دیگر مطالب

 در را مجنبانید تا سرم نیفتد! (قطعاتی از فیه ما فیه)

? عارفی گفت رفتم در گُلخَنی[1]  تا دلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است. دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود، میان بسته بود، کار می‌کرد و اوش می‌گفت که این بکن و آن بکن، او چُست  کار می‌کرد. گلخن‌تاب را خوش آمد از چُستی او در فرمانبرداری. گفت: «آری، هم‌چنین چست باش. اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری، مقامِ خود به تو دهم و تو را به جای خود بنشانم.» مرا خنده گرفت و عقده‌ی من بگشاد. دیدم رئیسانِ این عالم را همه بدین صفت‌اند با چاکران خود.
? اگر کوری گوید که «مرا چنین کور آفریدند، معذورم»، به این گفتنِ او که «کورم و معذورم»، گفتن سودش نمی‌دارد و رنج از وی نمی‌رود…

? این نَبی می‌گوید که «به من چیزی دهید، من محتاجم. یا جُبّه‌ی خود را به من ده یا مال یا جامه‌ی خود را.» او جبّه‌ و مال را چه کند؟ می‌خواهد لباس تو را سبک کند تا گرمی آفتاب به تو رسد که «اَقْرِضُو اللهَ قَرْضا حَسَنا[2]” مال و جبه تنها نمی‌خواهد؛ به تو بسیار چیزها داده است غیر مال: علم و فکر و دانش و نظر. یعنی لحظه‌ای نظر و فکر و تأمّل و عقل را به من خرج کن. آخر مال را به این آلت‌‌ها که من داده‌ام به دست آورده‌ای. هم از مرغان و هم از دام صدقه می‌خواهد. اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب، بهتر، که آن آفتاب سیاه نکند، بلکه سپید کند. و اگرنه، باری جامه را سبک‌تر کن تا ذوق آفتاب را ببینی. مدّتی به ترشی خو کرده‌ای، باری شیرینی را نیز بیازما.

? آخر تو به این تن چه نظر می‌کنی؟ تو را به این تن چه تعلق است؟ تو قایمی بی‌این و هماره بی‌اینی. اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی. اکنون چه می‌لرزی برین تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی جای‌های دیگری. تو کجا و تن کجا؟ … این تن مغلطه‌ای عظیم است. پندارد که او مُرد، او نیز مُرد. هی، تو چه تعلق داری به تن؟ این چشم‌بندی عظیم است. ساحران فرعون چون ذرّه‌ای واقف شدند، تن را فدا کردند، خود را دیدند که قایمند بی این تن و تن به ایشان تعلق ندارد. و هم‌چنین ابراهیم و اسماعیل و انبیاء و اولیاء چون واقف شدند، از تن و بود و نابودِ او، فارغ شدند.

حَجّاج بنگ خورده و سر بر در نهاده، بانگ می‌زد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد. پنداشته بود که سرش از تنش جداست و به واسطه‌ی در قایم است. احوال ما خلق هم‌چنین است، پندارد که به بدن تعلّق دارند یا قایم به بدنند.

?(فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین محمد)
? پانوشت‌ها

[1] تون حمام، که در آن معمولاً  از سرگین برای گرم کردن حمام استفاده می‌کردند.

[2] “به خداوند وام دهید، وامی نیکو ” (سوره مزمل، آیه 20)

چند سخن در باب ستم

? امام صادق(ع): هيچ ستمی سخت تر از آن ستمی نیست که ستمدیده‌ در قبال آن یاوری جز خدا نمی یابد.

? امام علی(ع): خداوند از دانایان پیمان گرفته است که بر سیری ستمگر و گرسنگی ستمدیده رضایت ندهند. 

? پیامبر اکرم(ص): چون روز قيامت شود ندا دهنده اى آواز دهد: كجايند ستمگران و یاران آنان؟ هر کسی که برای آنان ليقه‌ای در دوات نهاده، یا سر کیسه ای برای آنان بسته، یا قلمی برای آنان در مرکّب فرو برده است؛ پس آنان را نیز با ستمگران محشور كنيد.

