بایگانی برچسب: با مولانا

که ز دل تادل یقین روزن بود…

کتاب حیات در کلمات اثر مهدی سالاری نسب - نگاه معاصر | با تخفیف | 30بوک🍃 برش‌هایی از فصل 3 کتاب «حیات در کلمات» با عنوان «روزنه»

🔸 جهان با این فراخی، گاهی بر آدمی تنگ می‌آید؛ و دل با همه گشادگی، گاهی می‌گیرد.

روزنه راهی است از عالم بسته و دل گرفته به سوی بی‌منتهایی و رهایی. روزنه، طلب نور و صدا و هواست، قوت و قوت چشم و گوش و جان.

انسان تشنه مهر و معنا در جست وجوی روزنه‌‌ای است تا از پس سد ساکن و سنگین صورت‌ها به سیل جوشان و دریای زلال معانی راه یابد.

🔸 روزن و روزنه در متون و لغت نامه‌ها به معنای رخنه و دریچه و غرفه و سوراخ و پنجره آمده است. روزنه رخنه‌‌ای است در محیطی بسته. مثال روشن آن ایجاد پنجره‌‌ای است در خانه و اتاق برای راهیابی نور و از این رو در آثار ادبی همواره میان روزن و خورشید و ماه ارتباط و مراعاتی وجود داشته است.

پیداست که دلیل اصلی ایجاد روزنه در محیطهای دربسته از جمله خانه‌ها، بازارهای سرپوشیده و مانند اینها، به دلیل دستیابی به نور خورشید بوده است و گویی این واژه با واژه روشن هم ریشه است از این رو در برخی لغت نامه‌ها مترداف «تابدان» آیا «تابه دان» قرار گرفته. در کنار این هماهنگی بیرونی و تصویری، یک ارتباط درونی و صوتی میان روز و روزن برقرار است که باز از سویی دیگر روزن را به نور پیوند می‌دهد. بنابراین اولین استفاده‌ها از این واژه را باید در ارتباط میان روزن و خورشید از یک سو، و روزن و روز از سویی دیگر دانست.

🔸 بی‌راه نیست به این نکته هم توجه داشته باشیم که نزد صوفیه دلیل غربت و فرقت انسان در این عالم دوری از خداوند است و همان طور که می‌دانیم خداوند خود را در قرآن نور خوانده است و چنانکه که گفته شد مهم‌ترین ربط و پیوند روزن با آفتاب است. پس با این اوصاف، روشن می‌شود که روزن راهی است برای دستیابی به نور حق. اکنون بهتر می‌توان دریافت که چرا مولانا در یکی از ابیات مهم خود مقصود اصلی دین را ایجاد روزن می‌داند:

دوزخ است آن خانه کان بی‌روزن است       اصل دین‌‌ای بنده روزن کردن است

🔸 در مثنوی، داستان مریدی آمده است که خانه‌‌ای می‌سازد و پیرش برای دیدن خانه می‌آید و از او می‌پرسد که روزین خانه را به چه منظوری ساخته است؟ مرید میگوید برای ورود نور. پیر به او تذکر می‌دهد که این امری است فرعی؛ روزن برای شنیدن بانگ نماز است.

خانه‌‌ای نوساخت روزی نومرید     پیرآمد خانه او را بدید

گفت شیخ آن نومرید خویش را      امتحان کرد آن نکواندیش را

روزن از بهر چه کردی‌ ای رفیق     گفت تانور اندر آید زین طریق

گفت آن فرع است این باشد نیاز       تا از این رو بشنوی بانگ نماز…

مولانا چند بیت پس از همین داستان می‌گوید دل در وقت خواب روزنه‌‌ای می‌شود به سوی جایی دیگر، که در آن چیزهایی عجیب بافته می‌شود. بنابراین غیر از دین و دل، خواب هم یک روزنه است. مولانا برای حفره کردن زندان عالم و راهیابی به ساحت حق همواره روزنه‌‌ای می‌جوید، چه در بیداری و چه در خواب:

بس عجب در خواب روشن می‌شود     دل درون خواب روزن می‌شود

بدین ترتیب روزن برای مولانا راهی است به عالم اسرار.

