در بنی اسرائیل یکی گناه بسیار داشت. خواست که توبه کند و ندانست که بپذیرند یا نه. وی را نشان دادند به کسی که عابدترین روزگار بود.
از وی پرسید که «گناه بسیار دارم و نود و نه کس کشتهام، مرا توبه بوَد؟»
گفت: «نه».
آن عابد را نیز بکشت تا صد تمام شد. پس وی را به عالمترین روزگار نشان دادند. برفت و از وی پرسید. گفت: «مرا توبه بود؟»
گفت: «بوَد، وليكن باید که از زمین خویشتن بروی که این جای فساد است و به فلان جای روی که آنجا اهل صلاحاند».
وی برفت و در میان راه فرمان یافت(1)مرگ او فرا رسید.
فریشتگان عذاب و فریشتگان رحمت در وی خلاف کردند و هر کسی از ایشان گفتند که وی در ولایت من است.
خدای تعالی بفرمود تا آن زمین را بپیمودند(2)اندازه گرفتند. وی را زمین اهل صلاح نزدیکتر یافتند به یک بدست(3)وجب.
پس فریشتگان رحمت جان وی ببردند.
(کیمیای سعادت، محمد غزالی؛ به نقل از «متون عرفانی به زبان فارسی از ابتدا تا قرن ششم»، انتشارات سمت)