ملوان پیر چپقش را از لبش برداشت و با تحقیر تف کرد و گفت: «جنگ نه موضوع پیچیده ای است و نه فهمش مشکل است. آدم یک تفنگ بر می دارد و مردم را می کشد. ولی پدربزرگ من ناقلایی بود که از پسش بر نمی آمدند. هیچ کس مثل او اصولی فکر نمی کرد.»
بچه ها در مدتی که او متفکرانه به چپقش پک میزد و به دریا نگاه می کرد، ساکت نشسته بودند. میدانستند که به زودی دنبال حرفش را خواهد گرفت.
ملوان پیر گفت: «زمان جنگ تصفیهی اخلاقی بود. خیلی سال از آن موقع میگذرد. هنوز شما به دنیا نیامده بودید. پدربزرگ من ،که آن وقتها جوان خوش قیافهای بود با همهی جوانهای دیگر برای سربازی احضار شده بود.دکتر توی گلویش نگاهی انداخت و با شست روی قفسهی سینهاش فشاری داد و اعلام کرد که از همهشان سالمتر است.»
بردندش حمام و درش آوردند و یک دست لباس نظامی به تنش کردند و یک تفنگ به دستش دادند و به او گفتند خوب، حالا آماده شدی.
پدر بزرگم به آن ها گفت: «برای چه کاری آماده شدهام؟»
گفتند: «معلوم است دیگر! برای این که بروی تیر در کنی!»
پدربزرگم ول کن نبود.باز پرسید: «من میخواهم بدانم به کی باید تیر در کنم؟»
گفتند: «خوب معلوم است دیگر:به دشمن!»
پدر بزرگم پرسید: « که این دشمن کی باشد؟»
این حرف آنها را کلافه کرد. پدربزرگم گفت: «اگر لازم بشود که آدم کسی را با تیر بزند، من حرفی ندارم. ولی آخر این آدم کیست؟ اسمش چیست؟ متأهل است یا مجرد؟ بچه دارد یا ندارد؟ شغلش چیست؟ چند سالش است؟ من به کشتن او اعتراضی ندارم اما شما نمیتوانید از من بخواهید بروم مردی را که اصلا نمیشناسمش با گلوله سوراخ سوراخ کنم!»
این حرف کاملاً منطقی بود و ژنرالها نمیتوانستند حقیقت آن را انکار کنند. چارهای نداشتند جز این که بروند به سراغ پروندهی اسامی سپاهیان دشمن و یک نفر را انتخاب بکنند که پدربزرگم برود و او را بکشد. آمدند و گفتند: «بیا! این مرد را بکش.با آنهای دیگر هیچ فرق نمیکند.این پروندهی کاملش. عکسش هم ضمیمهی پرونده است.ببرش به خانه و با دقت مطالعهاش کن. وقتی که آن مرد را حسابی شناختی، برگرد تا بفرستیمت به جبهه او را بکشی.»
روز بعد پدربزرگم برگشت و گفت: «فایدهای ندارد. من نمیتوانم این مرد را بکشم.در عمرم آدم به این خوبی ندیدهام. راستش آنقدر شیفتهاش شده ام که مثل یک برادر دوستش دارم. اسمش اولیور اشمالتس است و یک مغازه دوچرخهسازی دارد. صاحب یک زن است، سه تا بچهی کوچک. در اوقات فراغت ویولن میزند و آواز ”دلبرم، و درختها شکوفه میدهند“ را میخواند. من این آواز را خیلی دوست دارم. گوش کنید برایتان بخوانم:
دلبرم،نگاه کن،درختها
جان گرفته و شکوفه دادهاند.
دیگر اشک غم ز چشم ها مریز،
خنده کن، عزیز من، مرا ببوس.
پیش از آنکه جانم از بدن رود
در کشاکش ستیز یا گریز،
خنده کن، عزیز من، مرا ببوس،
میروم به جنگ و کشته می شوم،
الوداع تا به روز رستخیز.»
ژنرال گفت: «خوب،بس است دیگر!» پیدا بود که حسابی متأثر شده است. گفت: «میفهمم چه احساسی داری. دست خودت نیست. او را میدهیم یک نفر دیگر بکشدش.»
آن وقت ژنرال دوباره به سراغ پروندهها رفت و مدتی دراز از وقتش را صرف خواندن پروندهی سربازان دشمن کرد. بالاخره یک نفر را گیر آورد که به درد کار میخورد. به پدربزرگم گفت: «بیا، این هم یک نفر که هر آدمی با دل و جان حاضر است او را بکشد.برو خانه و پروندهاش را مطالعه کن. وقتی که درست و حسابی شناختیش برگرد و بیمعطلی برو او را بکش.»
پدربزرگم پرونده را برد خانه و آن را سر فرصت حسابی مطالعه کرد. این مرد واقعاً آدم چرندی بود. اسمش اوسکار فینکل بود. روزها همهاش توی عرقفروشیها بود و مست میکرد و شبها میرفت زنش را کتک میزد. خرجش را هم از این راه در میآورد که هر جا گدای کوری میدید، سکههایی را که مردم توی کاسهاش ریخته بودند، میدزدید. خلاصه آدمی بود پست و مردمآزار و تنبل و حقه باز و بیرحم و لاابالی و بد قول.
پدربزرگم تا آخرهای شب پرونده را مطالعه کرد و صبح روز بعد برگشت پیش ژنرال و گفت: «این مرد بی برو و برگشت آدم بیشرفی است. واقعاً هیچ دلیلی ندارد که آدم او را نکشد. رذلترین آدمی است که در عمرم دیدهام.»
ژنرال گفت: «بسیار خوب، این هم تفنگ. حالا برو به جبهه و بیمعطلی بکشش.»
پدربزرگم گفت: «اجازه بفرمایید. حتی به رذلترین آدمها هم باید مهلت داد.این یک نامهی خصوصی است که من برای این مرد نوشتهام. تصمیم گرفتهام که برای آخرین بار امتحانش کنم. شش ماه به او مهلت میدهم تا به خودش بیاید و رفتارش را درست کند. اگر تا آخر مهلت درست نشد، میروم و مثل یک سگ میکشمش.»
پیشنهاد پدربزرگم طبعاً پیشنهاد منصفانهای بود. ژنرال چارهای جز موافقت نداشت. آن وقت پدربزرگم برگشت به خانه که شش ماه صبر کند.
ملوان پیر ساکت شد و با دقتی بیمورد شروع کرد به پک زدن به پیپش. وقتی که معلوم شد دیگر نمیخواهد حرفش را دنبال کند، یک دختر کوچولو پرسید: «آن مرد بالاخره اصلاح شد؟»
ملوان پیر گفت: «آدمی نبود که اصلاح شود. دو ماه بعد، از شدت مستی از پله ها افتاد و گردنش شکست. ماجرایش به همین جا تمام شد.»
یک پسر کوچولو پرسید: «خوب پدر بزرگ شما چه کرد؟»
ملوان گفت: «چه کار میتوانست بکند؟ یارو مرده بود. مرده را که نمیشود به گلوله بست. آنها هم چارهای نداشتند جز اینکه پدربزرگم را از رفتن به جنگ معاف کنند!»
نوشتهی «مایک کویین» (نویسنده آمریکایی معاصر)، برگرفته از کتاب «خنده نیشتر»، ترجمه محمود کیانوش
(به نقل از این آدرس: http://ayat.ir/NvP2z)