🔸 مولانا در مکتوبات خویش، در نامه‌های متعدد این مل را که «من القلب إلى القلب روزنة» استفاده کرده و معلوم است این عبارت را خوش می‌داشته؛ شمس نیز در مقالات این مثل را بر زبان آورده. مولانا در مواردی آن را با این بیت همراه کرده است:

گویند که روزنی ست از دل سوی دل      روزن چه بود که نیز دیوار نماند

او در اشعار خویش به انحاء گوناگون این مفهوم را بیان می‌کند:

دوری به تن لیک از دلم، اندر دل تو روزنی ست      زان روزن دزدیده من، چون مه پیامت میکنم

که ز دل تادل یقین روزن بود      نه جدا و دور چون دو تن بود

و نکته قابل توجه این است که همین مفهوم در آخرین بیت مثنوی وجود دارد. بیتی که مولانا مثنوی را با آن به پایان برده است و در واقع باز و بی‌پایانش گذاشته. آمدن کلمه روزنه در آخرین بیت مثنوی، بی‌پایان ماندن آن را بسی با معناتر و ژرف‌تر کرده است و این امر، از عمق و اهمیت مفهوم روزن در ذهن و ضمیر مولانا حکایت می‌کند. مولانا در پایان مثنوی روزنه‌‌ای باز گذاشته رو به افقی بی‌انتها. اگر از فعل ربطی «است» چشم بپوشیم، روزنه آخرین کلمه مثنوی است:

در دل من آن سخن زان میمنه ست        زآنکه از دل جانب دل روزنه ست

🔸 یکی از تصاویری که مولانا برای نشان دادن عشق و اشتیاق عاشق نسبت به معشوق از آن بهره می‌گیرد جنبش ذرات در مسیر روزنه است. در ستون نوری که از درون روزن به محیط بسته و تاریک می‌تابد ذراتی پریشان و پویان دیده می‌شود. از منظر مولانا جنبش این ذرات، به سبب اشتیاق به نور خورشید است. کلمه هوایی در بیت زیر، هم می‌تواند به معنای چرخان در هوا خوانده شود و هم به معنای کسی که در دلش میل و هوسی افتاده و اصطلاحا هوایی شده است. ریشه این تعبیر احتمالا بر می‌گردد به یکی از معانی کلمه هوا در زبان عربی یعنی میل، آرزو، عشق:

مثل ذرۂ روزن همگان گشته هوایی     که تو خورشید شمایل به سربام برآیی

ذره ناپیداست، تنها وقتی در میان تلألؤ نور خورشید قرار می‌گیرد به چشم می‌آید. در این تصویر وقتی معشوق پیدا باشد عاشق هم پیدا می‌شود، وقتی معشوق نباشد عاشق هم وجود ندارد:

خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان      درتاب درین روزن تا در نظر آییم

🔸 از نظر مولانا، هرکس درون خود روزنه‌‌ای به سوی نور دارد، در واقع نور را باید از وجود خویش جست:

از جیب خویش بجو مه چو موسی عمران      نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام

واژه روزن در زبان مولانا همان طور که با عشق و معشوق ارتباط دارد از شمس هم متأثر است. فارغ از مراعات نظیری که بین شمس و روزن و ماه برقرار است در بیت زیر می‌بینیم که برخی مضامینی را که در بالا گفته بود کنار هم نهاده. در ابیات قبل دیدیم که او می‌گوید باید از سخن پرهیز کنیم تا ماه از روزن بتابد. اینک می‌گوید آنچه توانایی گفتنش را نداشتم مانند ماه پیدا شد و این را حاصل تابش شمس تبریزی از روزن می‌داند:

شمس الحق تبریزی درتافته از روزن       تا آنچه نیارم گفت چون ماه عیان گشته

من از که باک دارم…

من از که باک دارم؟ خاصه که یار با من

از سوزنی چه ترسم؟ و آن ذوالفقار با من

 

کی خشک لب بمانم؟ کان جو مراست جویان

کی غم خورد دل من؟ و آن غمگسار با من

 

تلخی چرا کشم من؟ من غرق قند و حلوا

در من کجا رسد دی؟ و آن نوبهار با من

 

از تب چرا خروشم؟ عیسی طبیب هوشم

وز سگ چرا هراسم؟ میر شکار با من

 

