سلام.
حدود 5 سال پیش، وقتی که برای مدتی به مسافرت رفته بودم و مجبور بودم دور از دوستانم زندگی کنم، تصمیم گرفتم برای بعضی از آنها نامههایی بنویسم. فکر میکنم که یکی از آن نامهها برای امروز هم خواندنی و مفید است. آن نامه را، البته با تغییراتی، در ادامه آوردهام.
در زمانی که این نامه نوشته شد، قرار من با دوستانم این بود که پیشنهادات، نظرات، پرسشها، یا هر چیز دیگری را که فکر میکنند به کاملتر شدن بحث کمک میکند برایم بفرستند؛ الان هم از شما میخواهم که این کار را بکنید. به این ترتیب ممکن است گفتگوهایی مفید و ثمربخش هم صورت بگیرد، و امیدوارم که چنین شود. در پناه خدا باشید.
***
بسم الله الرحمن الرحیم
دچار شدن به روزمرّگی این روزها مشکلی فراگیر است. بسیاری از مردم را میبینیم که از شغل خود و دیگر فعالیتهای ضروری زندگیشان و حتی تفریحهایشان «خسته» و دلزدهاند. هر کس به طریقی دست به کاری میزند تا این خستگی را بزداید، بعضی سراغ «تنوع» دادن به فعالیتهایشان میروند، بعضی سعی میکنند معنای جدیدی برای همان کارهای قدیمیشان کشف کنند، بعضی هم به جای سعی برای حل مشکل به روشهایی روی میآورند تا مشکل را از یاد ببرند.
طبیعتاً قسمتی از این مشکل به ساختارهای اجتماعیای که خود ما ایجاد کردهایم برمیگردد. مثلاً شغلهایی درست کردهایم که ارتباط زیادی با آنچه واقعاً نیاز داریم ندارند، و فقط ضرورت زندگی است که ما را مجبور میکند در آن شغل بمانیم. هر وقتی هم که از این شغل «آزاد میشویم» اوقات «فراغت» ماست، گویا که تمام مدتی که سر کار هستیم را در بندیم! محتاج شدن بیش از پیشِ خیلی از مردم به نیازهای ابتدایی زندگیشان مثل خانه و خوراک وضع را بدتر کرده است، یعنی افراد زیادی را میبینیم که مجبورند (و البته خیلی اوقات هم فقط فکر میکنند که مجبورند) ساعات خیلی بیشتری از حد معمول (که این روزها به اندازهی کافی زیاد هست) را کار کنند.
اما در همان «اوقات فراغت» هم این مشکل روزمرّگی به وفور یافت میشود. منظورم در فعالیتهای روزانه و روابطمان با دیگران و تفریحاتمان و … است. جاهایی که گویا آزادی عملمان برای اینکه هرچه دوست داریم انجام دهیم، کمک زیادی به ما نکرده است. دوستیهایی که روزی مایه شور و نشاط بود رو به سرد شدن و کسالت دارد، کارهایی که زمانی با عشق و علاقه انجام میدادیم دیگر کسالتبار شدهاند، تفریحات جدید هم به اندازهی قبل «حال نمیدهند». یا اینکه، به عنوان یک مورد معروف، کسان زیادی پیدا میشوند که در آغاز با شور و علاقه با کسی که واقعاً دوستش دارند ازدواج میکنند در حالیکه به روزهای پیش رو امید فراوان دارند، اما پس از مدتی روابط سرد میشود و زندگی مشترک هم بار دیگری میشود بر کولهبار مشکلات هر یک از دو طرف، انگار چیزی است که باید به زور حفظش کرد. انسان عاقلی که میتواند آینده را ببیند لازم نیست منتظر بنشیند تا سرش به سنگ بخورد، بلکه از همین الان میبیند که عاقبت این شکل از زندگی، روابط، سرگرمیها و … به کجا میکشد و «آنچه آمدنی است» را چنان میگیرد که «گویی از ابتدا بوده است» [1] ، و طبیعتاً دنبال راهی برای اصلاح وضعیت میرود.
