«معلممان وقت صرف میکرد تا ما را بشناسد»
معلم محبوب من، آقای دانیل، فراموش نشدنیترین شخصیت بود. او وقت صرف میکرد تا ما را بشناسد. او تشویقمان میکرد تا دربارهی زندگیمان صحبت کنیم، دربارهی خانه و خانوادهمان، آرزوهایمان، ترسهایمان، یأسهایمان. در مدتی کوتاه، او مرا بهتر از والدینم شناخت. او به حرفهایمان گوش میکرد، و ما هم چیزی داشتیم که با او در میان بگذاریم. به چیزی که باید انجام میشد اشاره میکرد و آماده گوشهای میایستاد تا کمک کند.
«تحقیر مختصر و فشرده»
تا زندهام از معلم انگلیسیمان متنفّر خواهم بود. او مثل یک مار زنگی همیشه زهر تازهای در کام داشت. همیشهی خدا به ما میگفت که در ذهنش تصویری از یک دانشآموز کامل دارد. ما در مقایسه با این دانشآموز تخیّلی او مایهی ناامیدی و محنت بودیم. ما بیسوادهای جاهلی بودیم که وقتِ معلم و بیتالمال را حرام میکردیم. زخم زبانهای شقاوتبار او احترامی را که ما نسبت به خودمان داشتیم از بیخ و بن نابود میکرد و آتش نفرتمان را شعلهور میساخت. سرانجام وقتی در بستر بیماری افتاد، کلّ کلاس جشن گرفتند و دست به دعا برداشتند.
«حقیقت اصلی»
ما خوشبختترین کلاس در مدرسه بودیم. معلمی داشتیم که از حقیقت اصلی تعلیم و تربیت آگاه بود: «نفرت از خود مخرّب است، عزّت نفس نجات دهنده است.» این اصل در تمام تلاشهایی که او به خاطر ما انجام میداد سرمشقش بود.
«وقتی معلم دانشآموز را باور دارد»
یکی از معلمهایم را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد، او کمکم کرد تا نظری را که نسبت به خودم و نسبت به دنیا داشتم تغییر بدهم. قبل از اینکه با او آشنا بشوم، تصور خوفناک و نفرتآلودی از بزرگترها داشتم. من اصلاً پدر نداشتم و مادرم کار میکرد. پدربزرگم بدخلق بود و مادربزرگم عصبانی. او بحث میکرد و متهم میکرد، پدربزرگم هم قلدری میکرد و ملامت. اولین معلم من زنی بدجنس بود، نسخهی بدل مادربزرگم. این هم اوقاتتلخی راه میانداخت و تنبیه میکرد. معلمهای دیگرم بیخیال بودند. همینکه ساکت بودم، شکایتی نداشتند. اگر میافتادم و میمردم، ککشان هم نمیگزید. اصلاً کاری به کارم نداشتند.
آنوقت با آقای بنجامین آشنا شدم، معلم کلاس ششم من. او با بقیّه فرق داشت. از جمع ما لذّت میبرد. وقتی او بود، ما احساس میکردیم آدمهای مهمی هستیم؛ اندیشههایی که در سر داشتیم، تغییر ایجاد میکرد. او باورمان داشت و ما را راهنمایی میکرد، او به غرور و تخیّل ما متوسّل میشد. او به ما اطمینان خاطر میداد و میگفت: «دنیا به استعداداهای شما نیاز دارد. در دنیا رنج هست و بیماری و محلههای فقیرنشین. شما میتوانید حامی برادرتان باشید یا قاتل او. شما میتوانید دنیا را به جهنم تبدیل کنید یا عامل یاری باشید. شما عامل رنج یا عامل آسایش یکدیگرید. در هر موقعیت، شما میتوانید بخشی از راه حل باشید، یا بخشی از مسئله.» حرفهای او هنوز در دل من با روبرو شدن با واقعیات زندگی منعکس میشود و بر زندگانی من در جهت بهتر شدن تأثیر میگذارد.
«روشی برای بیفرجام گذاشتن بحث»
معلم تاریخ ما به استدلال اعتقاد داشت و جان ما را به لب میرساند. بیخود و بیجهت انرژی صرف میکرد تا به ما بقبولاند که اشتباه میکنیم و نمیفهمیم. خُب، ما هم با حرفهای تند و تیز متقابلاً جواب میدادیم. او به گمان خودش معلمی آزادیخواه بود؛ امّا در اصل، کلاسمان را تبدیل به یک انجمن دعوا و مشاجره کرد. ما زیاد چیز یاد نگرفتیم، فقط آزار دادن و بحث کردن یادمان داد. وقتی او فرایند دموکراتیک خودش را جشن میگرفت و با شکوه تمام آن را اجرا میکرد، ما یاد میگرفتیم که چطور باید رسیدن به نتیجهی بحث را به تعویق انداخت.