? پیامبر اکرم(ص): از دعای ستمدیده بترسید، هرچند کافر باشد؛ زیرا هیچ چیز حجاب دعای مظلوم نمی شود.

****

? قطعه ای از «اندیشه های متی»، نوشته «برتولت برشت»:
امروزه خیلی ها حاضرند با ظلمی که به بی پناهان می شود مبارزه کنند، ولی آیا اینها میتوانند ظلم را باز شناسند؟ 

تشخیص بعضی انواع ظلم آسان است. وقتی مردم را به خاطر ترکیب دماغ یا رنگ مویشان لگدمال می کنند، اِعمال زور برای خیلی ها آشکار است؛ همین طور وقتی کسانی را در زندان های متعفن می اندازند.

ولی مگر نه این است که ما در اطراف خود همه جا مردمی را می بینیم چنان نزار که گویی با تسمه فولادی شلاقشان زده اند؛ مردمی که در سی سالگی قیافه پیران شکسته را دارند، اما بیداد گری کجا است؟ مردمی که سال های سال در زاغه هایی زندگی می کنند که مطبوع تر از سلول زندان نیست و امکان رهایی از آن ها هم بیش از امکان رهایی از زندان نیست. ولی کو زندان بانانی که در جلو زاغه ها ایستاده باشند؟ ستمدیدگانی از این قبیل بی نهایت زیادتر از کسانی هستند که در روز معلومی شکنجه شده اند و یا در زندان مشخصی فرو افتاده اند.

فکر غم گر راه شادی می زند…

«وقتی غمی به سینه مان راه پیدا می کند، اغلب در جستجوی راهی برای بیرون راندن آن بر می آییم، و چه بسا هم که در این راه ناکام می مانیم.

اما اگر غم را یک پیام آور بدانیم، دیگر چرا باید بلافاصله او را از در بیرون انداخت؟ بگذار با او به گفتگو بنشینیم، و روشن شدن مقصدها و راه هایی تازه را چشم بداریم.

غم، همچون همه حس های دیگر، رویایی است که احتیاج به تاویل دارد.»

? ??

هر دمی فکری چو مهمان عزيز
آيد اندر سينه ات هر روز نيز

فکر را ای جان به جای شخص دان
زانک شخص از فکر دارد قدر و جان

فکر غم گر راه شادی می زند
کارسازيهای شادی می کند

خانه می روبد به تندی او ز غير
تا در آيد شادی نو ز اصل خير

می فشاند برگ زرد از شاخ دل
تا برويد برگ سبز متصل

​قطعاتی از رابیندرانات تاگور، از کتاب ماه نو و مرغان آواره 

? غلط نمی‌تواند به شکست تن دهد

صحیح اما می‌تواند

? جهان را غلط می‌خوانیم

و می‌گوییم:

ما را می‌فریبد.

? ممکن
از ناممکن می‌پرسد:

“خانه‌ات کجاست؟”

پاسخ می‌دهد:

“در رؤیاهای یک ناتوان.”

? آن که بسیار در پی نکوکاری است

دیگر مجالی برای نیک بودن ندارد.

? کینه ورزیدند

کشتند

و مردمان آنان را ستودند

خدا اما

شرمگنانه

می‌شتابد

تا خاطره‌ی آن را زیر چمن‌ها پنهان کند.

? تاریکی

راه به روشنی دارد

و کوری

راه به مرگ.

? خجسته

آن کو که آوازه‌اش

حقیقتش را

در پرتو خود نگیرد.

? دلم

آرام گیر و 

غبار بر میانگیز.

جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد.

? این اشتیاق

برای کسی است که

در تاریکی احساس می‌شود، اما

در روز به دیده نمی‌آید

? بهترین

تنها نه

که با همه می‌آید.

? خواهم مرد

بارها و بارها

تا که بدانم حیات جاوید است.

خشم در مقابل ظلم

? “مِتی” به “لای-تو” گفت: تو در مقابل ظلم خشمگین نمی شوی. کسی که از دیدن ظلم به خشم نیاید نمی تواند هوادار واقعی نظامی عادلانه باشد.

