مردی که نتوانستند به جنگ بفرستندش

ملوان پیر چپقش را از لبش برداشت و با تحقیر تف کرد و گفت: «جنگ نه موضوع پیچیده ای است و نه فهمش مشکل است. آدم یک تفنگ بر می دارد و مردم را می کشد. ولی پدربزرگ من ناقلایی بود که از پسش بر نمی آمدند. هیچ کس مثل او اصولی فکر نمی کرد.»

بچه ها در مدتی که او متفکرانه به چپقش پک می‌زد و به دریا نگاه می کرد، ساکت نشسته بودند. می‌دانستند که به زودی دنبال حرفش را خواهد گرفت.

ملوان پیر گفت: «زمان جنگ تصفیه‌ی اخلاقی بود. خیلی سال از آن موقع می‌گذرد. هنوز شما به دنیا نیامده بودید. پدربزرگ من ،که آن وقت‌ها جوان خوش قیافه‌ای بود با همه‌ی جوان‌های دیگر برای سربازی احضار شده بود.دکتر توی گلویش نگاهی انداخت و با شست روی قفسه‌ی سینه‌اش فشاری داد و اعلام کرد که از همه‌شان سالم‌تر است.»

بردندش حمام و درش آوردند و یک دست لباس نظامی به تنش کردند و یک تفنگ به دستش دادند و به او گفتند خوب، حالا آماده شدی.

پدر بزرگم به آن ها گفت: «برای چه کاری آماده شده‌ام؟»

گفتند: «معلوم است دیگر! برای این که بروی تیر در کنی!»

پدربزرگم ول کن نبود.باز پرسید: «من می‌خواهم بدانم به کی باید تیر در کنم؟»

گفتند: «خوب معلوم است دیگر:به دشمن!»

پدر بزرگم پرسید: « که این دشمن کی باشد؟»

این حرف آنها را کلافه کرد. پدربزرگم گفت: «اگر لازم بشود که آدم کسی را با تیر بزند، من حرفی ندارم. ولی آخر این آدم کیست؟ اسمش چیست؟ متأهل است یا مجرد؟ بچه دارد یا ندارد؟ شغلش چیست؟ چند سالش است؟ من به کشتن او اعتراضی ندارم اما شما نمی‌توانید از من بخواهید بروم  مردی را که اصلا نمی‌شناسمش با گلوله سوراخ سوراخ کنم!»

این حرف کاملاً منطقی بود و ژنرال‌ها نمی‌توانستند حقیقت آن را انکار کنند. چاره‌ای نداشتند جز این که بروند به سراغ پرونده‌ی اسامی سپاهیان دشمن و یک نفر را انتخاب بکنند که پدربزرگم برود و او را بکشد. آمدند و گفتند: «بیا! این مرد را بکش.با آنهای دیگر هیچ فرق نمی‌کند.این پرونده‌ی کاملش. عکسش هم ضمیمه‌ی پرونده است.ببرش به خانه و با دقت مطالعه‌اش کن. وقتی که آن مرد را حسابی شناختی، برگرد تا بفرستیمت به جبهه او را بکشی.»

فیلم «روزنه»

در صورتی که پخش فیلم با مشکل همراه بود، از این آدرس فیلم را در سایت تلوبیون تماشا کنید.

«روزنه»، به ماجرایی واقعی درباره‌ی فساد در نظام پزشکی می‌پردازد. دو وکیل، درگیر پرونده‌ای می‌شوند که هر چند در ابتدا به نظر ساده می‌رسد، اما کم‌کم ابعاد گسترده‌ای پیدا می‌کند؛ آن‌ چنان که دفاع از یک وکیل مدافع، تبدیل به دفاع از حقیقتی می‌شود که باید تمامی زندگی خود را برای آن فدا کرد.

قهرمان‌های فیلم، آدم‌های معمولی هستند؛ کسانی درست از جنس خود ما. همه‌ی ما، کم و بیش، با موقعیت‌های مشابهی روبرو بوده و هستیم؛ موقعیت‌هایی برای بیان یک حقیقت یا تن ندادن به یک ظلم فراگیر.

با بهانه‌های مختلف می‌توان چنین واقعه‌هایی را هدر داد و فرصت زیستنِ زندگانی‌ای پاک و پرشکوه را از دست داد.

وکیل‌های این فیلم، چنین نیستند. آن‌ها با سادگی و پاکی‌ای کودکانه، به چهره‌ی رنج‌دیدگانی خیره می‌شوند که با تمام وجودشان می‌پرسند: «آیا می‌توانی فراموش کنی؟!»

معرفی کامل‌تر این فیلم را در این آدرس بیینید.

«دموکراسی چیست؟»؛ معرفی یک کتاب

نام کتاب: دموکراسی چیست؟ (آشنایی با دموکراسی)

نویسندگان: دیوید بیتهام، کِوین بویل

عنوان انگلیسی کتاب: Introducing Democracy: 80 Questions and Answers

مترجم: شهرام نقش تبریزی

ناشر: ققنوس

تعداد صفحات: 166

نزدیک شدن به انتخابات و فضای این روزهای کشور، یادآور اهمیت کسب دانش سیاسی است. دموکراسی، موضوعی است که هر کس در ایران با آن درگیر است، اما کمتر کسی در مورد از چیستی و الزامات آن آگاهی کافی دارد، مانند بسیاری موضوعات سیاسی دیگر.

کتاب «دموکراسی چیست؟»، به زبانی ساده و برای عموم مردم نوشته شده است. با وجود سادگی، نویسنده سعی کرده به مهم‌ترین پرسش‌هایی که در مورد دموکراسی وجود دارد پاسخ دهد. پاسخ‌ها کوتاه هستند، و به مهم‌ترین موضوعات می‌پردازند. برای خوانندگان علاقه‌مندتر، این پاسخ‌ها می‌تواند زمینه‌ی ابتدایی برای فکر و مطالعه‌ی بیشتر را فراهم کند.

همان طور که از عنوان انگلیسی کتاب مشخص است، 80 پرسش مهم در کتاب مطرح، و به آنها پاسخ داده شده است. این پرسش‌ها در چند بخش زیر دسته‌بندی شده‌اند:

  1. مفاهیم و اصول اولیه
  2. انتخابات ازاد و عادلانه
  3. دولت شفاف و پاسخگو
  4. حقوق بشر و دفاع از آن
  5. جامعه دموکراتیک و مدنی
  6. اینده دموکراسی

بعضی پرسش‌های مطرح شده این‌ها هستند: دموکراسی چیست؟ چرا برای آن ارزش قائل می‌شویم؟ دموکراسی و حقوق فردی چه ارتباطی با هم دارند؟ آیا حکومت اکثریت همواره دموکراتیک است؟ چرا وجود احزاب ضروری است؟ آیا برخی از نظام‌های انتخاباتی از برخی دیگر دموکراتیک‌تر هستند؟ چه ارتباطی بین ملی‌گرایی و دموکراسی، یا دموکراسی و اقتصاد بازار وجود دارد؟ چگونه می‌توان دموکراسی را حفظ کرد و آن را گسترش داد؟ آینده‌ی دموکراسی چیست؟

از ویژگی‌های این کتاب، استفاده از کاریکاتورهای متناسب با موضوع است، که جذابیت این کتاب را بیشتر کرده است. همه‌ی کاریکاتورهای کتاب متعلق به Jean Plantureux است. او که به نام حرفه‌ای Plantu شناخته می‌شود، کاریکاتوریستی فرانسوی و متخصص در طنز سیاسی است و از سال ۱۹۷۲ تا ۱۹۹۵ کارهای او به طور منظم در روزنامه فرانسوی لوموند به چاپ رسیده است (کاریکاتورهایی از او را می‌توانید در این آدرس ببینید).

برای مثال، در بحثی که مربوط به اهمیت حفظ شفافیت امور دولتی است، کاریکاتور زیر را می‌بینید:

یا این کاریکاتور در بحث مربوط به دسترسی آزاد به اطلاعات و اهمیت آزادی بیان

یا این کاریکاتور در بحث رابطه دموکراسی و توسعه‌ی اقتصادی:

شور و علاقه‌ی ایجاد شده در فضای سیاسی این روز‌ها، اگر با دانشی همراه نشود که ما را به شکلی اصولی در مسیرهای درست هدایت کند، به سرعت مضمحل می‌شود. هر دولتی که بر سر کار بیاید، آنچه که به قطع مورد نیاز است، مردمی آگاه، آشنا با حقوق خویش، مسئولیت‌خواه، و مسئولیت‌پذیر است.

