن رو که به ما می‌گویند که شکل قانون‌گذاری خدا در یک بافت فرهنگی خاص چگونه بوده است. به عبارتی این آیات می‌توانند به ما روند تعیین قوانین را یاد دهند. طبیعتاً برای اینکه این روند را یاد بگیریم، لازم است که از جامعه و فرهنگ زمان پیامبر(ص) اطلاعات کافی داشته باشیم. با داشتن این اطلاعات است که می‌توانیم بگوییم که خدا، در آن شرایط، به چه چیزی فکر کرده که این قانون خاص را پیشنهاد داده است.

🔸 اینجا قصد (و توانایی) این را ندارم که در مورد روندهای قانون‌گذاری الهی صحبت کنم. فقط این نکته به نظرم روشن است که اسماء و صفات خدا، و خصائل والای اخلاقی، و پروای انسان از پروردگارش، روح اصلی این قوانین است و در تعیین آن‌ها نقش کلیدی دارد.

برای مثال، آیۀ 231 می‌خواهد به مردان بگوید که زنان را پس از طلاق آزاد بگذارید، و آنان را به بهانه‌های مختلف گرفتار نگه ندارید؛ چیزی که در فرهنگ جامعۀ زمان پیامبر(ص) وجود داشته. یعنی ممکن بوده مردی هنگام طلاق برای اینکه زن از حقوقش صرف‌نظر کند، او را کاملاً رها نکند. خدا طبیعتاً از این کار باز می‌دارد، اما پایه‌های این حکم خدا چیست؟

  • خدا به صراحت از «تعدی» می‌گوید؛ یعنی چیزی از ستم بندگان به حقوق یکدیگر در این کار وجود دارد؛
  • این «تعدی» را ظلم به خویشتن می‌داند. برای مسلمانی که پاکیزگی نفس برایش اهمیت دارد، و می‌داند که مهم‌ترین کار بردن قلب «سلیم» به درگاه پروردگارش است، تعدی به حقوق دیگران (از سر دنیاطلبی و کین‌توزی و …) بدترین ظلم به خود است.
  • این را شوخی گرفتن نشانه‌های خدا می‌داند؛ برای مسلمانی که در مسیر زندگی نشانه‌های بسیاری از پروردگارش دیده، و همراهی او را درک کرده، این تعدی نشانۀ پشت پا زدن به تجربۀ آن نشانه‌ها و همراهی خداست.
  • به یاد کردن «نعمت» خدا فرا می‌خواند؛ نعمت‌های بسیار، از جمله هدایت شدن، یا نعمت حضور پیامبر(ص)
  • به یاد کردن «کتاب» و حکمت فرا می‌خواند؛ یعنی تمام قرآن را شاهد می‌گیرد بر اینکه چرا از «تعدی» و ستم باید دوری کرد.
  • به داشتن پروای خدا فرامی‌خواند، خدا با صفاتی مشخص، که به سوی او باز می‌گردیم.
  • و به یاد کردن اینکه خداوند آگاه است فرامی‌خواند؛، آگاه، از جمله به حال و روز ما وقتی که دست به تعدی می‌زنیم.

آیا امکان این را نداشته‌ایم که به جای تأکید بر قانون‌های خشک برآمده از دانش فقه (14)از نظر بعضی علمای مهم دین نیز (از جمله علامه طباطبایی)، فقه مرسوم از روح اخلاق خالی شده است.، چنین پایه‌هایی را اساس تعیین و اصلاح قوانین اجتماعی مسلمانان قرار دهیم؟

🔸 ممکن است کسی بگوید که این پایه‌ها، منجر به تعیین قوانین دائمی نمی‌شوند و مدام مجبور به بررسی قوانین و اصلاح آن‌ها هستیم؛ یعنی مدام باید وضعیت فعلی جامعه و انسان‌ها را بررسی کنیم، و نیز مدام باید فهمی که از حقیقت و اخلاق و صفات خدا و پروای او و مصداق آنها در این شرایط داریم را نیز بررسی کنیم، و قوانین را تغییر دهیم.