اگر بخواهیم کمی کلیتر به این مسأله نگاه کنیم، در نظر اول چنین به نظر میرسد که در این دنیا همه چیز رو به زوال دارد. گویا به هر عرصهی جدیدی که وارد میشویم در ابتدا نشاط و سرزندگی وجودمان را پر میکند، اما اندک اندک آن نشاط میرود و کسالت بر جا میماند، و آن عرصه هم وبال ما میشود. اما بگذارید به این فکر کنیم که واقعاً چه چیزی در ابتدا باعث شور و نشاط ما بوده است؟ شاید، از جمله چیزهایی که ما در ابتدا میپسندیدیم دیدن فرصت و داشتن این امید بوده که این عرصهی جدید زندگیمان را به شکلی دگرگون کند. مثلاً یک شغل جدید برای ما عرصهی امید است، امید به اینکه با کاری معنادارتر و همکارانی بهتر از پیش سر و کار خواهیم داشت. یا یک دوست جدید این امید را به همراه دارد که من و او در این رابطه چیزهای تازهای کسب کنیم و کس دیگری بشویم. یا دو نفر که ازدواج میکنند، حس میکنند تصمیمی بزرگ میگیرند و وارد عرصهای میشوند که امید میرود معنای تازهای به زندگی آنها بدمد، گویا انتظار تولد زندگی نوی را برای خودشان میبرند. به همین ترتیب، وقتی زنی حامله میشود، انتظار تولد چیزی را دارد که زندگی او را دگرگون میکند.
مشکل از اینجا شروع میشود که ما در پیگیری انتظارهایمان به اندازه کافی جدیت و صداقت به خرج نمیدهیم. شغلی که انتخاب کردهایم از همه جهت ایدهآل نیست، و ما به این بهانه به سرعت از انتظارمان برای داشتن کاری معنادارتر کوتاه میآییم. دوستیهایمان روز به روز سستتر میشود و ما به فکر نجات دادن خود و دوستمان از این وضع نیستیم. همسرمان برای ما دیگر آنچه قبلاً بود نیست، ولی ما گویا عهدی را که بسته بودیم از یاد بردهایم. فرزندمان الان فقط مایهی دردسر است، و ما برای تبدیل این وضع به آنچه دوست داشتیم هیچ تلاشی نمیکنیم. اگر به این شکل از زندگی ادامه دهیم، راههای دیگر، مثل ایجاد «تنوع» بیشتر در زندگی یا سعی در فراموش کردن مشکل، کمکی به ما نخواهد کرد.
برای فکر کردن به اینکه چه راههایی برای حل مشکل کارساز هستند بگذارید از یک قصه شروع کنیم.
تو – سو نزد متی از کسالت روحی خود مینالید و میگفت قصد دارد به سفر بزرگی برود. متی برای او داستان زیر را تعریف کرد:
می – ایر روزگار پرملالی داشت. به دنبال هم رفیقه و شغل و مذهبش را عوض میکرد. وقتی پس از این همه تغییر، حالش به مراتب بدتر شد راهیِ سفری بزرگ شد و طی آن تمام دنیا را گشت. از این سفر مفلوكتر از پیش به وطن بازگشت. در رختخواب افتاده بود و با خود میاندیشید که به آخر زندگیاش رسیده است، که خانهاش با انفجار بمبی آتش گرفت. جنگ داخلی درگیر بود و سربازها بمبی به سمت کارگرانی که در پشت خانهی او سنگر داشتند شلیک کرده بودند. می – ایر برآشفته بلند شد و آتش را با کمک کارگران خاموش کرد و بعد به تعقیب سربازها پرداخت و تا چند سال در جنگ داخلی شرکت کرد تا اوضاع سامان گرفت.
اگر کسی در این مدت از زبان او نشنید که وضع روحیاش رضایتبخش است، حتماً به این علت بود که کسی سراغ حال او را نمیگرفت.[2]
در اطراف ما افراد زیادی هستند که احتیاج به کمک دارند؛ خانوادهمان، اقوام، دوستان، همکاران و همسایهها. دورتر را هم ببینید، فقیرانی که هر روز از کنارشان میگذریم، سالمندانی که گویا دیگر فقط نقش مزاحم را دارند، پدر و مادرهایی که در تربیت فرزندشان درماندهاند (چه بدانند و چه ندانند)، بچههایی که بزرگ میشوند بدون اینکه چیزهایی که در آینده احتیاج دارند را آموخته باشند، نوجوانانی که سرگردان میگردند بیآنکه کار مفیدی برای انجام دادن داشته باشند و … .