خوب است بخشی از شور این روزها را صرف کسب و گسترش دانش هم کنیم.

برنامه ساعت کتاب خوانی

یکی از برنامه‌هایی که می‌توان در خانه اجرا کرد، که هم فرصت کافی برای ارتباط والدین و کودکان را مهیا می‌کند و هم فرصتی به کودکان برای تجربه‌ی لذت یک سرگرمی مفید را می‌دهد، برنامه‌ی «ساعت کتاب‌خوانی» است. 

شب فرصتی مناسب برای مطالعه است. می‌توان ساعتی از شب را به عنوان ساعت کتاب‌خوانی معرفی کرد و برای آن برنامه‌ریزی کرد و قوانین مشخصی در نظر گرفت. مثلاً در این ساعت تلویزیون باید خاموش شود، هر کس کارهای دیگر خود را تعطیل کند، همه در یک جای معین جمع شوند و … .

می‌توان زمان خواندن را با هیجان بیشتری توأم کرد، مثلاً شروع برنامه را با موسیقی خاصی اعلام کرد. یا اینکه می‌توانید کتاب‌ها را جایی مخفی کنید و با یک بازی کودکتان را راهنمایی کنید تا کتاب‌ها را پیدا کند، مثلاً یک نقشه به او بدهید، یا راهنمایی را با کلام انجام دهید: چند قدم جلو، حالا بپیچ به راست و … .

قسمتی از برنامه‌ی مطالعه می‌تواند به صورت گروهی و قسمتی دیگر به شکل فردی باشد. در مطالعه‌ی گروهی بهتر است اعضای خانواده دور هم روی زمین یا دور یک میز بنشینند. در انتخاب موضوعات و کتاب‌ها باید به مطالبی پرداخته شود که مناسب حال همه‌ی مخاطبین باشد. به آنچه که در اطرافتان جریان دارد توجه کنید بر این اساس موضوع‌های مطالعه را انتخاب کنید. آنچه که در خانواده اتفاق می‌افتد، اتفاق‌های روزمره سر کار و در جامعه، معضلات اجتماعی مثل فقر، تغییر فصل‌ها، شب و روز، شادی و غم، امید و نومیدی و … همه می‌توانند برای انتخاب موضوع مطالعه ایده‌بخش باشند. انتخاب موضوعات به این شکل باعث می‌شود که مخاطبان راحت‌تر با موضوع درگیر شوند و از آن بهره ببرند.

می‌توانید داستان‌های بلند و جذابی را انتخاب کنید و هر شب بخشی از آن را بخوانید، انتظار کشیدن از پیش برای شنیدن ادامه‌ی ماجرا برنامه را برای بچه‌ها جالب‌تر می‌کند.

(بخشی از مقاله راهکارهایی برای تشویق کودکان به مطالعه)

قسمتی از سریال خانه کوچک

 این روزها سریالی قدیمی به نام خانه کوچک  از تلویزیون پخش می شود، که به نظر می رسد از اغلب سریال های روزگار ما حرف بیشتری برای گفتن داشته باشد. این سریال نخستین بار در سال های قبل از انقلاب از تلویزیون پخش شده است.

من تنها بخش های کوچکی از این سریال را دیده ام، و در این بخش ها به نظرم رسیده که سازندگان این سریال تلاش داشته اند موضوعات مهم اخلاقی و ارتباطی را دل داستان هایی شیرین مطرح کنند؛ موضوعاتی همچون دوستی، کمک به دیگران، چالش های موجود در تربیت فرزندان، رابطه با سالمندان، ارتباط با اقلیت ها و… .  در عین حال، ارزیابی دقیق این سریال طبیعتا بررسی بیشتری را می طلبد.

این سریال هر روز ساعت ۶ از شبکه تماشا پخش می شود.

