? عارفی گفت رفتم در گُلخَنی[1] تا دلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است. دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود، میان بسته بود، کار میکرد و اوش میگفت که این بکن و آن بکن، او چُست کار میکرد. گلخنتاب را خوش آمد از چُستی او در فرمانبرداری. گفت: «آری، همچنین چست باش. اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری، مقامِ خود به تو دهم و تو را به جای خود بنشانم.» مرا خنده گرفت و عقدهی من بگشاد. دیدم رئیسانِ این عالم را همه بدین صفتاند با چاکران خود.
? اگر کوری گوید که «مرا چنین کور آفریدند، معذورم»، به این گفتنِ او که «کورم و معذورم»، گفتن سودش نمیدارد و رنج از وی نمیرود…
? این نَبی میگوید که «به من چیزی دهید، من محتاجم. یا جُبّهی خود را به من ده یا مال یا جامهی خود را.» او جبّه و مال را چه کند؟ میخواهد لباس تو را سبک کند تا گرمی آفتاب به تو رسد که «اَقْرِضُو اللهَ قَرْضا حَسَنا[2]” مال و جبه تنها نمیخواهد؛ به تو بسیار چیزها داده است غیر مال: علم و فکر و دانش و نظر. یعنی لحظهای نظر و فکر و تأمّل و عقل را به من خرج کن. آخر مال را به این آلتها که من دادهام به دست آوردهای. هم از مرغان و هم از دام صدقه میخواهد. اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب، بهتر، که آن آفتاب سیاه نکند، بلکه سپید کند. و اگرنه، باری جامه را سبکتر کن تا ذوق آفتاب را ببینی. مدّتی به ترشی خو کردهای، باری شیرینی را نیز بیازما.
? آخر تو به این تن چه نظر میکنی؟ تو را به این تن چه تعلق است؟ تو قایمی بیاین و هماره بیاینی. اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی. اکنون چه میلرزی برین تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری. تو کجا و تن کجا؟ … این تن مغلطهای عظیم است. پندارد که او مُرد، او نیز مُرد. هی، تو چه تعلق داری به تن؟ این چشمبندی عظیم است. ساحران فرعون چون ذرّهای واقف شدند، تن را فدا کردند، خود را دیدند که قایمند بی این تن و تن به ایشان تعلق ندارد. و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیاء و اولیاء چون واقف شدند، از تن و بود و نابودِ او، فارغ شدند.
حَجّاج بنگ خورده و سر بر در نهاده، بانگ میزد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد. پنداشته بود که سرش از تنش جداست و به واسطهی در قایم است. احوال ما خلق همچنین است، پندارد که به بدن تعلّق دارند یا قایم به بدنند.
?(فیه ما فیه، مولانا جلالالدین محمد)
? پانوشتها
[1] تون حمام، که در آن معمولاً از سرگین برای گرم کردن حمام استفاده میکردند.
[2] “به خداوند وام دهید، وامی نیکو ” (سوره مزمل، آیه 20)