خشمگین شدن در برابر ظلم، ورای محکوم کردن ظلم است، و یا فقط شرکت نکردن در اعمال ظلم؛ کسی که از ظلمی که به خود او شده برانگیخته نشود مشکل می تواند به مبارزه بایستد؛ و کسی که از ظلمی که به دیگران وارد آمده خشمگین نشود، نخواهد توانست برای نظامی عادلانه بجنگد.

?از کتاب اندیشه های متی، اثر برتولت برشت

تاثیر مثبت بحران گرسنگی!

? قطعه‌ای از کتاب «گفتگو با پسرم درباره گرسنگی در جهان»، نوشته‌ی ژان زیگلر، نشر آفرینگان

? آیا گرسنگی تقدیر است؟

?نه، به هیچ وجه. اگر توزیع غذا درست و عادلانه بود، همه می‌توانستند به مقدار کافی غذا بخورند.

نظریه ای هست که در غرب اثرات منفی زیادی داشته است: این نظریه، نظریه‌ی انتخاب طبیعی است. انتخاب طبیعی نظریه ای منحط بوده است. همه قبول دارند که گرسنگی در جهان ننگی ناپذیرفتنی است، اما بعضی ها فکر می کنند که در بدبختی خیر هم هست. آنها می گویند جمعیت آدمهای روی زمین به طور پیوسته و با سرعت زیاد در حال افزایش است و قحطی‌ها نقشی تنظیم کننده ایفا می‌کنند. یعنی قحطی موجب حذف آدمهایی می‌شود که اگر زنده بمانند، خطر افزایش جمعیت را دامن می‌زنند.

خلاصه اینکه به منظور جلوگیری از مرگ و میر همه‌ی آدمها بر اثر کمبود اکسیژن و کمبود غذا و آب آشامیدنی و همه‌ی نتایج دیگر افزایش جمعیت که مخرب هم هستند، خود طبیعت به صورت دوره‌ای آدم‌های زیادی را حذف می کند.

?این نظریه‌ی نفرت انگیز ابداع کیست؟

?کشیشی انگلیسی به نام توماس مالتوس که در اواخر قرن هجدهم زندگی می‌کرد، این نظریه را طرح کرده است. او در سال ۱۷۹۸ «رساله درباره‌ی اصل جمعیت» را منتشر کرد که نظر رهبران جوامع اروپایی را به خود جلب کرد.

? آخر چطور می توان نظریه‌ی این مالتوس را قبول کرد؟ 

?جوابش ساده است کریم. این نظریه کاملاً غلط است، اما تصاویری که انگار ملهم از آن نظریه‌اند اثری سوء بر روح و روان ما می گذارند: تصاویر تلویزیونی اشباح گرسنه و بچه‌های رو به موتی که کف درمانگاه دراز کشیده‌اند و صف زن‌ها و مردها و بچه های آواره و وحشت‌زده‌ای که از بیشه‌زارهای سودان درمی‌آیند برای هر آدم عادی تحمل ناپذیر است. ادمها برای این که به وجدان ناخوششان آرامش ببخشند، یا بعضی‌ها برای این که در برابر نظم بی‌معنای دنیا به نحوی شورش کنند، به نظریه‌ی شبه علمی مالتوس متوسل می‌شوند تا با کمک آن، این تصاویر وحشتناک را فراموش یا انها را از ذهنشان دور کنند. 

این را خیلی جدی به تو می‌گویم کریم: هیچ یک از قربانی‌های گرسنگی، قربانی اجتناب‌ناپذیر نیستند. برای ما که آدم‌هایی معتقد و زنده و کارآمد هستیم، سرنوشت قطعی قحطی و مرگ ہی‌معنی است و وجود ندارد.

مردی که نتوانستند به جنگ بفرستندش

ملوان پیر چپقش را از لبش برداشت و با تحقیر تف کرد و گفت: «جنگ نه موضوع پیچیده ای است و نه فهمش مشکل است. آدم یک تفنگ بر می دارد و مردم را می کشد. ولی پدربزرگ من ناقلایی بود که از پسش بر نمی آمدند. هیچ کس مثل او اصولی فکر نمی کرد.»

