نویسنده: کیوکو موری[1]
ژانویه 1990 است. 45 سال بعد از انفجار بمب اتمی در اینجا، حالا من و خالهام، میچیو، به دیدن «پارک هیروشیما» آمدهایم. هیچیک از ما آن روز را به یاد نداریم. خالهام بچهی کوچکی بود که در شهر دیگری زندگی میکرد و من هنوز به دنیا نیامده بودم.
به محض اینکه وارد پارک میشویم باران میگیرد آن هم نه مثل رگبارهای اوایل تابستان بلکه مثل لولهی ناودان میبارد. راه ما از میان تندیسهای یادبود و لوحههای فراوان پیچ میخورد. بزرگترین یادبود سنگ بزرگی است که دورتادور گلهایی قرار دارد که به همهی جانباختگان بمباران اهدا شده است. روی سنگ یادبود این جملهها کنده شده است:
روانتان شاد! این اشتباه تکرار نخواهد شد.
در انتهای راه، من و میچیو وارد موزهی یادبود میشویم. داخل اتاقهای کوچک نمایشگاه قفسههایی به چشم میخورد که ردیف به ردیف پر از اشیایی هستند که از روز بمباران به جا ماندهاند: ساعتهایی که درست در لحظهی انفجار بمب از کار افتادهاند، لباسهای سوختهی قربانیان، پنجرههای خرد شده و پیانویی که با سیمهای از هم گسیخته. عکسهای بزرگ، ساختمانهای ویران شده و انسانهای مجروح و آسیب دیده را به نمایش گذاشتهاند. میچیو قبلاً بارها از اینجا دیدن کرده است زیرا او و دایی شیرو، برادر کوچک مادرم، در هیروشیما زندگی میکنند و میهمانانشان اغلب از آنها میخواهند در بازدید از موزه آنها را همراهی کنند. با این حال چهرهی خاله می چیو گرفته و غمناک است. ما در سکوت از اتاقی به اتاق دیگر میرویم.
در اتاق سوم با حدود بیست دانشآموز با اونیفورم سرمهای روبهرو میشویم. آنها به ستون دو صف کشیدهاند و آموزگارشان که مرد جوانی است به چیزهای گوناگون روی دیوار اشاره میکند و در مورد هر کدام توضیح میدهد. این دانشآموزان همگی پسرند و به نظر میرسد کلاس دوم یا سوم باشند.
وقتی توضیحات معلم تمام میشود ما به دنبال گروه وارد اتاق بعدی میشویم که بسیار تاریک است. در یک قسمت طنابکشی شده، دو مانکن، که مادر و دخترند، زیر آسمان نارنجی و ترسناک ایستادهاند. کیمونوهای آنها سوخته و پاره و وپوره است. روی صورتشان آثار جراحت و سوختگی پیداست. پاهایشان پوشیده از خاکستر و خاک و خُل است. سکوت بر بچههای جلو ما حکمفرما میشود. همانطور به ستون دو پیش میروند و به چیزهایی که پیش رویشان است خیره میشوند. سرهایشان که زیر کلاههای سرمهای قرار دارند کمتر به اینسو و آنسو میچرخد.
این کلاهها که جز لبهی پهن و سیاهشان از کُرک ساخته شده نشانهی نظم و ترتیباند و با کُتهای سرمهای، دکمههای نارنجی و با شلوارهای جور و پیراهنهای سفید اتوزدهی مخصوص بازدیدهای هفتگی هماهنگی دارد. اونیفورمها از زمان جنگ یعنی از وقتی که برادر کوچکتر پدرم تسویوشی مدرسهی راهنمایی میرفت تاکنون تغییری نکرده است. من هیچوقت عمو تسویوشی را ندیدم، فقط دو داستان دربارهی او شنیدم که یکی از آنها مربوط میشد به کلاه مدرسهاش.
تسویوشی سال 1945 با پدر و مادر و خواهرش، آکیکو، در هیروشیما زندگی میکرد. کلاسهای مدرسهی تسویوشی را بارها تعطیل میکردند و دانشآموزان را برای ساختن تفنگ و فشنگ و دوختن لباس سربازی به کارخانه میبردند. جوانها را- که چند سال بزرگتر از دانشآموزان بودند- به جبهه فرستاده بودند. به تسویوشی گفته بودند که همه باید در خدمت جنگ باشند.
صبح روزی که بمب اتمی در هیروشیما منفجر شد، تسویوشی در کارخانهای واقع در مرکز شهر سرگرم کار بود. پدر و مادر و خواهرش در خانهشان در حومه شهر بودند. آنها وقتی خبر انفجار بمب را شنیدند با عجله دنبال تسویوشی رفتند. پیدا کردن کارخانهای که تسویوشی در آنجا کار میکرد، ساده نبود. مرکز شهر پر بود از ساختمانهای سوخته و آدمهای مجروحی که در آخرین لحظاتِ زندگی خود را به اینسو و آنسو میکشاندند. هیچ اثری از تسویوشی و همکلاسیهایش نبود. اما خانوادهی تسویوشی دست از تلاش بر نمیداشتند هر روز با زدن سپیدهی صبح راه میافتادند، همه جا را به دنبال گم شدهی خود زیر پا میگذاشتند و شب هنگام خسته و کوفته باز میگشتند.
