زنده ماندن در زمانۀ ظلمت

امروز، در مورد مناسبت ولادت حسین بن علی(ع) فکر می‌کردم و به همین خاطر سراغ مجموعه‌ای از سخنان وی رفتم (این مجموعه را می‌توانید در این آدرس ببینید. و پیشنهاد می‌کنم که حتماً ببینید.) در همان ابتدای مجموعه، این سخن جلب توجه می‌کرد:

همانا دنیا دگرگون شده و زشتی آن آشکار گردیده و نیکی آن پشت کرده و از آن باقی نمانده جز اندکی، همانند اندک [آبی] که ته ظرفی باقی بماند، و زندگی‌ای پر از خواری در چراگاهی پرسنگلاخ. آیا نمی‌بینید که به حق عمل نمی‌شود و از باطل باز داشته نمی‌شود؟ […]

این سخن، که هنگام ورود به کربلا گفته شده، گزارشی کوتاه و گویا است از روزگار امام. و البته، برای من، گزارشی کوتاه و گویا است از روزگار خودمان. بی‌آنکه به تفصیل به این فکر کنم که چرا چنین تصوری از زمانه‌مان دارم، ذهنم سراغ پرسش‌هایی می‌رود که برای هر که در روزگار تاریکی و غلبۀ باطل زندگی کند پیش می‌آید.
از حسین می‌پرسم: از چه چیزهایی خشمگین بودی؟ از چه چیزهایی در رنج بودی؟ از چه چیزهایی می‌ترسیدی؟ و از چه چیزهایی نه؟ آرزوهایت چه بود؟ به چه چیزهایی امید داشتی برای برآورده شدن آن آرزوها؟ و به چه چیزهایی دیگر امید نداشتی؟ و کدام زندگی و کدام عمل را در این راه کارساز می‌دانستی؟

خیلی از لحظه‌های زندگی حسین بن علی(ع) و سخنان او می‌تواند برای تأمل در چنین پرسش‌هایی کمک‌مان کند. چند قطعۀ زیر، نمونه‌هایی از صحنه‌های زندگی او هستند. بی‌شرح و تفصیل زیاد آن‌ها را نقل می‌کنم و مرتبط کردن این قطعات با پرسش‌های بالا را به عهدۀ خودتان می‌گذارم.

(1)
حسین بن علی(ع) یک سال پیش از مرگ معاویه در ایام حج در سرزمین «منا» خطبه‌ای خواند و در ضمن آن گفت:

ای آرزومندان از درگاه خدا! می‌ترسم کیفری از کیفرهای او بر شما فرود آید [… چرا که] می‌بینید که پیمان‌های خدا شکسته می‌شود و باکتان نیست. اگر پاره‌ای از پیمان‌های پدرانتان شکسته شود نگران [و پریشان] می‌گردید، و [حال آنکه] پیمان رسول خدا خوار و ناچیز شده است. کوران و گنگان و بیماران زمینگیر در شهرها به حال خود رها شده‌اند و به آن‌ها ترحمی نمی‌شود. [با این حال،] شما به کاری که شایسته‌تان است برنمی‌خیزید و دیگران را نیز در این راه مدد نمی‌رسانید و با مسامحه و سازش با ستمکاران خود را آسوده می‌دارید. این همه، از جمله چیزهایی است که خدا شما را بدان فرمان داده […]

شما ناتوانان را به دست ایشان تسلیم کردید که یا همچون برده مقهور باشند و یا همچون مستضعفی برای اداره امور زندگی، [در دست ایشان] اسیر. در کشورداری به اندیشه خود هر چه می‌خواهند می‌کنند و در اقتدای به اشرار و گستاخی نسبت به خدای جبّار، با پیروی هوای نفس، کار را به رسوایی می‌کشانند. بر منبر هر شهر از شهرهای ایشان خطیبی است که بانگ برمی‌دارد و آنچه می‌خواهد می‌گوید. کشور در برابر ایشان بی‌معارض است و دست‌های ایشان در آن گشاده. مردم بردگان آنانند و دست [ستمی] که به ایشان ضربه زند را از خود نرانند. آنانی که برخی زورگو و ستیزه‌جویند، و برخی بر ناتوانان سلطه‌گر و تندخویند، اطاعت‌شوندگانی که [خدای] آغازگر [خلقت] و بازگرداننده [به قیامت] را نمی‌شناسند.