بد نیست قسمت زیر را ببینید، این قسمت می تواند زمینه ای برای فکر و بحث راجع به ارتباط با سالمندان و موضوع مرگ باشد.

http://www.telewebion.com/?_escaped_fragment_=/episode/1616191 

سخنانی از امام حسین(ع)

سلام.
امروز سالروز میلاد امام حسین(ع) است. در ادامه، سخنانی از ایشان نقل شده است. 

این سخنان از کتابچه‌ی «دین چیست؟ دین‌دار کیست؟» نقل شده؛ پیشنهاد می‌کنم این کتابچه را (در این آدرس: http://ayat.ir/0Iu4t) مطالعه کنید، و آن را به دیگران نیز توصیه نمایید.

 امیدوارم که این روز برایتان پر خیر و برکت باشد.
?[امام حسین(ع)، از پیامبر خدا(ص) روایت نمود: ] کسی که دینش را از راه تفکر در نعمت‌های خدا، و تدبر در کتاب او و فهم سنت من به دست آرد، کوه‌ها بجنبند و او از جا نجنبد. و کسی که دینش را از دهان افراد فراگیرد و دنباله‌رو آنان شود، افراد او را به هر سو ببرند و دینش در معرض بزرگ‌ترین زوال است.
?[امام حسین(ع) در پاسخ نامه‌ی ابن‌زیاد که، در اطاعت فرمان یزید، او را به انتخاب مرگ یا بیعت مخیر کرده بود، فرمود: ] رستگار نباد مردمی که خشنودی مخلوق را به بهای کسب غضب خالق خریدند.
?مردم بندگان دنیایند، و دین، بازیچه‌ای بر سرِ زبان آن‌هاست؛ تا زمانی که زندگی‌شان بچرخد، حول دین می‌گردند، اما چون به بلاها آزموده شوند دینداران اندکند.
?راستی، عزت [و توانمندی] است و دروغ، ناتوانی.
?[در ضمن خطبه‌ای فرمود: ] بدانید، نیازهای مردم به شما، از نعمت‌هاى خدا بر شماست؛ از نعمت‌هاى الهى تنگ‌دلی [و بى‌حوصلگى] نشان ندهید، که به کیفرهای او تبدیل شوند.
?شخصی نزد امام حسین(ع) گفت: «اگر نیکی به نا اهل برسد، تباه می‌شود.» امام حسین(ع) فرمود: «چنین نیست، بلکه نیکوکاری همچون بارانی تند است که به نیک و بد می‌رسد.»
✨برگرفته از کتابچه‌ی «دین چیست؟ دین‌دار کیست؟» (http://ayat.ir/0Iu4t)