در بزم چون نیایم؟ ساقیم می‌کشاند

چون شهرها نگیرم؟ و آن شهریار با من

 

در خم خسروانی می بهر ماست جوشان

این جا چه کار دارد رنج خمار با من؟

 

با چرخ اگر ستیزم ور بشکنم بریزم

عذرم چه حاجت آید؟ و آن خوش عذار با من

 

من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت

اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من

 

ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم

خاموش کن وگر نی صحبت مدار با من

(دیوان شمس)

هین به بالا پَر…

(سه نکته از مثنوی معنوی)

هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ خود از اصلاح خویش‌

غافلند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر

من نبینم روی خود را ای شمن
من ببینم روی تو تو روی من‌

آن کسی که او ببیند روی خویش
نور او از نور خلقان است بیش

گر بمیرد دید او باقی بود
ز انکه دیدش دید خلاقی بود

نور حسی نبود آن نوری که او
روی خود محسوس بیند پیش رو

***

هر ندایی که ترا بالا کشید
آن ندا می‌دان که از بالا رسید

هر ندایی که ترا حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد

این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان‌

***

ای برادر قصه چون پیمانه‌ای است
معنی اندر وی مثال دانه‌ای است‌

دانه‌ی معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‌

ماجرای بلبل و گل گوش دار
گر چه گفتی نیست آن جا آشکار

ماجرای شمع با پروانه نیز
بشنو و معنی گزین کن ای عزیز

گر چه گفتی نیست، سرّ گفت هست
هین به بالا پر، مپر چون جغدْ پست‌

(“از نی نامه”، عبدالحسین زرین کوب، بخش گزیده ابیات و نکته های دفتر دوم)

 در را مجنبانید تا سرم نیفتد! (قطعاتی از فیه ما فیه)

? عارفی گفت رفتم در گُلخَنی[1]  تا دلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است. دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود، میان بسته بود، کار می‌کرد و اوش می‌گفت که این بکن و آن بکن، او چُست  کار می‌کرد. گلخن‌تاب را خوش آمد از چُستی او در فرمانبرداری. گفت: «آری، هم‌چنین چست باش. اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری، مقامِ خود به تو دهم و تو را به جای خود بنشانم.» مرا خنده گرفت و عقده‌ی من بگشاد. دیدم رئیسانِ این عالم را همه بدین صفت‌اند با چاکران خود.
? اگر کوری گوید که «مرا چنین کور آفریدند، معذورم»، به این گفتنِ او که «کورم و معذورم»، گفتن سودش نمی‌دارد و رنج از وی نمی‌رود…

? این نَبی می‌گوید که «به من چیزی دهید، من محتاجم. یا جُبّه‌ی خود را به من ده یا مال یا جامه‌ی خود را.» او جبّه‌ و مال را چه کند؟ می‌خواهد لباس تو را سبک کند تا گرمی آفتاب به تو رسد که «اَقْرِضُو اللهَ قَرْضا حَسَنا[2]” مال و جبه تنها نمی‌خواهد؛ به تو بسیار چیزها داده است غیر مال: علم و فکر و دانش و نظر. یعنی لحظه‌ای نظر و فکر و تأمّل و عقل را به من خرج کن. آخر مال را به این آلت‌‌ها که من داده‌ام به دست آورده‌ای. هم از مرغان و هم از دام صدقه می‌خواهد. اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب، بهتر، که آن آفتاب سیاه نکند، بلکه سپید کند. و اگرنه، باری جامه را سبک‌تر کن تا ذوق آفتاب را ببینی. مدّتی به ترشی خو کرده‌ای، باری شیرینی را نیز بیازما.

? آخر تو به این تن چه نظر می‌کنی؟ تو را به این تن چه تعلق است؟ تو قایمی بی‌این و هماره بی‌اینی. اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی. اکنون چه می‌لرزی برین تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی جای‌های دیگری. تو کجا و تن کجا؟ … این تن مغلطه‌ای عظیم است. پندارد که او مُرد، او نیز مُرد. هی، تو چه تعلق داری به تن؟ این چشم‌بندی عظیم است. ساحران فرعون چون ذرّه‌ای واقف شدند، تن را فدا کردند، خود را دیدند که قایمند بی این تن و تن به ایشان تعلق ندارد. و هم‌چنین ابراهیم و اسماعیل و انبیاء و اولیاء چون واقف شدند، از تن و بود و نابودِ او، فارغ شدند.