اینها هیچ کدام برای ما غریبه نیستند. اما تعداد کسانی که دغدغهی کمک به دیگران را به شکلی جدی پی بگیرد، کاری که به وضوح سودمند و پرمعناست، چندان هم زیاد نیست. ما معمولاً ترجیح میدهیم به کاری ساده و در دسترس اما بیمعنی بپردازیم، و بعد هم از کسالتبار شدن زندگی شکایت میکنیم، در حالیکه کارهای معنادار زیادی در دسترس ما هستند. کارهایی به این سادگی که برای دوستی که فرصت کافی ندارد خرید کنیم، یا به عیادت دوست بیماری که مدتها از او بیخبر ماندهایم برویم، یا برای خانوادهی محتاجی کمک فراهم کنیم، یا سالمندی را دریابیم و فرصت مفید واقع شدن دوباره را برایش فراهم آوریم، یا اینکه سرگرمی مناسبی برای فرزند خود و فرزندان دوستانمان مهیا کنیم، یا اینکه بعضی مشکلاتی را که در عمق بیشتری از جامعهمان ریشه دوانده بشناسیم و چارهای بیندیشیم.
همهی ما این تجربه را داریم که هر وقت به کارهایی از این دست روی آوردهایم روزگار بهتری داشتهایم، ولی عجیب آنکه با وجود این تجربه و با وجود نالیدن از وضع موجود، بیشتر اوقات راههای دیگری را برای رهایی از ملال انتخاب میکنیم، راههایی که در نهایت ملال ما را بیشتر هم میکنند! در داستان «شازده کوچولو»، جایی هست که شازده کوچولو به سیارهی مرد شرابخواری وارد میشود و میبیند که او مدام و بیوقفه شراب میخورد. از او میپرسد که «چرا این همه شراب میخوری؟» میگوید: «چون میخواهم فراموش کنم.» شازده کوچولو میپرسد: «چه چیزی را فراموش کنی؟» میگوید: «شرمندگیام را.» شازده کوچولو میپرسد: «شرمندگی از چه چیز را؟» میگوید: «از شرابخواری!»
گاهی حال و روز ما دست کمی از این شرابخوار ندارد، برای رفع ملال دنبال چیزهایی میرویم که اصلاً خودشان سبب ملال ما هستند. مثلاً از اینکه روزگار مفیدی نداریم در رنج هستیم، و برای فراموش کردن این رنج پای تلویزیون مینشینیم و یک سریال بیمعنی را تماشا میکنیم! روشن است که ما با این رویه جدای از خودمان به دیگران هم آسیب میزنیم؛ به عدهای از این راه آسیب میزنیم که کمک مستقیم خود را از آنها دریغ میکنیم. به نزدیکانمان هم آسیب میزنیم، به این ترتیب که فرصتی را که میتوانستیم برای آنها، یعنی دوستانمان، پدر و مادرمان، خواهر و برادرمان یا همسرمان فراهم کنیم تا آنها هم معنای تازهای در زندگیشان بیابند از ایشان دریغ میکنیم.
از آن طرف، رضایت ندادن به وضع موجود و شروع حرکت در مسیری که گمان میبریم خیر بیشتری در آن باشد، خیلی بیش از انتظار ما برکت به بار میآورد. کمترین چیزی که نصیبمان میشود اصلاح رابطه با نزدیکان و دوستانمان است و پیدا کردن دوستان و همراهانی جدید در این راه. اکنون من و دوستم چیزی داریم تا به خاطر آن همراه با هم مبارزه کنیم، صبر کردن را بیاموزیم، به فکر همدیگر باشیم، و در یک کلام، دوست داشتن را بیاموزیم.
***
اما بگذارید سراغ مسألهای کلیتر، و به ظاهر دشوارتر برویم. پیش از این گفتم که در نظر اول گویا همه چیز این دنیا رو به زوال دارد. هر چیزی که به دست ما میآید، هر فرصتی، هر رابطهای و هر نعمتی گویا از همان آغاز به اینکه روزی از دست ما میرود گواهی میدهد. اینکه گاهی ما این گواهی را نمیشنویم از غفلت و سرخوشی ماست. یکی از مهمترین نعمتها خود عمر است، که گذر شب و روز از آن میکاهد، و «کسی که مَرکبش روز و شب است، قطعاً او را میبرند هر چند در ظاهر ایستاده باشد.» [3] کافی است به روزگار خودمان و اطرافیانمان کمی دقیقتر نگاه کنیم تا این «برده شدن» را ببینیم. هر گاه سالمندی را میبینیم که گرفتار ناتوانی خود است، یا بیماری را میبینیم، یا کسی که مرگش فرارسیده و از آن گریزگاهی نمییابد، گویی این خود من هستم که به چنین مرحلهای رسیدهام، کار من از کار دیگر مردم جدا نیست.