بچه ها در مدتی که او متفکرانه به چپقش پک می‌زد و به دریا نگاه می کرد، ساکت نشسته بودند. می‌دانستند که به زودی دنبال حرفش را خواهد گرفت.

ملوان پیر گفت: «زمان جنگ تصفیه‌ی اخلاقی بود. خیلی سال از آن موقع می‌گذرد. هنوز شما به دنیا نیامده بودید. پدربزرگ من ،که آن وقت‌ها جوان خوش قیافه‌ای بود با همه‌ی جوان‌های دیگر برای سربازی احضار شده بود.دکتر توی گلویش نگاهی انداخت و با شست روی قفسه‌ی سینه‌اش فشاری داد و اعلام کرد که از همه‌شان سالم‌تر است.»

بردندش حمام و درش آوردند و یک دست لباس نظامی به تنش کردند و یک تفنگ به دستش دادند و به او گفتند خوب، حالا آماده شدی.

پدر بزرگم به آن ها گفت: «برای چه کاری آماده شده‌ام؟»

گفتند: «معلوم است دیگر! برای این که بروی تیر در کنی!»

پدربزرگم ول کن نبود.باز پرسید: «من می‌خواهم بدانم به کی باید تیر در کنم؟»

گفتند: «خوب معلوم است دیگر:به دشمن!»

پدر بزرگم پرسید: « که این دشمن کی باشد؟»

این حرف آنها را کلافه کرد. پدربزرگم گفت: «اگر لازم بشود که آدم کسی را با تیر بزند، من حرفی ندارم. ولی آخر این آدم کیست؟ اسمش چیست؟ متأهل است یا مجرد؟ بچه دارد یا ندارد؟ شغلش چیست؟ چند سالش است؟ من به کشتن او اعتراضی ندارم اما شما نمی‌توانید از من بخواهید بروم  مردی را که اصلا نمی‌شناسمش با گلوله سوراخ سوراخ کنم!»

این حرف کاملاً منطقی بود و ژنرال‌ها نمی‌توانستند حقیقت آن را انکار کنند. چاره‌ای نداشتند جز این که بروند به سراغ پرونده‌ی اسامی سپاهیان دشمن و یک نفر را انتخاب بکنند که پدربزرگم برود و او را بکشد. آمدند و گفتند: «بیا! این مرد را بکش.با آنهای دیگر هیچ فرق نمی‌کند.این پرونده‌ی کاملش. عکسش هم ضمیمه‌ی پرونده است.ببرش به خانه و با دقت مطالعه‌اش کن. وقتی که آن مرد را حسابی شناختی، برگرد تا بفرستیمت به جبهه او را بکشی.»

«دموکراسی چیست؟»؛ معرفی یک کتاب

نام کتاب: دموکراسی چیست؟ (آشنایی با دموکراسی)

نویسندگان: دیوید بیتهام، کِوین بویل

عنوان انگلیسی کتاب: Introducing Democracy: 80 Questions and Answers

مترجم: شهرام نقش تبریزی

ناشر: ققنوس

تعداد صفحات: 166

نزدیک شدن به انتخابات و فضای این روزهای کشور، یادآور اهمیت کسب دانش سیاسی است. دموکراسی، موضوعی است که هر کس در ایران با آن درگیر است، اما کمتر کسی در مورد از چیستی و الزامات آن آگاهی کافی دارد، مانند بسیاری موضوعات سیاسی دیگر.

کتاب «دموکراسی چیست؟»، به زبانی ساده و برای عموم مردم نوشته شده است. با وجود سادگی، نویسنده سعی کرده به مهم‌ترین پرسش‌هایی که در مورد دموکراسی وجود دارد پاسخ دهد. پاسخ‌ها کوتاه هستند، و به مهم‌ترین موضوعات می‌پردازند. برای خوانندگان علاقه‌مندتر، این پاسخ‌ها می‌تواند زمینه‌ی ابتدایی برای فکر و مطالعه‌ی بیشتر را فراهم کند.

