حدود سال ۳۹۹ پیش از میلاد مسیح – این، تاریخی است که نویسندگان زندگینامههای سقراط اختیار کردهاند، اما چیزی جز تاریخی تقریبی نیست – سه شهروند آتنی سقراط را به محضر دادگاه میکشانند. سخن، بر سر آنوتوس بازرگان دولتمندی که به خاطر استعدادهایش در سخنوری شهره است اما از سوی دیگر مدافع بیامان حکومت مردم سالاری است. و دو تن از دوستانش ملیتوس شاعر و لوکون اسخن پرداز است. این سه قویا میگویند که سقراط خطری جدی برای نظام دولت-شهر است، و دو ادعانامه علیه او مطرح میکنند که افلاطون در دفاعیه سقراط چکیده آنها را این گونه آورده است: «سقراط به سبب فاسد گردانیدن جوانان و تصدیق نکردن خدایان دولت – شهر، بلکه، به جای آنها، تصدیق ایزدانی تازه گناهکار است».
اتهام دیگر به «نیرو یا روح ملازم» ی که او غالبا به آن اشاره میکرد ارجاع میدهد. سقراط، به همان گونه که قانون نیز اجازه این کار را به او میدهد، بهتر میداند تا به جای قرائت آن خطابه درخشانی که لوسیاس، دوستش، برای او تهیه کرده است، دفاع از خویشتن در برابر مجمع پانصد و یک تن داوران را خود صیانت کند. این محاکمه را، در اساس، افلاطون در دفاعیه سقراط خود گزارش کرده است […] . در پیشگاه هلیئهآ، دادگاه ملت، نخست دادستان رشته کلام را به دست میگیرد. سقراط با افشاء دروغهائی که در خطابههای درخشان ایرادشده سوی او سرازیر شده است پاسخی جانانه میدهد: «من خود خویشتن را نشناختهام» و در رویارویی با آن خطابهها اعلام میکند که همان زبان معمول خود را، همان را که در طول دههها بر میدانهای عمومی اختیار کرده است، به کار خواهد گرفت. پس، از قضات خویش میخواهد که به شکل خطابه او توجه نکنند، «بلکه تنها، به دقت، بنگرند که آیا آنچه من میگویم درست است یا نه. فضیلت قاضی در همین است » (دفاعیه ۱۸، آ). سقراط میداند که در دولت-شهر دارای شهرت خوبی نیست و او ناگزیر خواهد بود که در جریان محاکمهاش، علاوه بر مدعیان از پیش شناخته شدهاش، با شمار بسیاری از «اشباح»، همه کسانی که با سیمایی پوشیده با نقاب بهتانهایی را بر ضد پراکندهاند به نبرد پردازد.
با همه اینها، او در همان وهله نخست و به شیوهای روشن این حالت را به خود میگیرد که در هماهنگی با اصول خویش نقش بازی در آن محاکمه را به تمامی ایفا خواهد کرد: «باشد که هرآنچه خدایان را خشنود خواهد کرد روی دهد؛ باید از قانون اطاعت کرد و از خویشتن دفاع نمود.». اما مواظب است تا بیفزاید که پشتیبانی متعال دارد: آپولو، خدای آن دولت-شهر که به وسیله پیشگوی معبد دلفی نظرش را ابراز داشت و او را خردمندترین مردمان نامید. به روشنی، و البته با بدجنسی، به قاضیانی که او را به بیتقوائی متهم میکنند میگوید: «آپولو هیچ دروغ نمیگوید. یک خدا دروغ گفتن نمیداند».