هر کس که این وضع را ببیند طبیعی است که از خود بپرسد واقعاً چه باید کرد؟ آیا سرنوشت ما با زوال گره خورده؟ ما چنین چیزی را نمیپسندیم، در درون ما درخواستی هست برای ماندگار کردن بهرهای از این نعمت موجود، مثلاً این کتاب، این دوست یا این لحظهی عمر.
من قصد ندارم به این سؤال پاسخی دقیق بدهم. اما یک مسیر ممکن را انتخاب میکنم، و تا جایی از مسیر را پیش میروم. اگر این مسیر را مطلوب یافتید، خودتان به آن دقیقتر فکر کنید و آن را ادامه دهید.
خورشید با تاباندن اشعه به هر سو، شادمان و سرافراز، بر ارّابهی آتشیناش در آسمان سفر میكرد. ابر رعدآوری غرغركنان گفت: «لاابالی! ولخرج! حیف و میل كن! اشعهات را حیف و میل كن! خواهی دید كه چقدر برایت باقی خواهد ماند.»
در تاكستان هر درخت انگوری برای رسیده شدن میوههایش در هر لحظه یكی دو تا از شعاعهای خورشید را میدزدید. هیچ چیز نبود كه از اشعه خورشید استفاده نكند؛ از علفها گرفته تا عنكبوتها، گلها و قطرات آب و … .
ابر میگفت: «بگذار تا همه از تو بدزدند. خواهی دید كه چگونه از تو سپاسگزاری خواهند كرد، البته وقتی كه دیگر چیزی برای دزدیدنشان نداشته باشی!» اما خورشید، شاد و خوشحال، با هدیه كردن میلیونها شعاع، بی آنكه حساب دستش باشد به سفرش ادامه میداد.
وقت غروب، خورشید شعاعهایی را كه برایش باقی مانده بود شمرد و رو به ابر گفت: «این جا را ببین! حتی یك دانهاش هم كم نشده است!» ابر از خشم به تگرگ تبدیل شد و خورشید شادمانه به دریا شیرجه زد.[4]
خوب این تصویر جالبی به نظر میرسد، و یک ماجرای دیگر:
گفته شده که در زمان پیامبر(ص) گوسفندی را ذبح کردند و گوشت آن را به مستمندان دادند. پیامبر(ص) [از کسانی که گوشت را تقسیم کرده بودند] پرسید: «آیا چیزی باقیمانده است؟» جواب دادند: «فقط شانهی گوسفند باقی مانده.» پیامبر(ص) فرمود: «فقط شانهی آن باقی نمانده است.»
در این دو ماجرا، بخشش به عنوان راهی معرفی شده که نعمت را ماندگار میکند. در تصویر بعدی، نه تنها نعمت ماندگار میشود، بلکه میبالد و رشد میکند:
مَثَل [صدقات] كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مىكنند همانند دانهاى است كه هفت خوشه برویاند كه در هر خوشهاى صد دانه باشد؛ و خداوند براى هر كس كه بخواهد [آن را] چند برابر مىكند، و خداوند گشایشگر داناست … و مَثَل كسانی كه اموال خویش را برای طلب خشنودی خدا و استواری روحشان انفاق میكنند، همچون مثل باغی است كه بر فراز پشتهای قرار دارد [كه] رگباری بر آن برسد و دو چندان محصول برآورد، و اگر رگباری هم بر آن نرسد، بارانِ ریزی [برای آن بس است]، و خداوند به آنچه انجام میدهید بیناست. (سورهی بقره، 261 و 265)
این را ببینید که آنچه در این ماجرا به بار میآید باز هم از جنس «دانه» است، یعنی میطلبد که آن را هم مثل دانهی اول بکاریم تا باز هم برکت بیشتری به بار آورد. اما در این تصویر چیزی به بخشش ساده اضافه شده: بخشش در راه خدا، یا برای طلب خشنودی خدا، و همینطور بخشش برای استواری «خود»شان.