بله، همین طور است، مگر چارۀ دیگری هم هست؟ عقل سلیم نمی‌پذیرد که وقتی زمینه‌های اجتماعی مدام در حال تغییر هستند، قوانین ثابت بمانند. و آیا این نوعی تنبلی فکری (و اخلاقی)، و از آن بالاتر، «بی‌تقوایی» نیست که دوست داشته باشیم همیشه یک چارچوب خشک قانونی تکلیف‌مان را روشن کند؟

 

پی‌نوشت

پی‌نوشت
1 آیات 225 و 226
2 آیه 225
3 آیه 226
4, 5 آیه 227
6, 7, 8 آیه 228
9 آیه از ستم مرد به زن سخن می‌گوید، اما بلافاصله می‌گوید که این ستم را ستمکار در واقع به خودش می‌کند. یک راه درک این موضوع این است که فکر کنیم در این مورد، ستمکار، با انتخاب تعدّی به حقوق همسر سابقش، شخصیتی را برای خود شکل می‌دهد؛ شخصیتی که از این به بعد با او هست و ممکن است حتی تا ابد با او بماند. مثلاً او کینه را به وجود خود راه می‌دهد، و بعد تلاش می‌کند از این کینه و کاری که مرتکب شده دفاع کند، و به تدریج یک منش خاص را برای خود تثبیت می‌کند. این «آلوده کردنِ» خود، که در سورۀ «شمس» نیز به آن اشاره شده، مصداق خیلی مهمی از ستم به خود است.

به مصداق‌های دیگری از ظلم به نفس هم می‌توان فکر کرد. مثلاً می‌توان به این فکر کرد که با رایج شدن چنین ستم‌های چه جامعه‌ای را برا خودمان می‌سازیم.

10 در آیه 228
11 این برداشت یک از برداشت‌های بسیاری است که از این عبارت شده. در مورد این عبارت اختلاف نظر چشم‌گیری وجود دارد، اما به نظر من، باز هم در بسیاری برداشت‌هایی که از این سخن وجود داشته، به متن زمینه توجهی نشده؛ اغلب اوقات این سخن را از متن آیه جدا شده و بعد در این مورد صحبت شده که این «درجه» چه می‌تواند باشد. طبیعتاً به این ترتیب نتیجه‌ای هم به دست نخواهد آمد.

خود من در مورد معنی این سخن نمی‌توانم پیش از اینکه تحقیق بیشتری کنم نظر بدهم. اما اگر بخواهم با توجه به متن آیه حدسی بزنم، شاید بتوان گفت که این «درجه» مرتبط با بازگردانده شدن فرزندان به پدران و قرار گرفتن تحت کفالت آنان باشد؛ چیزی که در سنت آن زمان وجود داشته و قرآن در مجموع آن سنت را تأیید کرده و تغییر نداده. و البته به نظر می‌رسد از این تأیید حکمی ابدی هم استخراج نمی‌شود.

یک نکتۀ مهم این است که وجود این «درجه» – به هر معنایی که باشد – فقط به معنی اثبات یک حق برای مردان نیست. نتیجۀ وجود هر نوع برتری‌ای مسئولیت بیشتر است. بنا به همین آیه، مسئولیت «اصلاح» و ادای حقوق دیگری طبق معروف، یعنی آنچه عقل می‌شناسد و می‌پسندند، به عهدۀ طرفین است. اگر یکی از طرفین به هر معنی دست بالاتر را داشته باشد، وظیفه دارد که در مورد این مسئولیت‌ها کوشاتر باشد.

این چیزی است که معمولاً از نظر دور داشته شده. یعنی بحث‌های زیادی می‌بینیم در توجیه اینکه چرا خدا در این عبارت حق بیشتری را برای مردان قائل شده؛ ولی به فرض هم که این توجیه‌گران بتوانند نشان دهند که این عبارت حقی ثابت می‌کند، چرا هیچ وقت چیزی راجع به تکلیفی که همراه این حق است نمی‌شنویم؟ و این تکالیف تعارف نیستند؛ اگر کسی نتواند به این تکالیف عمل کند، آن حق هم از او ساقط می‌شود.

مثلاً اگر در یک جامعۀ خاص، خدا به این حکم داد که کفالت فرزند در شرایطی که زن و مرد از هم جدا می‌شوند با مرد است، حتماً تکالیفی همچون تربیت درست فرزند یا فراهم آوردن شرایطی مناسب برای ارتباط مادر و فرزند را هم به عهدۀ مرد می‌داند. اگر مرد نتواند به مسئولیت‌های خود عمل کند، باید گفت حقوق او در مورد کفالت هم از میان می‌رود.

این بحث همچنان باز است و احتیاج به تحقیق و فکر بیشتری دارد. امید که در آینده بتوان در این مورد به نتایج دقیق‌تری رسید.

12 مثلاً آگاه به حال مردم، و آنچه که ایشان را رشد می‌دهد، و آنچه مانع رشد ایشان می‌شود
13 آیه 229
14 از نظر بعضی علمای مهم دین نیز (از جمله علامه طباطبایی)، فقه مرسوم از روح اخلاق خالی شده است.