همان طور که از عنوان انگلیسی کتاب مشخص است، 80 پرسش مهم در کتاب مطرح، و به آنها پاسخ داده شده است. این پرسش‌ها در چند بخش زیر دسته‌بندی شده‌اند:

  1. مفاهیم و اصول اولیه
  2. انتخابات ازاد و عادلانه
  3. دولت شفاف و پاسخگو
  4. حقوق بشر و دفاع از آن
  5. جامعه دموکراتیک و مدنی
  6. اینده دموکراسی

بعضی پرسش‌های مطرح شده این‌ها هستند: دموکراسی چیست؟ چرا برای آن ارزش قائل می‌شویم؟ دموکراسی و حقوق فردی چه ارتباطی با هم دارند؟ آیا حکومت اکثریت همواره دموکراتیک است؟ چرا وجود احزاب ضروری است؟ آیا برخی از نظام‌های انتخاباتی از برخی دیگر دموکراتیک‌تر هستند؟ چه ارتباطی بین ملی‌گرایی و دموکراسی، یا دموکراسی و اقتصاد بازار وجود دارد؟ چگونه می‌توان دموکراسی را حفظ کرد و آن را گسترش داد؟ آینده‌ی دموکراسی چیست؟

از ویژگی‌های این کتاب، استفاده از کاریکاتورهای متناسب با موضوع است، که جذابیت این کتاب را بیشتر کرده است. همه‌ی کاریکاتورهای کتاب متعلق به Jean Plantureux است. او که به نام حرفه‌ای Plantu شناخته می‌شود، کاریکاتوریستی فرانسوی و متخصص در طنز سیاسی است و از سال ۱۹۷۲ تا ۱۹۹۵ کارهای او به طور منظم در روزنامه فرانسوی لوموند به چاپ رسیده است (کاریکاتورهایی از او را می‌توانید در این آدرس ببینید).

برای مثال، در بحثی که مربوط به اهمیت حفظ شفافیت امور دولتی است، کاریکاتور زیر را می‌بینید:

یا این کاریکاتور در بحث مربوط به دسترسی آزاد به اطلاعات و اهمیت آزادی بیان

یا این کاریکاتور در بحث رابطه دموکراسی و توسعه‌ی اقتصادی:

شور و علاقه‌ی ایجاد شده در فضای سیاسی این روز‌ها، اگر با دانشی همراه نشود که ما را به شکلی اصولی در مسیرهای درست هدایت کند، به سرعت مضمحل می‌شود. هر دولتی که بر سر کار بیاید، آنچه که به قطع مورد نیاز است، مردمی آگاه، آشنا با حقوق خویش، مسئولیت‌خواه، و مسئولیت‌پذیر است.

خوب است بخشی از شور این روزها را صرف کسب و گسترش دانش هم کنیم.

برنامه ساعت کتاب خوانی

یکی از برنامه‌هایی که می‌توان در خانه اجرا کرد، که هم فرصت کافی برای ارتباط والدین و کودکان را مهیا می‌کند و هم فرصتی به کودکان برای تجربه‌ی لذت یک سرگرمی مفید را می‌دهد، برنامه‌ی «ساعت کتاب‌خوانی» است. 

شب فرصتی مناسب برای مطالعه است. می‌توان ساعتی از شب را به عنوان ساعت کتاب‌خوانی معرفی کرد و برای آن برنامه‌ریزی کرد و قوانین مشخصی در نظر گرفت. مثلاً در این ساعت تلویزیون باید خاموش شود، هر کس کارهای دیگر خود را تعطیل کند، همه در یک جای معین جمع شوند و … .

می‌توان زمان خواندن را با هیجان بیشتری توأم کرد، مثلاً شروع برنامه را با موسیقی خاصی اعلام کرد. یا اینکه می‌توانید کتاب‌ها را جایی مخفی کنید و با یک بازی کودکتان را راهنمایی کنید تا کتاب‌ها را پیدا کند، مثلاً یک نقشه به او بدهید، یا راهنمایی را با کلام انجام دهید: چند قدم جلو، حالا بپیچ به راست و … .