اما ما معمولاً تصور درستی از «در راه خدا» یا «در طلب خشنودی خدا» نداریم. یک راه برای فکر کردن به این موضوع این است: خشنودی خدا در چه چیزهایی است؟ در اینکه مهر بین انسانها به وجود بیاید، مهری پایدار و پیشرونده، اینکه عدالت برقرار شود و ستم برچیده شود، اینکه امکان رشد برای هر انسانی مهیا باشد، و … . بسیار خوب، پس در طلب خشنودی خدا کاری را کردن معانی مشخصی پیدا میکند، مثلاً بخششی میکنی به قصد ایجاد عدالت، یا گفتگویی میکنی یا از سر دوست داشتن دیگران. به علاوه، اگر خشنودی خدا در اینها باشد، همینها خواستههای خود ما هم هستند، بنابراین طلب خشنودی خدا و استواری «خود» ما، در یک مسیر قرار میگیرند.
اما طلب خشنودی خدا، چیز بیشتری از تلاش برای عدالت یا مهر ورزیدن به آدمها دارد؛ چرا که اگر خشنودی خدا در اینهاست، انتظار داریم که خود او هم در این فعالیت با ما شریک شود، چنانکه در قرآن آمده: « و كسانى كه در راه ما كوشيدهاند، به يقين راههاى خود را بر آنان مىنماييم و در حقيقت، خدا با نيكوكاران است» (سورهی عنکبوت، 69). همراه بودنی که انتظار داریم نتایجش از همین دنیا آشکار شود، نه اینکه فقط پاداشش را در آن دنیا ببینیم. این را انتظار داریم که خدا خود ما را دریابد، با امیدی تازه طراوتمان ببخشد، راههای تازهای جلوی پایمان بگذارد، سؤالهای تازهای برایمان ایجاد کند، درخواستهای تازهای در ما به وجود بیاورد و … .
اما آنکه بخشش کرد و پروا [ی خدا را] داشت * و [پاداش] نیكوتر را تصدیق كرد، * زودا که راهش را به سوی خیر و آسانی هموار کنیم … (سورهی لیل، 7-5)
[…] همان كه مال خود را مىدهد [براى آنكه] پاك شود، * و هیچ كس را به قصد پاداشیافتن، نعمت نمىبخشد، * جز خواستن رضاى پروردگارش كه بسى برتر است [منظورى ندارد]. * و قطعاً به زودى خشنود خواهد شد. (سورهی لیل، 21-18)
بگذارید همین جا تصویر ابتداییمان را هم اصلاح کنیم، گویی که هر نعمتی که در دست ماست رو به زوال دارد، مگر نعمتی را که در راه چنین «خدا»یی، یا در راه مهمترین خواستههای «خود»مان هزینه کنیم.
یادتان باشد که من فقط در مورد چیزی که امروز به عنوان صدقه معروف شده، یعنی بخشش مال، حرف نمیزنم. مسیری که در جستجوی آنیم، راهی است که تولد «ماندنی» از دل «ناماندنی» را ممکن میکند، و این کیمیاگری خداست که این چنین امر شگفتی را فراهم میآورد. با این دید، بهره گرفتن ما از نعمتها معنی جدیدی پیدا میکند. هر نعمتی که به سراغ ما میآید این را هم از ما میطلبد که از او بهره بریم تا خیری جاودانه زاده شود. هر روز جدیدی که آغاز میشود، گویی میگوید که من فرصتی تازه هستم، میگذرم و باز نمیگردم، پس از من بهره گیر، بهرهای جاودانه و پر خیر. هر لحظهای که با دوستی سپری میشود از ما میخواهد که از او استفاده کنیم تا خیری متولد شود، برای من، دوستم و برای بسیاری کسان دیگر. هر حالی که به سراغمان میآید (امید به هدفی، ترس از چیزی در خودم یا دیگری، شادی و اندوه، شوق رسیدن به جایی، خشم از نابسامانی، …) از ما میخواهد که او را گرامی بداریم و به فکر متولد کردن امری خواستنی و جاودان از این لحظه باشیم. و چیزی که بیش از هر چیز دیگر به آن محتاجیم، راضی نشدن به وضع موجود و درد و دغدغهی تولد این امر است،
