لطایف و حکایات

? روزی عالِمی نزد سلطانی نشسته بود.  پادشاه خواب‌آلود بود، اما هر وقت به خواب می‌رفت، مگسی روی صورت او می‌نشست و پادشاه از خواب می‌پرید.
پادشاه که کلافه شده بود، از عالِم پرسید: «حکمت خدای در آفرینش مگس چیست؟» عالِم پاسخ داد: «آن است که ناتوانیِ کسانی را که ادعای بزرگی و قدرت می‌کنند، به ایشان نشان دهد.»
* * *
? شخصی ادّعای خدایی می‌کرد. او را پیش خلیفه بردند. خلیفه به او گفت: «سال پیش کسی اینجا ادّعای پیامبری می‌کرد، او را بکشتند.» مرد پاسخ داد: «نیک کرده‌اند؛ که من او را نفرستاده بودم.»
* * *
? روزی مردی به غلام خود گفت: «از پول خود مقداری گوشت بخر و از آن غذایی برای من بپز تا تو را آزاد کنم.» غلام شادمان شد و با گوشت غذایی پخت و پیش او آورد. خواجه از غذا خورد و باقیمانده‌ی گوشت را به غلام داد و گفت: «با این آب‌گوشتی بپز، تا بخورم و تو را آزاد کنم.»
غلام اطاعت کرد و غذا را پخت و نزد او آورد. خواجه از غذا خورد و دوباره گوشت را به غلام سپرد. روز بعد گوشت خراب شده بود؛ اما خواجه گفت: «این گوشت را بفروش و از پول آن قدری روغن بخر و با آن طعامی بپز تا بخورم و تو را آزاد کنم.» غلام پاسخ داد: «ای خواجه، محض رضای خدا بگذار تا من به خواستِ خودم هم‌چنان غلام تو باشم، اگر می‌خواهی کار خیری کنی، به خاطرِ خدا، این تکه گوشت را آزاد کن!»
* * *

? روزی دو نفر با یکدیگر دعوا کردند و شکایت خود را نزد امیر بردند. امیر بعد از پرس‌وجو، قدری فکر کرد؛ امّا نتوانست گناه‌کار را تشخیص دهد. دستور داد مأمورانش هر دو نفر را کتک بزنند و گفت: «خدای را شکر که در این میان آن که مقصر بود بدون مجازات در نرفت!»
✅ بر گرفته از این متن: yon.ir/xwB4T

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *