بایگانی برچسب: s
کلاههای مدرسه (یک داستان واقعی)
نویسنده: کیوکو موری[۱]
ژانویه ۱۹۹۰ است. ۴۵ سال بعد از انفجار بمب اتمی در اینجا، حالا من و خالهام، میچیو، به دیدن «پارک هیروشیما» آمدهایم. هیچیک از ما آن روز را به یاد نداریم. خالهام بچهی کوچکی بود که در شهر دیگری زندگی میکرد و من هنوز به دنیا نیامده بودم.
به محض اینکه وارد پارک میشویم باران میگیرد آن هم نه مثل رگبارهای اوایل تابستان بلکه مثل لولهی ناودان میبارد. راه ما از میان تندیسهای یادبود و لوحههای فراوان پیچ میخورد. بزرگترین یادبود سنگ بزرگی است که دورتادور گلهایی قرار دارد که به همهی جانباختگان بمباران اهدا شده است. روی سنگ یادبود این جملهها کنده شده است:
روانتان شاد! این اشتباه تکرار نخواهد شد.
در انتهای راه، من و میچیو وارد موزهی یادبود میشویم. داخل اتاقهای کوچک نمایشگاه قفسههایی به چشم میخورد که ردیف به ردیف پر از اشیایی هستند که از روز بمباران به جا ماندهاند: ساعتهایی که درست در لحظهی انفجار بمب از کار افتادهاند، لباسهای سوختهی قربانیان، پنجرههای خرد شده و پیانویی که با سیمهای از هم گسیخته. عکسهای بزرگ، ساختمانهای ویران شده و انسانهای مجروح و آسیب دیده را به نمایش گذاشتهاند. میچیو قبلاً بارها از اینجا دیدن کرده است زیرا او و دایی شیرو، برادر کوچک مادرم، در هیروشیما زندگی میکنند و میهمانانشان اغلب از آنها میخواهند در بازدید از موزه آنها را همراهی کنند. با این حال چهرهی خاله می چیو گرفته و غمناک است. ما در سکوت از اتاقی به اتاق دیگر میرویم.
هستیات را به جریان بینداز … (دربارهی روزمرّگی، و چارههایش)
سلام.
حدود ۵ سال پیش، وقتی که برای مدتی به مسافرت رفته بودم و مجبور بودم دور از دوستانم زندگی کنم، تصمیم گرفتم برای بعضی از آنها نامههایی بنویسم. فکر میکنم که یکی از آن نامهها برای امروز هم خواندنی و مفید است. آن نامه را، البته با تغییراتی، در ادامه آوردهام.
در زمانی که این نامه نوشته شد، قرار من با دوستانم این بود که پیشنهادات، نظرات، پرسشها، یا هر چیز دیگری را که فکر میکنند به کاملتر شدن بحث کمک میکند برایم بفرستند؛ الان هم از شما میخواهم که این کار را بکنید. به این ترتیب ممکن است گفتگوهایی مفید و ثمربخش هم صورت بگیرد، و امیدوارم که چنین شود. در پناه خدا باشید.
***
بسم الله الرحمن الرحیم
دچار شدن به روزمرّگی این روزها مشکلی فراگیر است. بسیاری از مردم را میبینیم که از شغل خود و دیگر فعالیتهای ضروری زندگیشان و حتی تفریحهایشان «خسته» و دلزدهاند. هر کس به طریقی دست به کاری میزند تا این خستگی را بزداید، بعضی سراغ «تنوع» دادن به فعالیتهایشان میروند، بعضی سعی میکنند معنای جدیدی برای همان کارهای قدیمیشان کشف کنند، بعضی هم به جای سعی برای حل مشکل به روشهایی روی میآورند تا مشکل را از یاد ببرند.
طبیعتاً قسمتی از این مشکل به ساختارهای اجتماعیای که خود ما ایجاد کردهایم برمیگردد. مثلاً شغلهایی درست کردهایم که ارتباط زیادی با آنچه واقعاً نیاز داریم ندارند، و فقط ضرورت زندگی است که ما را مجبور میکند در آن شغل بمانیم. هر وقتی هم که از این شغل «آزاد میشویم» اوقات «فراغت» ماست، گویا که تمام مدتی که سر کار هستیم را در بندیم! محتاج شدن بیش از پیشِ خیلی از مردم به نیازهای ابتدایی زندگیشان مثل خانه و خوراک وضع را بدتر کرده است، یعنی افراد زیادی را میبینیم که مجبورند (و البته خیلی اوقات هم فقط فکر میکنند که مجبورند) ساعات خیلی بیشتری از حد معمول (که این روزها به اندازهی کافی زیاد هست) را کار کنند.
اما در همان «اوقات فراغت» هم این مشکل روزمرّگی به وفور یافت میشود. منظورم در فعالیتهای روزانه و روابطمان با دیگران و تفریحاتمان و … است. جاهایی که گویا آزادی عملمان برای اینکه هرچه دوست داریم انجام دهیم، کمک زیادی به ما نکرده است. دوستیهایی که روزی مایه شور و نشاط بود رو به سرد شدن و کسالت دارد، کارهایی که زمانی با عشق و علاقه انجام میدادیم دیگر کسالتبار شدهاند، تفریحات جدید هم به اندازهی قبل «حال نمیدهند». یا اینکه، به عنوان یک مورد معروف، کسان زیادی پیدا میشوند که در آغاز با شور و علاقه با کسی که واقعاً دوستش دارند ازدواج میکنند در حالیکه به روزهای پیش رو امید فراوان دارند، اما پس از مدتی روابط سرد میشود و زندگی مشترک هم بار دیگری میشود بر کولهبار مشکلات هر یک از دو طرف، انگار چیزی است که باید به زور حفظش کرد. انسان عاقلی که میتواند آینده را ببیند لازم نیست منتظر بنشیند تا سرش به سنگ بخورد، بلکه از همین الان میبیند که عاقبت این شکل از زندگی، روابط، سرگرمیها و … به کجا میکشد و «آنچه آمدنی است» را چنان میگیرد که «گویی از ابتدا بوده است» [۱] ، و طبیعتاً دنبال راهی برای اصلاح وضعیت میرود.