قسمتی از برنامه‌ی مطالعه می‌تواند به صورت گروهی و قسمتی دیگر به شکل فردی باشد. در مطالعه‌ی گروهی بهتر است اعضای خانواده دور هم روی زمین یا دور یک میز بنشینند. در انتخاب موضوعات و کتاب‌ها باید به مطالبی پرداخته شود که مناسب حال همه‌ی مخاطبین باشد. به آنچه که در اطرافتان جریان دارد توجه کنید بر این اساس موضوع‌های مطالعه را انتخاب کنید. آنچه که در خانواده اتفاق می‌افتد، اتفاق‌های روزمره سر کار و در جامعه، معضلات اجتماعی مثل فقر، تغییر فصل‌ها، شب و روز، شادی و غم، امید و نومیدی و … همه می‌توانند برای انتخاب موضوع مطالعه ایده‌بخش باشند. انتخاب موضوعات به این شکل باعث می‌شود که مخاطبان راحت‌تر با موضوع درگیر شوند و از آن بهره ببرند.

می‌توانید داستان‌های بلند و جذابی را انتخاب کنید و هر شب بخشی از آن را بخوانید، انتظار کشیدن از پیش برای شنیدن ادامه‌ی ماجرا برنامه را برای بچه‌ها جالب‌تر می‌کند.

(بخشی از مقاله راهکارهایی برای تشویق کودکان به مطالعه)

دانش‌آموزان معلمانشان را به یاد می‌آورند

«معلم‌مان وقت صرف می‌کرد تا ما را بشناسد»

معلم محبوب من، آقای دانیل، فراموش نشدنی‌ترین شخصیت بود. او وقت صرف می‌کرد تا ما را بشناسد. او تشویقمان می‌کرد تا درباره‌ی زندگی‌مان صحبت کنیم، درباره‌ی خانه و خانواده‌مان، آرزوهایمان، ترس‌هایمان، یأس‌هایمان. در مدتی کوتاه، او مرا بهتر از والدینم شناخت. او به حرف‌هایمان گوش می‌کرد، و ما هم چیزی داشتیم که با او در میان بگذاریم. به چیزی که باید انجام می‌شد اشاره می‌کرد و آماده گوشه‌ای می‌ایستاد تا کمک کند.

«تحقیر مختصر و فشرده»

تا زنده‌ام از معلم انگلیسی‌مان متنفّر خواهم بود. او مثل یک مار زنگی همیشه زهر تازه‌ای در کام داشت. همیشه‌ی خدا به ما می‌گفت که در ذهنش تصویری از یک دانش‌آموز کامل دارد. ما در مقایسه با این دانش‌آموز تخیّلی او مایه‌ی ناامیدی و محنت بودیم. ما بی‌سوادهای جاهلی بودیم که وقتِ معلم و بیت‌المال را حرام می‌کردیم. زخم زبان‌های شقاوت‌بار او احترامی را که ما نسبت به خودمان داشتیم از بیخ و بن نابود می‌کرد و آتش نفرتمان را شعله‌ور می‌ساخت. سرانجام وقتی در بستر بیماری افتاد، کلّ کلاس جشن گرفتند و دست به دعا برداشتند.

«حقیقت اصلی»

ما خوشبخت‌ترین کلاس در مدرسه بودیم. معلمی داشتیم که از حقیقت اصلی تعلیم و تربیت آگاه بود: «نفرت از خود مخرّب است، عزّت نفس نجات دهنده است.» این اصل در تمام تلاش‌هایی که او به خاطر ما انجام می‌داد سرمشقش بود.

