- میگويند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمالِ کودنی و بلادت. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که «بيا بگو در مشت چه دارم.» گفت: «آنچه داری گِردست و زرد است و مُجَوَّف است.» گفت: «چون نشانهای راست دادی، پس حکم کن که آن چه چيز باشد.» گفت: «میبايد که غربيل باشد.» گفت: «آخر اين چندين نشانهای دقيق را که عقول در آن حيران شوند دادی از قوت تحصيل و دانش، اين قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربيل نگنجد؟»
اکنون همچنين علمای اهل زمان در علوم موی میشکافند و چيزهای ديگر را که به ايشان تعلق ندارد به غايت دانستهاند و ايشان را بر آن احاطت کلی گشته و آنچه مهم است و به او نزديکتر از همهی آن است خودی اوست و خودی خود را نمیداند.
- در عالَم يک چيز است که آن فراموشکردنی نيست. اگر جملهی چيزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نيست و اگر جمله را به جای آری و يادداری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هيچ نکرده باشی، همچنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معيّن. تو رفتی و صد کار ديگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنان است که هيچ نگزاردی. پس آدمی در اين عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن است. چون آن نمیگزارد، پس هيچ نکرده باشد.
- درد است که آدمی را رهبر است در هر کاری که هست. تا او را درد آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخيزد او قصد آن کار نکند و آن کار بیدرد او را ميسر نشود، خواه دنيا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غيره. تا مريم را درد زِه پيدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که ﴿فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ﴾. او را آن درد به درخت آورد و درختِ خشک ميوهدار شد. تن همچون مريم است و هر يکی عيسی داريم. اگر ما را درد پيدا شود عيسای ما بزايد و اگر درد نباشد عيسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پيوندد، الّا ما محروم مانيم و ازو بیبهره.
- گفت که «ما مقصریم». فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب به او فرود آید که «آه! در چیستم و چرا چنین میکنم؟» این دلیل دوستی و عنایت است … زیرا عتاب با دوستان کنند، با بیگانه عتاب نکنند. اکنون این عتاب نیز متفاوت است، بر آنکه بر او درد میکند و از آن خبر دارد دلیل محبت و عنایت در حق او باشد. اما اگر عتابی رود و او درد نکند این دلیل محبت نکند. چنانکه قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند، این را عُقلا عتاب نگویند. اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند، عتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید. پس مادام که در خود دردی و پشیمانی میبینی دلیل عنایت و دوستی حقّ است.
- امید از حق نباید بریدن. امید سرِ راهِ ایمنی است. اگر در راه نمیروی، باری، سرِ راه را نگاهدار. مگو که «کژیها کردم.» تو راستی را پیشگیر، هیچ کَژی نماند. راستی همچون عصای موسی است، آن کژیها همچون سِحرهاست. چون راستی بیاید همه را بخورَد. اگر بدی کردهای با خود کردهای. جفای تو به وی کجا رسد؟