پس از آن، سقراط همه شور و شوقاش را، همه گردونههای طنزش را به میدان میآورد تا آن دو ادعانامه را از اساس ویران سازد. او متهم است که جوانان آتن را فاسد کرده است؟ یادآور میشود که هیچگاه دستش را -. به شیوه سوفسطاییان – با گرفتن حق الزحمهای از آن جوانان، که تازه در ناز و نعمت هم متولد شدهاند، آشنا نگردانیده است. و آنگاه اوست که از این پی مدعیان خویش و به خصوص ملتیوس را به پرسش میگیرد. به او میگوید: «سخن بگو، به من پاسخ بده، به من بگو چه کسی احوال این جوانان را میتواند نیکوتر بگرداند؟»، «چه کسی میتواند تقوا را در وجودشان نقش و ملکه گرداند؟» ملتیوس در پاسخهایش فرومی ماند، و سقراط از به رخ کشیدن تناقضات او فروگذار نمیکند: «تو به قدر کفایت ثابت کردهای که هیچگاه چندان نگران آموزش جوانان نبودهای و خطابههای تو به روشنی نمایان ساختهاند که هیچگاه تو خودت به آن چیزی که به خاطرش به پیگرد من برخاستهای نپرداختهای» به او میتازد، به دروغگوئی متهماش میکند، داوران را شاهد میگیرد نادانیاش را مسخره میکند و یک یک مستندات ادعانامه را از مرکب حقانیت به زیر میآورد. و روی سوی داوران میکند و عبارتی را بر چهره شان مینوازد که چکیده همه اصول اخلاقی اوست: «هر انسانی که وظیفهای را اختیار کرده است، زیرا که آن را شریفترین میدانسته است، یا کسی که به صوابدید خود در آن جایگاه قرار گرفته است به عقیده من میبایست در آن پابرجا بماند و نه به مرگ، نه به خطر، و نه به هیچ چیز دیگری جز به شرف نیندیشد».
داوران یقینا تا مغز استخوان شان میسوزد، به خصوص که در همان حال سقراط به آنان اعلام میکند که رأی شان هرچه که باشد و تا زمانی که من نفس میکشم و اندک نیروئی در من باقی است، یکدم از اهتمام در کار فلسفه، در دادن هشدار و اندرز به شما، و در پایبندی به زبان معمول خودم به هنگام سخن گفتن با همه کسانی که با ایشان برخورد میکنم دست نخواهم کشیده. و چون همهمه از جایگاه هیات داوران بر میخیزد، سقراط از آنان میخواهد که بگذارند خطابهاش را دنبال کند: «من بسیار چیزهای دیگر برای گفتن به شما دارم که شاید خروش خشم تان را به آسمان برساند، اما نگذارید که دستخوش این حرکات خشمگینانه شوید».
او آنان را، آمرانه، به تنها چیزی که به زندگی ارزش میدهد – یعنی تعالی روح – میخواند. زندگی خودش را، مبارزاتاش را، بگومگوهایش را، و حرفهاش در کار فلسفه را برای ایشان تعریف میکند. به تأکید میگوید: «من هرگز آموزگار کسی نبودهام، اما اگر کسی، پیر با جوان، مایل باشد که با من اختلاط کند و ببیند که من چگونه از پس رسالتام برمی آیم، چنین رضایت خاطری را از هیچکس دریغ نمیورزم». سقراط اما از فرونشاندن خشم شان، از التماس کردن به ایشان، از بازی با احساسات، از کشانیدن فرزندانش به جایگاه شهود خودداری میورزد: «ارادۂ عدالت چنین است که ما رستگاری مان را مرهون خواهش و التماس مان نباشیم، به درگاه قاضی استغاثه نکنیم، بلکه ذهن او را روشن کنیم و متقاعدش گردانیم، زیرا قاضی نه برای قربانی کردن عدالت در مسلخ آرزوی خوشایند این و آن، بلکه برای تبعیت دقیق و وسواس آمیز از آن بر مسند قضا مینشیند. او سوگند خورده است، اما نه به اینکه هرکس را که خود از او خوشش بیاید از مجازات معاف کند، بلکه سوگند یاد کرده است که با پیروی از قوانین به داوری بنشیند».
سقراط میداند که با خطر مجازات مرگ روبه رو است، اما، در یک واپسین چالش، به دادگاه پیشنهاد میکند که او را، آن نیکوکار را – «با عدالت کامل» به مستقر گردیدن در پروتانیون، مکان مدنی و مقدس بلندمرتبه دولت به شهر که میهمانان برجسته را در آن گرامی میدارند، یا – اگر نشد – به پرداخت جریمهای ناچیز که مبلغاش را خود تعیین کند «محکوم گرداند». قاضیان جسارتاش را تاب نمیآورند. آنان را از بیگناهی خویش به لحاظ آن دو ادعانامه که سایه شان بر او سنگینی میکند متقاعد ساخته است؟ شاید، اما با اینهمه به مرگ، کیفر بیتقوایان، محکوماش میکنند. به گفته دیوگیس لایرتوس، فیلسوف ما به همسرش کسانتیپه که از دیدن مرگ ناعادلانه او شیون میکند، این پاسخ بس بیهمتا را میدهد: «پس میخواستی که عادلانه باشد؟»