(2)
در بخشی از یک نامه به مردم بصره نوشت:

شما را به کتاب خدا و سنت پیامبرش فرا می‌خوانم، که همانا سنت میرانده شده و بدعت زنده گشته…

(3)
در بخشی از یک نامه به مردم کوفه نوشت:

به جانم سوگند امام و پیشوا نیست مگر آن‌کس که به قرآن عمل کند و عدل را به پا دارد و حق را اجرا کند و خود را وقف راه خدا سازد.

(4)
در مسیر کربلا، در منزل بَیَضه، حسین بن علی(ع) برای سپاهیان حرّ که اغلب از مردم کوفه بودند خطبه‌ای خواند و در ضمن آن چنین گفت:

ای مردم! همانا رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر که فرمانراوایی ستمگر را ببیند که حرام‌های خدا را حلال می‌شمرد، پیمان خدا را می‌شکند، با سنت رسول خدا مخالفت می‌کند و در میان بندگان خدا بر اساس گناه و تجاوز رفتار می‌کند، و نه با کردار و نه با گفتار خود بر او نشورد، بر خداست که [در روز جزا] او را به همان جایگاهی در آورد که آن ستمگر را در می‌آورد.
بدانید، اینان به پیروی شیطان چسبیده‌اند و اطاعت رحمان را ترک گفته‌اند. تباهی‌ها را آشکار ساخته، حدود [خداوندی] را تعطیل کرده، ثروت‌ها را به خویش اختصاص داده و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام ساخته‌اند، و من از هر کس دیگر سزاوارترم که [بر ایشان] بشورم.

(5)
زمانی که حرّ بن یزید راه را بر او بست، و او را تهدید کرد و از مرگ بیم داد، چنین گفت:

شأن من شأن کسی نیست که از مرگ بهراسد. مرگ در راه نیل به عزّت و احیای حق چقدر سبک و راحت است … آیا مرا از مرگ می‌ترسانی؟ تیرت به خطا رفته و گمانت تباه است! من کسی نیستم که از مرگ بهراسم. منش من بزرگ‌تر از این است و همت من عالی‌تر از انکه از ترس مرگ زیر بار ستم روم.

در خطبۀ منا نیز امام به این مسئلۀ ترس از مرگ اشاره می‌کند و آن را دلیل سکوت روبه‌روی ستمگران می‌داند:

شما ظالمان را در جای خودتان نشاندید و امور خدا را به آنان سپردید تا بر اساس شبهه‌ها کار کنند و به راه شهوت‌ها روند. فرار شما از مرگ و خوش بودن شما به زندگی دنیا که [ناگزیر] ترکتان خواهد کرد، آنان را بر این [جایگاه] چیره کرد.

(6)
در صبح عاشورا، در خطبه‌ای خطاب به سپاهیان عمر سعد چنین گفت:

هیهات که ما ذلت را بپذیریم! خداوند، آن را براى ما نمى‌پذیرد، و نیز پیامبرش و مؤمنان، و دامن‌های پاک و مطهر، و جان‌های غیرتمند و خوددار که اطاعت از فرومایگان را بر مرگى عزتمندانه مقدّم نمى‌دارند.

(7)
از نظر حسین بن علی(ع) جهاد در راه خدا حیات‌بخش بود، و او کسی نبود که حیات را از دیگران دریغ کند. او را می‌بینیم که در طول مسیر به سراغ کسانی می‌رفت که با او هم‌منزل می‌شدند و ایشان را به جهاد دعوت می‌کرد.

زهیر بن قین، و عبیدالله بن حرّ جُعفی، دو تن از کسانی بودند که حسین از ایشان دعوت کرد به او بپیوندند. زهیر پذیرفت، عبیدالله بن حرّ اما، نه. او به دعوت امام چنین پاسخ داد: «به خدا سوگند من مى‌دانم که هر کس تو را همراهی کند در آخرت سعادت‌مند خواهد بود. ولی من گمان نمی‌کنم یاری من به حال تو سودی داشته باشد، و در کوفه کسی را ندیدم که مصمم به یاری و پشتیبانی شما باشد. پس به خدا سوگندت می‌دهم که مرا به این کار نکشانی، زیرا من از مرگ سخت گریزانم. ولی اینک اسب خود را به شما می‌دهم، اسبی که تا به حال با آن دشمنی را تعقیب نکرده‌ام جز اینکه به او رسیده‌ام و هیچ دشمنی با داشتن این اسب مرا تعقیب ننموده است مگر اینکه از چنگال او نجات یافته‌ام.»