«درد است که آدمی را رهبر است در هر کاری که هست. […] تا مریم را درد زِه [=زاییدن] پیدا نشد، قصد آن درختِ بخت نکرد که «فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ»[5] او را آن درد به درخت آورد و درختِ خشک میوهدار شد. تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم. اگر ما را درد پیدا شود عیسای ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پیوندد، الّا ما محروم مانیم و ازو بیبهره.»[6]
قرار دادن هر چیز «در راه خدا» – یا بگویید: در راه بزرگترین دغدغهها و آرزوهای خود – سبب نجاتی میشود در توفان این دنیا که همه چیز را میفرساید و به سوی مرگ میبرد. بیم از این توفان و شوق به نجات، طبیعتاً موجب میشود که دیدگان خود را باز نگه داریم و فرصتها را دریابیم و با هر چیزی که روبرو میشویم بپرسیم این لحظه از من چه میخواهد؟ یا اینکه، خواستهی مهم من در این لحظه چیست؟ یا اینکه، خدا در این لحظه از من چه میخواهد؟ و «سوگند به عصر، كه همانا انسان دستخوش زیان است؛ مگر كسانى كه ایمان آوردند و عمل صالح کرده و همدیگر را به حق سفارش و به صبر توصیه كردهاند.» [7]
از این میترسم که این حرفها کلی و بیمعنا جلوه کند، بنابراین بهتر است باز هم مثالهای بیاورم. یک شب در خانه را در نظر بگیرید، معمولاً چه اتفاقهایی در جریان است؟ مثلا، پدر روزنامه میخواند، مادر آشپزخانه را مرتب میکند، برادرتان در اتاقش با کامپیوتر ور میرود، خواهر کوچکترتان هم تلویزیون میبیند. شما چه کار میکنید؟ تا به حال تجربهی یک جمع خوب و منسجم خانوادگی را داشتهاید؟ برای مثال یک وقتی که از قضا (مثلاً به دلیل رفتن برق و خاموش بودن تلویزیون) گفتگویی بین اعضای خانواده برقرار شده، بعد شما تازه متوجه شدهاید چقدر پدرتان را نمیشناسید! خوب حتماً که لازم نیست برق برود، این فرصت را خودتان بسازید. کارهای زیادی میشود کرد، منتظر چه هستید؟
به همین ترتیب، تا به حال در جمعی از دوستانتان بودهاید که احساس عبث بودن کنید؟ خوب کسان دیگری هم در آن جمع پیدا میشوند که احساس شما را داشته باشند، پس منتظر چه هستید؟ برای دفعهی بعدی که دور هم جمع میشوید برنامه بریزید، برنامهی اینکه راجع به چه چیزهایی میشود حرف زد، کجاها میشود رفت، با چه کسانی میشود ملاقات کرد، چه میشود خورد و … . [8]
آغاز همهی این راهها بلندهمتی و راضی نشدن به اندک و داشتن دغدغهی تغییر است، هر چه که هست به دنبال این «درد» میآید، پس قانع نشوید؛ «آیا آزادهای نیست که این خرده طعام مانده در کام را بیفکند و آن را برای آنان که در خورش هستند نهد؟ جانهای شما را بهایی جز بهشت جاودان نیست، پس آن را جز بدان مفروشید» [9] ، بشتابید،
بشتابید به سوی آمرزشى از پروردگار خود، و بهشتى كه پهنایش [به قدر] آسمانها و زمین است [و] براى پرهیزگاران آماده شده؛ * همانان كه در فراخى و تنگى انفاق مىكنند؛ و خشم خود را فرو مىبرند؛ و از مردم در مىگذرند؛ و خداوند نكوكاران را دوست دارد. * و آنان كه چون كار زشتى كنند، یا بر خود ستم روا دارند، خدا را به یاد مىآورند و براى گناهانشان آمرزش مىخواهند، و چه كسى جز خدا گناهان را مىآمرزد؟ و بر آنچه مرتكب شدهاند، با آنكه مىدانند [كه خطا است]، پافشارى نمىكنند. * آنان، پاداششان آمرزشى از جانب پروردگارشان، و بوستانهایى است كه از زیر [درختان] آن جویبارها روان است. جاودانه در آن بمانند، و پاداش اهل عمل چه نیكوست[10].