سرزمینی که در آن هیچ چیز تیز و برنده نبود

جووانی بی کار و بار بود و سفر کردن را خیلی دوست داشت. او رفت و رفت تا به سرزمین عجیبی رسید. خانه ها در این سرزمین به شکل هلال بودند و بام ها به شکل کمان.
پرچینی طبیعی از بوته‌های گل سرخ در طول جاده‌ای که جووانی در آن راه می‌رفت کشیده شده بود. جووانی خیلی دلش می‌خواست یک گل سرخ به جادکمه‌ای جلیقه‌اش فرو کند. درحالیکه احتیاط می‌کرد مبادا خاری به دستش فرو رود،‌ گلی را چید. اما متوجه شد که خارها ابداً در دست فرو نمی‌روند، انگار خارها اصلاً تیز نبودند و فقط آهسته دست را غلغلک می‌دادند.
جووانی تعجب کرد و با خود گفت: «وای، این دیگه معجزه است!»
در همین لحظه از پشت بوته‌های گل سرخ، نگهبان شهر ظاهر شد و با لبخندی بسیار مؤدبانه پرسید:
– مگر نمی‌دانستید که نباید گل‌ها را چید؟
– ببخشید … من نمی‌دانستم که … .
– در این صورت، چون شما غریبه هستید فقط باید نصف جریمه را بپردازید.
نگهبان با همان لبخند مهربان این را گفت و شروع کرد به نوشتن برگه‌ی جریمه. جووانی متوجه شد که قلم او نوک تیز نیست بلکه پهن و کند است.
جووانی پرسید: ببخشید ممکنه نگاهی به شمشیر شما بیندازم؟
نگهبان گفت: خواهش می‌کنم.
و در همان حال شمشیرش را بیرون کشید. شمشیر هم نه تیز، بلکه کند از آب درآمد.
جووانی از حیرت داشت شاخ در می‌آورد. پیش خود می‌گفت: اینجا دیگر کجاست؟ از کجا سر درآورده ام؟
– اینجا سرزمینی است که در آن هیچ چیز تیز و برنده وجود ندارد.
نگهبان آنچنان این جمله را گفت که انگار تمام کلمه‌های آن را باید با حروف درشت نوشت!
جووانی با تعجب پرسید: پس میخ‌ها چی؟ میخ که باید تیز باشد!
– ما مدت‌ها است که بدون میخ کارهایمان را راه می‌اندازیم؛ با چسب! و اما جریمه‌ات. لطف کن و دو تا سیلی توی گوش من بزن!
دهان جووانی از فرط حیرت چنان باز ماند که انگار می خواهد یک کیک درسته را قورت بدهد! بالاخره به خود آمد و فریادزنان گفت: هیچ معلوم هست شما چه می‌گویید؟ من ابداً دلم نمی‌خواهد به خاطر توهین به نگهبان شهر دستگیر بشوم و به زندان بیفتم. آن وقت این سیلی‌ها را در آنجا من باید بخورم و نه شما.
نگهبان با مهربانی شروع کرد به توضیح دادن: اما این قانون سرزمین ما است. برای هر کار خلاف، جریمهٔ کامل چهار عدد سیلی است و نصف جریمه دو عدد.
جووانی پرسید: دو تا سیلی به نگهبان؟
– بله، به نگهبان.
– اما این خیلی خیلی ناعادلانه است! نباید این طور باشد!
نگهبان جواب داد:
– بله البته که منصفانه نیست! نباید این طور باشد! این کار آن قدر وحشتناک و ناعادلانه است که مردم ترجیح می‌دهند کار‌های غیر‌قانونی انجام ندهند تا مجبور نشوند جریمه بپردازند و توی گوش نگهبان بی گناه سیلی بزنند. خوب و حالا جریمه‌ی شما، من منتظرم دو تا سیلی توی گوش من بزنید. به این ترتیب، شما آقای مسافر دفعه‌ی دیگر بیشتر مواظب اعمالتان خواهید بود، این طور نیست؟
جووانی گفت: اما من نمی‌خواهم حتی با ملایمت نیشگونی از گونه‌ی شما بگیرم، چه برسد به این که شما را بزنم!
نگهبان باز هم مؤدبانه گفت: در این صورت مجبورم شما را تا مرز بدرقه کنم و درخواست کنم که سرزمین ما را ترک کنید!
و جووانی که به شدت شرمنده شده بود، مجبور شد سرزمینی را ترک کند که در آن جا هیچ چیز تیز و برنده نبود. گرچه او هنوز آرزو دارد به آنجا برگردد و با نزاکت کامل در پناه قانون زندگی کند، میان مردمی کاملاً باادب و در خانه‌هایی که هیچ چیز تیزی ندارند.
(بنفشه‌ای در قطب [گزیده‌ای از «داستان‌های تلفنی»]، جانی روداری، ترجمه‌ی فرشته ساری، انتشارات ونوشه)

برگرفته از: http://ayat.ir/1FHki

دانش‌آموزان معلمانشان را به یاد می‌آورند

«معلم‌مان وقت صرف می‌کرد تا ما را بشناسد»

معلم محبوب من، آقای دانیل، فراموش نشدنی‌ترین شخصیت بود. او وقت صرف می‌کرد تا ما را بشناسد. او تشویقمان می‌کرد تا درباره‌ی زندگی‌مان صحبت کنیم، درباره‌ی خانه و خانواده‌مان، آرزوهایمان، ترس‌هایمان، یأس‌هایمان. در مدتی کوتاه، او مرا بهتر از والدینم شناخت. او به حرف‌هایمان گوش می‌کرد، و ما هم چیزی داشتیم که با او در میان بگذاریم. به چیزی که باید انجام می‌شد اشاره می‌کرد و آماده گوشه‌ای می‌ایستاد تا کمک کند.

