🔸 دو قطعه از «گیتانجالی»
هشیار نبودم آن دم
که برای نخستین بار
از دروازه این زندگی گذر کردم
کدامین توانمایه بود
که مرا برانگیخت
تا چونان غنچهای در نیمهشب جنگل
به میان گستردگی این راز
واگشوده شوم؟
به گاه برآمدن سپیده که به نور نگاه افکندم
بیدرنگ احساس کردم
که در این دنیا بیگانه نیستم
و آن ذات فراتر از ادراک بیشکل و نام
مرا به سیمای مادر خود
در میان دستانش جای داده است.
حتی هنگام مرگ نیز – همان ناشناخته –
چونان کسی که همیشه میشناختهام
برابرم آشکار خواهد شد
و از آنجا که به این زندگی مهر میورزم
میدانم که مرگ را نیز
همچنان دوست خواهم داشت.
مادر که نوزاد را از پستان راست بر میگیرد
کودک بانگ ناله سر میدهد
اما دمی نمیگذرد
که او را آرامش سینهی چپ فرامیگیرد.
***
تو مرا به دوستانی که نمیشناسم، شناساندهای
و مرا در خانههایی که از آنِ من نیست،
جایگاه بخشیدهای.
تو دور را نزدیک آوردهای
و از بیگانه برادر ساختهای.
زمانی که ناگزی از رها کردن سرپناهِ خو کردهام هستم
در دل ناشادمانم،
و از یاد میبرم
که کهنه در نو جا میگیرد
و تو در نو نیز جای داری.
مرا از راه زندگی و مرگ
در این دنیا یا جهانهای دیگر
هر جا که رهنمون شوی
تویی که یگانه همدم زندگی بیپایان منی؛
همان دگرگونناشوندهای که همواره قلب مرا
با حلقههای شادمانی
به ناشناختهها پیونده دادهای.
آنکه تو را شناسد
هیچ کس را بیگانه
و هیچ دری را بسته نمییابد.
آه پروردگارم
دعایم را برآورده کن
و اجازه مده که در بازی کثرت هیچ گاه
برکت لمس وحدت را از یاد ببرم.
( برگرفته از «نغمههای جاوید عشق» (گیتانجالی)، سرودهی «رابیندرانات تاگور»، ترجمه فرامرز جواهرینیا، نشر مثلث )