***
منابعی برای مطالعه و تفکر بیشتر و پیشنهادها
از بهترین منابع برای پیدا کردن انگیزهی تغییر و روشن شدن مسیرهای ممکن برای ایجاد تغییرات، زندگینامهی افرادی است که این مسیرها را پیمودهاند. طبیعتاً میتوانید به تاریخ زندگی افراد بسیاری، چه آنها که مشهورترند، مثل گاندی، و چه مردمان معمولی، مثل خاطرات بعضی معلمان، رجوع کنید. در عین حال، پیشنهاد میکنم مطالب زیر را مطالعه نمایید:
- دیدار با خداوند در کلبهی تهیدستان (نگاهی به زندگی و اندیشهی «کوشدوا سینگ»)
- من رؤیایی دارم (زندگینامهی مختصر مارتین لوترکینگ، و بخشهایی از سخنان او؛ به علاوه خوب است که این نامهی عالی وی که از زندان نوشته شده را هم مطالعه کنید.)
- چهل و پنج شیطان کوچک (دو خاطره از معلمان)
- داوطلبان: نیروی مهر
- معرفی مجموعهای از کتابهای مناسب برای کودکان و نوجوانان (که البته برای بزرگسالان هم کم لطف نیستند) را اینجا ببینید. معرفی مجموعهای دیگر از کتابها را هم اینجا پیدا میکنید. این معرفی، حاوی مختصری از زندگی و فعالیتهای مادر ترزا نیز هست.
- «برخیز با دل و گامهای چابک، ما برای مردن وقت نداریم…» (مجموعهای از سخنان و قطعات – در صورت امکان این بولتن چهار صفحهای را چاپ کنید و سپس مطالعه نمایید.)
اما یک پیشنهاد: پس از تلاش برای بهرهگیری از فرصتهای موجود برای ایجاد تغییرات خوب در خانواده، مهمانیها، مدارس و دانشگاه، محل کار یا هر جای دیگر، به این فکر کنید که تجربههای خودتان را در اختیار دیگران قرار دهید. این کمکی عالی برای آنها است. از جایی که به نظرتان مهمتر میرسد شروع کنید؛ فکر کنید، مطالعه کنید، مشورت کنید، عمل کنید و در نهایت راههایی را که پیدا میکنید به دیگران هم پیشنهاد دهید.
پاورقیها:
- امام علی(ع): آنچه انتظارش را برند آمدنی است، و آنچه آمدنی است بدان ماند که از ابتدا بوده است. ↑
- اندیشههای متی ، برتولت برشت ↑
- امام علی(ع)؛ نهجالبلاغه، نامه 31 ↑
- داستانهای تلفنی ، جانی روداری ↑
- سورهی مریم، آیه 23. خوب است که سورهی مریم را از ابتدا تا پایان ماجرای تولد عیسی(ع) بخوانید. ↑
- فیه ما فیه ، مولانا جلال الدین محمد ↑
- سورهی عصر ↑
- اما ممکن است بپرسید که در این مثالها، خدا چه نقشی ایفا میکند، یا میتواند ایفا کند؟ چون که به نظر میرسد این انتخاب سادهی خود ما برای ایجاد تغییر است که منجر به نتیجه میشود.
در این مورد، دو نکته به نظر من میرسد. اول اینکه خداوند، یادی از خودش را در دل خواستههای ما نهادینه کرده، و خودش هم در بازی زندگی کاملاً فعال است. بنابراین، وقتی که از سرِ خواستهای به حق، مثلاً وارد گفتگو به پدرتان میشوید، وارد راهی شدهاید که خدا آن را ترسیم کرده و خودش هم بر سرِ آن راه ایستاده است تا با شما همراه شود.
و نکتهی دوم: یاد خدا، یاد آرزوها و همتهای بزرگ ماست. وقتی که میخواهید وارد گفتگو با پدرتان شوید چه آرزویی دارید؟ بر اساس خواستههای فعلیمان، آرزوهای متنوعی میتوان داشت: یک گفتگوی خوب و صمیمی، در نتیجه ایجاد صمیمیت بیشتر، یا کسب اطلاعات و دانش و … ، که همه خوبند. ولی یاد اسمی از اسماء خدا، همتی دیگر را در گفتگو برمیانگیزد. مثلاً وقتی اسم غفور را به یاد میآوریم، که فارغ از میزان و نوع خطاها در زندگی خودمان یا پدرمان، میتواند همان خطاها را مایهی نیکی برای هر دویمان کند، با همتی بزرگتر، دل و دماغی بیشتر، و چشم به راه تغییراتی جدیتر صحبت میکنیم و موضوع صحبت هم ممکن است تغییر کند. ↑ - امام علی(ع) ↑
- سورهی آلعمران، 136-133 ↑