حَجّاج بنگ خورده و سر بر در نهاده، بانگ می‌زد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد. پنداشته بود که سرش از تنش جداست و به واسطه‌ی در قایم است. احوال ما خلق هم‌چنین است، پندارد که به بدن تعلّق دارند یا قایم به بدنند.

?(فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین محمد)
? پانوشت‌ها

[1] تون حمام، که در آن معمولاً  از سرگین برای گرم کردن حمام استفاده می‌کردند.

[2] “به خداوند وام دهید، وامی نیکو ” (سوره مزمل، آیه 20)

امید سرِ راهِ ایمنی است (قطعاتی از فیه ما فیه)

  • ‌می‌گويند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمالِ کودنی و بلادت[1]. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که «بيا بگو در مشت چه دارم.» گفت: «آنچه داری گِردست و زرد است و مُجَوَّف[2] است.» گفت: «چون نشان‌های راست دادی، پس حکم کن که آن چه چيز باشد.» گفت: «می‌بايد که غربيل باشد.» گفت: «آخر اين چندين نشان‌های دقيق را که عقول در آن حيران شوند دادی از قوت تحصيل و دانش، اين قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربيل نگنجد؟»
    اکنون هم‌چنين علمای اهل زمان در علوم موی می‌شکافند و چيزهای ديگر را که به ايشان تعلق ندارد به غايت دانسته‌اند و ايشان را بر آن احاطت کلی گشته و آن‌چه مهم است و به او نزديک‌تر از همه‌ی آن است خودی اوست و خودی خود را نمی‌داند.
  • در عالَم يک چيز است که آن فراموش‌کردنی نيست. اگر جمله‌ی چيزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نيست و اگر جمله را به جای آری و ياد‌داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هيچ نکرده باشی، هم‌چنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معيّن. تو رفتی و صد کار ديگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنان است که هيچ نگزاردی. پس آدمی در اين عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن است. چون آن نمی‌گزارد، پس هيچ نکرده باشد.‌
  • درد است که آدمی را رهبر است در هر کاری که هست. تا او را درد آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخيزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی‌درد او را ميسر نشود، خواه دنيا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غيره. تا مريم را درد زِه[3] پيدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که ﴿فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ﴾[4]. او را آن درد به درخت آورد و درختِ خشک ميوه‌دار شد. تن همچون مريم است و هر يکی عيسی داريم. اگر ما را درد پيدا شود عيسای ما بزايد و اگر درد نباشد عيسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پيوندد، الّا ما محروم مانيم و ازو بی‌بهره.
  • گفت که «ما مقصریم». فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب[5] به او فرود آید که «آه! در چیستم و چرا چنین می‌کنم؟» این دلیل دوستی و عنایت است … زیرا عتاب با دوستان کنند، با بیگانه عتاب نکنند. اکنون این عتاب نیز متفاوت است، بر آن‌که بر او درد می‌کند و از آن خبر دارد دلیل محبت و عنایت در حق او باشد. اما اگر عتابی رود و او درد نکند این دلیل محبت نکند. چنان‌که قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند، این را عُقلا عتاب نگویند. اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند، عتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید. پس مادام که در خود دردی و پشیمانی می‌بینی دلیل عنایت و دوستی حقّ است.
  • امید از حق نباید بریدن. امید سرِ راهِ ایمنی است. اگر در راه نمی‌روی، باری، سرِ راه را نگاه‌دار. مگو که «کژی‌ها کردم.» تو راستی را پیش‌گیر، هیچ کَژی نماند. راستی همچون عصای موسی است، آن کژی‌ها همچون سِحرهاست. چون راستی بیاید همه را بخورَد. اگر بدی کرده‌ای با خود کرده‌ای. جفای تو به وی کجا رسد؟

  1. بلادت : کند ‌ذهنی .
  2. مُجَوّف : میان‌تهی .
  3. زه : زاییدن .
  4. سوره‌ی مریم آیه‌ی 23 .
  5. عتاب : خشم‌گرفتن ، سرزنش‌کردن .