«وقتی معلم دانش‌آموز را باور دارد»

یکی از معلم‌هایم را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد، او کمکم کرد تا نظری را که نسبت به خودم و نسبت به دنیا داشتم تغییر بدهم. قبل از این‌که با او آشنا بشوم، تصور خوفناک و نفرت‌آلودی از بزرگ‌ترها داشتم. من اصلاً پدر نداشتم و مادرم کار می‌کرد. پدربزرگم بدخلق بود و مادربزرگم عصبانی. او بحث می‌کرد و متهم می‌کرد، پدربزرگم هم قلدری می‌کرد و ملامت. اولین معلم من زنی بدجنس بود، نسخه‌ی بدل مادربزرگم. این هم اوقات‌تلخی راه می‌انداخت و تنبیه می‌کرد. معلم‌های دیگرم بی‌خیال بودند. همین‌که ساکت بودم، شکایتی نداشتند. اگر می‌افتادم و می‌مردم، ککشان هم نمی‌گزید. اصلاً کاری به کارم نداشتند.

آن‌وقت با آقای بنجامین آشنا شدم، معلم کلاس ششم من. او با بقیّه فرق داشت. از جمع ما لذّت می‌برد. وقتی او بود، ما احساس می‌کردیم آدم‌های مهمی هستیم؛ اندیشه‌هایی که در سر داشتیم، تغییر ایجاد می‌کرد. او باورمان داشت و ما را راهنمایی می‌کرد، او به غرور و تخیّل ما متوسّل می‌شد. او به ما اطمینان خاطر می‌داد و می‌گفت: «دنیا به استعدادا‌های شما نیاز دارد. در دنیا رنج هست و بیماری و محله‌های فقیرنشین. شما می‌توانید حامی برادرتان باشید یا قاتل او. شما می‌توانید دنیا را به جهنم تبدیل کنید یا عامل یاری باشید. شما عامل رنج یا عامل آسایش یکدیگرید. در هر موقعیت، شما می‌توانید بخشی از راه حل باشید، یا بخشی از مسئله.» حرف‌های او هنوز در دل من با روبرو شدن با واقعیات زندگی منعکس می‌شود و بر زندگانی من در جهت بهتر شدن تأثیر می‌گذارد.

«روشی برای بی‌فرجام گذاشتن بحث»

معلم تاریخ ما به استدلال اعتقاد داشت و جان ما را به لب می‌رساند. بی‌خود و بی‌جهت انرژی صرف می‌کرد تا به ما بقبولاند که اشتباه می‌کنیم و نمی‌فهمیم. خُب، ما هم با حرف‌های تند و تیز متقابلاً جواب می‌دادیم. او به گمان خودش معلمی آزادی‌خواه بود؛ امّا در اصل، کلاسمان را تبدیل به یک انجمن دعوا و مشاجره کرد. ما زیاد چیز یاد نگرفتیم، فقط آزار دادن و بحث کردن یادمان داد. وقتی او فرایند دموکراتیک خودش را جشن می‌گرفت و با شکوه تمام آن را اجرا می‌کرد، ما یاد می‌گرفتیم که چطور باید رسیدن به نتیجه‌ی بحث را به تعویق انداخت.

«یواش عجله کن»

خانم سالیوان برخلاف معلم‌های دیگر تمرکزش بر این بود که زمان حال را دلپذیر سازد. به ندرت ما را به شتاب می‌انداخت. به ایهام می‌گفت: «یواش عجله کن.» او نه فقط به تکالیف خانه‌ی ما علاقه نشان می‌داد، بلکه به روابط خانوادگی‌مان هم علاقه‌مند بود. از این‌که در جریان کارهای ما باشد هراسی نداشت. او می‌دانست که والدین چه جور باعث ناامیدی می‌شوند.

«خرمنی از نفرت»

آقای چ، معلم بهداشت ما، وظیفه‌ی خودش می‌دید که طرز فکر و احساسمان را بی‌اهمیت جلوه دهد. آقای چ. سخت تلاش می‌کرد تا به ما ثابت کند که آدم‌های بی‌لیاقتی هستیم. معلم تیز‌بینی بود و تمام خطاهایمان را می‌دید. با صدایی سرد و خشک به ما می‌گفت که چه کم داریم. او معایبمان را حفظ بود: ما هوش، آداب، صفات اخلاقی، و سخاوت کم داشتیم. ما خنگ و فاسد بودیم و دردمان را درمانی نبود.