«یواش عجله کن»
خانم سالیوان برخلاف معلمهای دیگر تمرکزش بر این بود که زمان حال را دلپذیر سازد. به ندرت ما را به شتاب میانداخت. به ایهام میگفت: «یواش عجله کن.» او نه فقط به تکالیف خانهی ما علاقه نشان میداد، بلکه به روابط خانوادگیمان هم علاقهمند بود. از اینکه در جریان کارهای ما باشد هراسی نداشت. او میدانست که والدین چه جور باعث ناامیدی میشوند.
«خرمنی از نفرت»
آقای چ، معلم بهداشت ما، وظیفهی خودش میدید که طرز فکر و احساسمان را بیاهمیت جلوه دهد. آقای چ. سخت تلاش میکرد تا به ما ثابت کند که آدمهای بیلیاقتی هستیم. معلم تیزبینی بود و تمام خطاهایمان را میدید. با صدایی سرد و خشک به ما میگفت که چه کم داریم. او معایبمان را حفظ بود: ما هوش، آداب، صفات اخلاقی، و سخاوت کم داشتیم. ما خنگ و فاسد بودیم و دردمان را درمانی نبود.
ما در کلاس او، معنا و مفهوم تمسخر را دریافتیم، گوشی برای شنیدن اراجیف و چشمی برای دیدن چیزهای مضحک پیدا کردیم. علاوه بر آن، یاد گفتیم که در برابر حملات افراد بالغ از خودمان دفاع کنیم.
«آدم مصنوعیِ برنامهریزی شده»
در حساب همیشه کُند بودهام. اما معلم ریاضیام طوری با من برخورد میکرد انگار من آدم مصنوعیام که غلط برنامهریزی شده و سیمهایش را بایستی عوض کند. دربارهی این عمل حرفی نداشتم بزنم. هیچ بنده خدایی از من نمیپرسید که آخر احساست دربارهی این برنامههای ابداع شده برای تو چیست. بدون ذرّهای رحم و شفقت به من درس خصوصی میداد. تحت فشارم میگذاشتند، امتحانم میکردند، مجدداً امتحانم میکردند. معلم عزمش جزم بود تا ثابت کند که هیچ کس در کلاس او رد نمیشود. ولی من موفق شدم کاری کنم که انگشت به دهان بماند.
«انگار ما را جادو میکرد»
«معلم تاریخمان انگار ما را جادو میکرد. در کلاسهایش از مغزمان دود بلند میشد. طوری از این کلاسها درمیآمدیم که انگار از یک رؤیا بیرون آمدهایم. او شور و شوق ما را برای ماجراهای عجیب و غریب درک میکرد و ما را به هزارتویی از افسانهها و اسطورهها و اسرار ازلی و ابدی هدایت میکرد. هر دوره به طور زنده و ملموس دوباره ظاهر میشد. درسی از او بر ذهنم نقش بسته و باقی است: حقیقت تاریخی هرگز حقیقت نهایی نیست. این حقیقت کشف میشود، فراموش میشود، و بایستی همواره از نو کشف شود.
«زبان طلایی»
آقای کینگ معلم محبوب ما بود، و ما کلاس محبوب او بودیم. در حضور او، ما سلیس و روان صحبت میکردیم. هیچ کس در کلاس او لکنت زبان پیدا نمیکرد. افکارمان را با شهامت بیان میکردیم. بعضی از معلمها باعث میشدند که ما موقع آشکار ساختن اندیشهمان احساس گناه و شرارت بکنیم، امّا نه آقای کینگ. مهربانی چشمانش به ما اطمینان خاطر میداد و ترس و هراسمان را زایل میکرد. او لحظههای درخشانی را برایمان مهیّا کرد که من هنوز در گنجینهی سینهام دارم.
«احساس میکردیم دنیا خانهی خود ماست»
آقای جاکوبس توی دلمان جا داشت، چون طوری با ما رفتار میکرد انگار ما در همان موقع چیزی هستیم که فقط میتوانستیم امید بودنش را داشته باشیم. ما از طریق نظرهای او خودمان را توانا و شایسته و مقدّر به عظیم بودن میدانستیم. او راهبر خواستههای دلمان بود و این اعتقاد را در ما ایجاد میکرد که میتوانیم سرنوشتمان را با حرارتِ امیدها و اعمالمان شکل ببخشیم؛ این اعتقاد که حوادث نباید شکلدهندهی زندگانی ما باشد؛ این اعتقاد که خوشبختی و سعادت ما وابسته به وقایع اتّفاقی نیست. آقای جاکوبس ما را با خودمان آشنا کرد. ما دانستیم که کیستیم و چه میخواهیم باشیم. دیگر با خودمان غریبه نبودیم، احساس میکردیم دنیا خانهی خود ماست.
(از کتاب «روابط معلم و دانش آموز»؛ هایم گینات؛ ترجمهی سیاوش سرتیپی؛ نشر فاخته؛ تهران، ۱۳۷۱ — برگرفته از این آدرس: http://ayat.ir/TBymT)