سورهٔ یوسف(ع)، ۸۳: [یعقوب] گفت: «[چنین نیست،] بلکه نفس شما امری [نادرست] را برای شما آراسته است. پس [صبر من] صبری نیکوست. امید که خدا همه آنان را به سوی من [باز] آورد، که او دانای حکیم است.»
این موقعیتی است که برادران به ظاهر در آن خطایی نکردهاند، اما یعقوب این سخن خود را تکرار میکند که «بلکه نفس شما کاری را برایتان آراسته است.»
گاهی اینکه همان چیزی که چشمت میبیند را تأیید کنی و بگویی، دروغ است. اینکه تمام تجاربت از برادری که یک عمر با تو بوده را فراموش کنی و به پدر بگویی «پسرت دزدی کرد»، ستم است. برادر بزرگتر، آگاه شده و با فروتنی به آنچه پیش از این با یوسف(ع) کرده اذعان دارد، اما هنوز از «دیدن» برادرش و مبرّا دانستن او از خطایی فاحش ناتوان است.
برادر بزرگتر پشیمان است، اما هنوز چشمانش از گذر از خود و وضعیت خود عاجز است؛ توان دیدن غیر را ندارد. هنوز آن روحیهٔ خودبینی و خودمحوری در او زنده است؛ همان روحیهای که باعث میشد زمانی خود را (که «جوانی برومند» بود) در رابطه با پدرش «ستمدیده» حس کند، و بخواهد یوسف(ع) را از میان بردارد.
بنا به این روحیه شاید بتوانیم بگوییم که او در این ماجرا توان دیدن خدا را هم ندارد؛ تذکر یقعوب(ع) که «از رحمت خدا مأیوس نباشید» تلاشی است برای متوجه کردن فرزندان به حضور خداوند رحمتگر در صحنه.
این «ندیدن» و به جا نیاوردن برادر، و از آن بالاتر و ریشهایتر، ندیدن و به جا نیاوردن خداوندی که همهٔ این بازی به دست او در جریان است، و مأیوس شدن از رحمت این خداوند زنده و حاضر، همه کارهایی هستند که نفس آن را آراسته است؛ نفسی خودمحور که از میکوشد خود را تثبیت کند و جز خود را نفی کند.
یعقوب(ع) اما در نقطهٔ مقابل ایستاده است. خدایی که «از او چیزهایی میداند که دیگران نمیدانند»، چشمانش را پر کرده و با او در گفتگو است. او فرزندانش را به خوبی «میبیند»؛ نه تنها یوسف(ع) و بنیامین را، که دیگر برادران را هم. شرّ و بدی را در آنها مطلق نمیداند. میگوید: «نفس کاری را در نظرشان آراسته» و خطا کردهاند، و در پاسخ ناامیدان (که خود فرزندان هم جزو آنها هستند) میگوید: امید که خداوند همهٔ آنان را به من باز آورد، اوست که به هر چیز آگاه است (به حال من و حقیقت وضعیت و افعال فرزندانم نیز)، و اوست که سنجیدهکار است (و آنچه که رخ میدهد بیهوده و نابهجا نیست).