تا اینکه در دومین هفته، یک شب که خانواده به خانه باز میگشت پیرمردی را دم در خانه دیدند. پیرمرد غریبه راست به طرف مادربزرگم، کیکو آمد، تعظیم کرد و کلاه مدرسهی آبی رنگی را به او داد. کیکو کلاه را پشت و رو کرد و بر حاشیهی داخل کلاه اسم و نشانی تسویوشی را که خودش برای او بر برودُریدوزی کرده بود، پیدا کرد. کیکو همینطور به حاشیهی کلاه خیره شده بود و نمیتوانست لب از لب باز کند. پیرمرد دوباره سر خم کرد، این بار به پدربزرگم و آکیکو هم که پشت سر کیکو ایستاده بودند تعظیم کرد.
پیرمرد با صدای گرفته گفت: « برای پسر شما کاری از من ساخته نبود.» او روز بعد از بمباران تسویوشی را دیده بود و این در حالی بود که هر دوی آنها در حاشیهی رودخانه به دنبال کمک میگشتند. چند ساعت بعد تسویوشی از خستگی نقش بر زمین شده و جان داده بود. دور و برشان همهجا پر بود از آدمهایی که جان میدادند. پیرمرد که سوخته و رنجور بود چارهای جز ادامه دادن نداشت. او کلاه تسویوشی را برداشت و به امید پیدا کردن خانوادهاش راه افتاد.
او به کیکو گفت: « از همان لحظهای که شما را دیدم فهمیدم نشانی را درست آمدهام. پسر شما خیلی شبیه خودتان بود.»
چند هفته پس از این ماجرا، خانواده به کیوتو بازگشت تا به پدرم بپیوندد که در آن زمان به مدرسه میرفت. آنها هرگز به هیروشیما باز نگشتند، حتی برای دیدن موزه و پارک یادبود!
***
در آخرین اتاق، موزهی نقاشیهای آبرنگ قرار دارد که بازماندگانِ بمب آنها را کشیدهاند، این نقاشیها شعلههای آتش، تنهای بیجان و رودهایی از خون به نمایش میگذاردند. دم در اتاق در حالی که بچهها به صف، از جلوی ما، میگذرند به کودکان زمان جنگ فکر میکنم.
در مدرسهی راهنمایی که مادرم در آنجا درس میخواند، مدیر مدرسه بعد از سخنرانی صبحگاهی از تصویر امپراتور پردهبرداری کرد. بچهها باید به محض کنار رفتن پرده، چشمهای خود را میبستند زیرا آنطور که به آنها گفته بودند تصویر مقدس امپراتور چشمشان را کور میکرد. مادرم چشمهایش را باز کرد و با تعجب دید که کور نشده.
هر چند مادرم توانست به دروغی که راجع به امپراتور سرهم کرده بودند پی ببرد، باز به خیلی چیزها عقیده داشت که بعدها معلوم شد حقیقت نداشته است. مثلاً وقتی با همکلاسیهایش برای دوختن اونیفورم سربازی به کارخانه میرفت فکر میکرد که سربازان ژاپنی عین شکوفههای سپید و پاک گیلاس در راه وطنشان بر خاک میافتند. به او اینطور یاد داده بودند که جنگ لازم و ضروری است. به همین خاطر از اینکه در پیشبرد جنگ به سربازان یاری میرساند احساس غرور و سربلندی میکرد. هر روز سرودهای میهنپرستانه را از رادیو میشنید و از جانفشانی و فداکاریهای مردم برای پیروز شدن در جنگ به هیجان در میآمد. اما از بلاهایی که سربازان ژاپنی بر سر مردم بیچارهی کره، چین و دیگر کشورهای آسیا میآوردند، روحش خبر دار نبود. او از علت اصلی جنگ بی اطلاع بود و نمیدانست دلیل کسانی که میگویند جنگ لازم و ضروری است چیست. تابع احساساتش بود و یاد نگرفته بود وقتی در برابر این مسائل قرار میگیرد چیزهای درست و اساسی بپرسد. بعدها از این بابت افسوس میخورد.
بچهها در اونیفورمهای تیره همانطور به ستون دو از میان پارک میگذرند. پشت سرشان میروم و در دل میگویم بعید است ما نسبت به زمان کودکی مادرم آنقدرها پیشرفت کرده باشیم. پیشرفت وقتی است که به ما یاد بدهند جنگ حقیقتاً چیز بدی است. تازه این هم کافی نیست. پیامهای ضد جنگ امروزه همانطور بر احساسات ما اثر میگذارند که تبلیغات جنگطلبانه احساسات مادرم را برانگیختند. درست که نمایشگاه موزه به صلح و دوستی کمک میکند، اما باز در برابر ما پرسشهای اساسی قرار نمیدهد. یکی مثلاً اینکه چرا بسیاری از کشورها خشونت و ویرانگری را پیشه کردهاند؟ یعنی همان چیزهایی که به جنگ جهانی دوم کشیده شد، یا اینکه مسئولیت هر کشور در جنگ جهانی دوم چقدر بود؟ من اگر یک کودک هشت نه سالهی ژاپنی بودم در حالی از این موزه بیرون میرفتم که پیش خودم فکر میکردم ژاپن قربانی بیپشت و پناه جنگ بوده است. یعنی فکر نمیکردم که ما، یعنی ما ژاپنیها، هم در این جنگ کشتهایم و خانههای مردم را بر سرشان خراب کردهایم. از این قرار، دانستههای من فقط اندکی بیشتر از مادرم بود.
من و میچیو از کنار بزرگترین بنای یاد بود سنگی، از همان راهی که رفتهایم، بر میگردیم. دعایی را که روی سنگ کندهکاری شده، میخوانم:
روانتان شاد! این اشتباه تکرار نخواهد شد.
از این کلمات مبهم و دو پهلو نگران میشوم. منظورمان از اشتباه چیست؟ یعنی یک جنگجهانی دیگر؟ یا بمب اتمی؟ یا جنگ به طور کلی؟ از اینها گذشته، چه کسانی اشتباه کردهاند؟
غمانگیزترین موضوع در مورد مرگ تسویوشی این است که جان خود را در راه یک آرمان نادرست فدا کرد. او در کارخانهی فشنگسازی کار میکرد و فشنگها را سربازان برای کشتن انسانها در جایی دیگر به کار میبردند. این خطا مستقیماً به او مربوط نمیشد. او به خاطر این اشتباه سزاوار مرگ نبود. با این همه، او در حالی مرد که به جنگ اعتقاد داشت و در محدودهی کوچک خود در خدمت ادامهی جنگ بود. اگر از این واقعیت دردناک چشم بپوشم، قضاوت منصفانهای در حق او نکردهام.
اگر قرار باشد من روی سنگ یاد بود دعا و آرزویی کنده کاری کنم، اینطور خواهم نوشت:
« روانتان شاد! ما مصیبت شما را درک میکنیم. شما در جنگی کشته شدید که بدون فکر به آن اعتقاد داشتید. ما عهد میبندیم که درست سوال کنیم، منتقدانه بیندیشیم و برای مشکلات راهحلهای مسالمتآمیز پیدا کنیم تا مجبور نباشیم در حق دیگران به خشونت دست بزنیم، تا دیگران هم به خشونت رو نیاورند. ما اشتباهات شما را تکرار نخواهیم کرد. ما از شما درس گرفتهایم.»
این چیزها شاید زیادی احساساتی به نظر بیاید و طولانیتر از آن باشد که بشود روی سنگ حک کنیم. اما فکر میکنم اگر تسویوشی زنده بود با این حرفها موافقت میکرد.
***
داستان دومی که دربارهی تسویوشی شنیدهایم ماجرای ستاره شمردن اوست. او وقتی به کلاس چهارم رفت معلوم شد در خواندن مطالب روی تخته سیاه مشکل دارد، اما مطالب کتابش را راحت میخواند، برای همین بیمعطلی پیش دکتر رفت. دکتر به او گفت:« داری نزدیکبین میشوی، اما چون سن و سالی نداری میتوانی کاری کنی که نزدیکبینیات خوب شود. باید تمرین کنی. هر شب قبل از خواب به آسمان نگاه کن و ستارهها را بشمار.»
تسویوشی به مدت یک ماه، هر شب قبل از رفتن به رختخواب نیم ساعت ستاره میشمرد. نوبت بعد که پیش دکتر رفت معلوم شد دیگر نیازی به عینک ندارد.
گمان میکنم باید از قضیهی تسویوشی این درس را بگیرم که نزدیکبینیای که در گذر زمان گرفتارش میشویم، میتواند بر طرف شود. امیدوارم آرزوی او برای ما همین بوده باشد. و باز امیدوارم که او از شمردن ستارهها لذت برده باشد، گرچه اینکار را برای بهتر کردن دیدنش انجام میداده است. زندگیاش کوتاه بود اما من دوست دارم اینطور فکر کنم که او تا جایی که ممکن بود زیباییهای زندگی را احساس کرد و از آنها لذت برد.
(برگرفته از کتاب «بر بالهای صلح»؛ مجموعهای از آثار نویسندگان جهان درباره صلح، مترجم: رضی هیرمندی، انتشارات معین)
- کیوکو موری (Kyoko Mori)، شاعر و رماننویس است. او در ژاپن متولد شده و از کودکی به آمریکا مهاجرت کرده است. از جمله کتابهایش، میتوان به «دختر شیزوکو»، «رؤیای آب» و «تیر حقیقی» اشاره کرد. ↑