ما در کلاس او، معنا و مفهوم تمسخر را دریافتیم، گوشی برای شنیدن اراجیف و چشمی برای دیدن چیزهای مضحک پیدا کردیم. علاوه بر آن، یاد گفتیم که در برابر حملات افراد بالغ از خودمان دفاع کنیم.

«آدم مصنوعیِ برنامه‌ریزی شده»

در حساب همیشه کُند بوده‌ام. اما معلم ریاضی‌ام طوری با من برخورد می‌کرد انگار من آدم مصنوعی‌ام که غلط برنامه‌ریزی شده‌ و سیم‌هایش را بایستی عوض کند. درباره‌ی این عمل حرفی نداشتم بزنم. هیچ بنده خدایی از من نمی‌پرسید که آخر احساست درباره‌ی این برنامه‌های ابداع شده برای تو چیست. بدون ذرّه‌ای رحم و شفقت به من درس خصوصی می‌داد. تحت فشارم می‌گذاشتند، امتحانم می‌کردند، مجدداً امتحانم می‌کردند. معلم عزمش جزم بود تا ثابت کند که هیچ کس در کلاس او رد نمی‌شود. ولی من موفق شدم کاری کنم که انگشت به دهان بماند.

«انگار ما را جادو می‌کرد»

«معلم تاریخمان انگار ما را جادو می‌کرد. در کلاس‌هایش از مغزمان دود بلند می‌شد. طوری از این کلاس‌ها درمی‌آمدیم که انگار از یک رؤیا بیرون آمده‌ایم. او شور و شوق ما را برای ماجراهای عجیب و غریب درک می‌کرد و ما را به هزارتویی از افسانه‌ها و اسطوره‌ها و اسرار ازلی و ابدی هدایت می‌کرد. هر دوره به طور زنده و ملموس دوباره ظاهر می‌شد. درسی از او بر ذهنم نقش بسته و باقی است: حقیقت تاریخی هرگز حقیقت نهایی نیست. این حقیقت کشف می‌شود، فراموش می‌شود، و بایستی همواره از نو کشف شود.

«زبان طلایی»

آقای کینگ معلم محبوب ما بود، و ما کلاس محبوب او بودیم. در حضور او، ما سلیس و روان صحبت می‌کردیم. هیچ کس در کلاس او لکنت زبان پیدا نمی‌کرد. افکارمان را با شهامت بیان می‌کردیم. بعضی از معلم‌ها باعث می‌شدند که ما موقع آشکار ساختن اندیشه‌مان احساس گناه و شرارت بکنیم، امّا نه آقای کینگ. مهربانی چشمانش به ما اطمینان خاطر می‌داد و ترس و هراسمان را زایل می‌کرد. او لحظه‌های درخشانی را برایمان مهیّا کرد که من هنوز در گنجینه‌ی سینه‌ام دارم.

«احساس می‌کردیم دنیا خانه‌ی خود ماست»

آقای جاکوبس توی دلمان جا داشت، چون طوری با ما رفتار می‌کرد انگار ما در همان موقع چیزی هستیم که فقط می‌توانستیم امید بودنش را داشته باشیم. ما از طریق نظرهای او خودمان را توانا و شایسته و مقدّر به عظیم بودن می‌دانستیم. او راهبر خواسته‌های دلمان بود و این اعتقاد را در ما ایجاد می‌کرد که می‌توانیم سرنوشتمان را با حرارتِ امیدها و اعمالمان شکل ببخشیم؛ این اعتقاد که حوادث نباید شکل‌دهنده‌ی زندگانی ما باشد؛ این اعتقاد که خوشبختی و سعادت ما وابسته به وقایع اتّفاقی نیست. آقای جاکوبس ما را با خودمان آشنا کرد. ما دانستیم که کیستیم و چه می‌خواهیم باشیم. دیگر با خودمان غریبه نبودیم، احساس می‌کردیم دنیا خانه‌ی خود ماست.

(از کتاب «روابط معلم و دانش آموز»؛ هایم گینات؛ ترجمه‌ی سیاوش سرتیپی؛ نشر فاخته؛ تهران، ۱۳۷۱ — برگرفته از این آدرس: http://ayat.ir/TBymT)