حسین(ع) در جواب او گفت: «اکنون که خود را از ما دریغ داشتی، ما را حاجتی به اسب تو نیست.»

(8)
پس از ورود به کربلا، نامه‌ای به محمد حنفیه و افراد دیگر از خاندان بنی‌هاشم که نزد او بودند نوشت:

بسم اللّه الرحمن الرحیم. از حسین بن علی به محمد بن علی و افراد بنی هاشم که نزد اویند؛ گویی دنیا هرگز نبوده است و گویی آخرت همواره بوده است. والسلام.

(9)
در صبح عاشورا، به دعایی از پیامبر(ص) پروردگار خویش را خواند:

خداوندا! در هر اندوهی تکیه‌گاه منی، و در هر سختی امید منی، در هر حادثه‌ی ناگواری که بر من آید پشت و پناه و ذخیره‌ی منی. چه بسا غمی که در آن دل ناتوان و چاره نایاب می‌شد، و دوست بی‌ارج می‌گشت و دشمن زبان به شماتت می‌گشود، و من آن را نزد تو آوردم و شِکوه به درگاه تو کردم، تا از جز تو گسسته و تنها به تو روی آورده باشم، و تو آن را رفع کردی و [در کارم] گشایش دادی. پس تو ولیّ هر نعمت و منتهای هر خواسته‌ای.

(10)
پیش از حرکت به سوی کربلا، در دعای عرفه، گفت:

خداوندا! مرا بدان مقام از خشیت رسان که گویی تو را بینم و به پروای خود، نیک‌بختم فرما. […] برایم مبارکی و فرخندگی مقرر دار تا دوست نداشته باشم شتاب را در هر چه تو پس اندازی و تأخیر نجویم در هر چه تو پیش آری. خداوندا! بی‌نیازی را در جانم نشان و یقین را در دلم گمار و اخلاص را در کردارم بنه و روشنی را به دیده‌ام ده و بینش را در دینم گذار و به اعضای تنم برخوردارم کن.

(11)
در نهایت، باز می‌گردیم به همان سخنی که شروع این بحث با آن بود و کامل نقل نشد. به هنگام ورود به کربلا، به یاران خویش گفت:

اما بعد، برای ما آن پیش آمده که می‌بینید. همانا دنیا دگرگون شده و زشتی آن آشکار گردیده و نیکی آن پشت کرده و از آن باقی نمانده جز اندکی، همانند اندک [آبی] که ته ظرفی باقی بماند، و زندگی‌ای پر از خواری در چراگاهی پرسنگلاخ.
آیا نمی‌بینید که به حق عمل نمی‌شود و از باطل باز داشته نمی‌شود؟ [در این هنگام] شایسته است که مؤمن به دیدار پروردگار رغبت کند.
همانا من مرگ را جز سعادت و زندگی با ستم‌پیشگان را جز سختی و رنج نمی‌بینم. مردم بندگان دنیایند، و دین، بازیچه‌ای بر سرِ زبان آن‌هاست؛ تا زمانی که زندگی‌شان بچرخد، حول دین می‌گردند، اما چون به بلاها آزموده شوند دین‌داران اندکند.

تأکید حسین بن علی(ع) بر این است: تاریکی‌های زمانه، در دل مؤمن رغبت دیدار پروردگار را زنده می‌کند. این دیدار البته به زودی برای هر انسانی رخ می‌دهد. مؤمن اما آگاه است به اینکه دیداری در پیش دارد، به آن راغب است، و به «آمادگی» برای آن می‌کوشد. کاستی‌های دنیا، هر چه که باشد، آتش شوق و رغبت او را تیزتر می‌کند، و جدیتش را برای آمادگی بیشتر. همۀ زندگی‌اش جهاد و کوشش می‌شود برای کسب آمادگی.

شاید آن چیزی که باید در زمانۀ ظلمت به یاد بیاوریم، این است که با پروردگارمان (و نیز با پیامبر و حسین و دیگر صالحان و نیز با ستم‌دیدگان) عهدی داریم. تمام مسئله همین است که این عهد چگونه وفا خواهد شد؟ و چگونه می‌توانیم مشتاق و سرافراز، به وعده‌گاه «دیدار» بشتابیم؟


منابع:

تمام سخنان، به جز مورد شمارۀ 5، از کتابچۀ «نهضت عاشورا» نقل شده است. مورد شمارۀ 5 از کتاب «مدرسۀ حسینی»، نوشتۀ «مصطفی دلشاد تهرانی»، فصل «اصل والاهمّتی» نقل شده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *