اندیشیدم که بایست از تو درخواست کنم
– اما پروا نکردم –
حلقهی گل سرخ روی گردنت را،
بنابراین، چشم به راه بامداد ماندم
که تو از برم میرفتی،
تا چند شاخهای را روی بسترت بیابمو در سپیدهدم، چون یک گدا،
جستجو کردم
و تنها یکی دو برگ جدا شده را یافتم.
آه، خدای من، چیست که مییابم؟
از عشق تو چه نشانی مانده؟
نه گلی، نه عطری، نه گلابدانی،تنها شمشیر پر اقتدارت،
که برق آتشین دارد،
و به سنگینی کوبش تندر میماند،
پرتوهای نورس فروغ بامدادی از میان پنجره برگذشته
و خود را روی بسترت پهن میسازند،
پرندهی بامدادی چهچهه زده و میپرسد
که «ای زن، چه به دست آوردهای؟»
نه گلی، نه عطری، نه گلابدانی،
تنها شمشیر هراسآور تو.مینشینم و به شگفتی فرو میروم
این چه هدیهای است که از تو به یادگار مانده؟
برای پنهان کردنش جایی نمییابم
خجالت میکشم که بر کمرش بندم
شکنندهام،
به سینهاش که فشارم دردم میآورد.با همهی اینها
این سرافرازی بال درد را
این هدیهی تو را
در قلبم تاب خواهم آورد
زین پس، در این جهان
مرا هراسی نخواهد بود و تو
در همهی درگیریهایم پیروز خواهی بود.تو مرگ را همدم من قرار دادی
و من، او را تاج زندگیام خواهم ساخت.
شمشیر تو با من است
تا بندهایم را بگسلم
و در دنیا هراسم به جا نماند.ای پروردگار قلبم
از این پس همگی زیورهای خرد را
از خود دور خواهم ساخت
و از انتظار کشیدنها و گریستنهای خلوتنشینانه
و کمرویی و سسترفتاریهایم
نشانی بر جا نخواهد ماند.کنون که تو شمشیرت را زیور من ساختهای
زین پس مرا با زیورهای عروسکی
کاری نخواهد بود.
شعری از رابیندرانات تاگور، از کتاب نغمههای جاوید عشق (گیتانجالی)، ترجمه فرامرز جواهری نیا، انتشارات مثلث