«… من به دلتای می سی سی پی رفتم، یکی از فقیرترین نواحی در ایالت متحده آمریکا. این مکان بر پایه تاریخچهای قدرتمند شکل گرفته است. در دهه ۱۹۶۰ آفریقایی-آمریکاییها جانشان را در راه مبارزه برای تحصیلات و داشتن حق رای به خطر انداختند. من میخواستم قسمتی از آن تغییر باشم، تا به نوجوانان کمک کنم فارغ التحصیل شده و به دانشگاه بروند. وقتی به دلتای میسیسیپی رسیدم، هنوز مکانی غوطهور در فقر بود، مکانی جدا افتاده، که به طور چشمگیری نیازمند تغییر بود.
مدرسه من، جایی که مستقر شدم، هیچ کتابخانه یا مشاوره راهنما نداشت، اما یک افسر پلیس داشت. نیمی از معلمان علیالبدل بودند و وقتی دانش آموزان دعوا میکردند، مدرسه آنها را به زندان محلی میفرستاد.
این همان مدرسهای است که من پاتریک را در آنجا ملاقات کردم. او ۱۵ سال داشت و دوبار مردود شده بود و در پایه هشتم به سر میبرد. اون ساکت و درونگرا بود، مثل اینکه همیشه در یک فکر عمیق غرق شده بود. و از تماشای دعوای بقیه، متنفر بود. یک بار دیدم که خود را وسط دعوای دو دختر انداخت و باعث شد به زمین بخورد. پاتریک فقط یک مشکل داشت. به مدرسه نمیآمد. میگفت گاهی مدرسه به جای بسیار غمانگیز تبدیل میشد چون همیشه آدمها در حال دعوا بودند، و معلمها هم استعفا میدادند. و مادرش هم دو جا کار میکرد و برای مجبور کردنش به مدرسه آمدن خیلی خسته بود. بنابراین این را وظیفهام دانستم، تا او را به مدرسه بکشانم. و به خاطر اینکه دیوانه بودم و فقط ۲۲ سال داشتم و مشتاقانه مثبتنگر بودم، راه حل من این بود که به خانهاش بروم و بگویم: چرا به مدرسه نمیای؟ و در واقع این راه حل جواب داد، و او از آن روز هر روز به مدرسه میآمد. و در کلاس من شروع به پیشرفت کرد. شعر مینوشت، کتاب میخواند. هر روز به مدرسه میآمد…»