«تحقیر مختصر و فشرده»

تا زنده‌ام از معلم انگلیسی‌مان متنفّر خواهم بود. او مثل یک مار زنگی همیشه زهر تازه‌ای در کام داشت. همیشه‌ی خدا به ما می‌گفت که در ذهنش تصویری از یک دانش‌آموز کامل دارد. ما در مقایسه با این دانش‌آموز تخیّلی او مایه‌ی ناامیدی و محنت بودیم. ما بی‌سوادهای جاهلی بودیم که وقتِ معلم و بیت‌المال را حرام می‌کردیم. زخم زبان‌های شقاوت‌بار او احترامی را که ما نسبت به خودمان داشتیم از بیخ و بن نابود می‌کرد و آتش نفرتمان را شعله‌ور می‌ساخت. سرانجام وقتی در بستر بیماری افتاد، کلّ کلاس جشن گرفتند و دست به دعا برداشتند.

«حقیقت اصلی»

ما خوشبخت‌ترین کلاس در مدرسه بودیم. معلمی داشتیم که از حقیقت اصلی تعلیم و تربیت آگاه بود: «نفرت از خود مخرّب است، عزّت نفس نجات دهنده است.» این اصل در تمام تلاش‌هایی که او به خاطر ما انجام می‌داد سرمشقش بود.

«وقتی معلم دانش‌آموز را باور دارد»

یکی از معلم‌هایم را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد، او کمکم کرد تا نظری را که نسبت به خودم و نسبت به دنیا داشتم تغییر بدهم. قبل از این‌که با او آشنا بشوم، تصور خوفناک و نفرت‌آلودی از بزرگ‌ترها داشتم. من اصلاً پدر نداشتم و مادرم کار می‌کرد. پدربزرگم بدخلق بود و مادربزرگم عصبانی. او بحث می‌کرد و متهم می‌کرد، پدربزرگم هم قلدری می‌کرد و ملامت. اولین معلم من زنی بدجنس بود، نسخه‌ی بدل مادربزرگم. این هم اوقات‌تلخی راه می‌انداخت و تنبیه می‌کرد. معلم‌های دیگرم بی‌خیال بودند. همین‌که ساکت بودم، شکایتی نداشتند. اگر می‌افتادم و می‌مردم، ککشان هم نمی‌گزید. اصلاً کاری به کارم نداشتند.

آن‌وقت با آقای بنجامین آشنا شدم، معلم کلاس ششم من. او با بقیّه فرق داشت. از جمع ما لذّت می‌برد. وقتی او بود، ما احساس می‌کردیم آدم‌های مهمی هستیم؛ اندیشه‌هایی که در سر داشتیم، تغییر ایجاد می‌کرد. او باورمان داشت و ما را راهنمایی می‌کرد، او به غرور و تخیّل ما متوسّل می‌شد. او به ما اطمینان خاطر می‌داد و می‌گفت: «دنیا به استعدادا‌های شما نیاز دارد. در دنیا رنج هست و بیماری و محله‌های فقیرنشین. شما می‌توانید حامی برادرتان باشید یا قاتل او. شما می‌توانید دنیا را به جهنم تبدیل کنید یا عامل یاری باشید. شما عامل رنج یا عامل آسایش یکدیگرید. در هر موقعیت، شما می‌توانید بخشی از راه حل باشید، یا بخشی از مسئله.» حرف‌های او هنوز در دل من با روبرو شدن با واقعیات زندگی منعکس می‌شود و بر زندگانی من در جهت بهتر شدن تأثیر می‌گذارد.

«روشی برای بی‌فرجام گذاشتن بحث»

معلم تاریخ ما به استدلال اعتقاد داشت و جان ما را به لب می‌رساند. بی‌خود و بی‌جهت انرژی صرف می‌کرد تا به ما بقبولاند که اشتباه می‌کنیم و نمی‌فهمیم. خُب، ما هم با حرف‌های تند و تیز متقابلاً جواب می‌دادیم. او به گمان خودش معلمی آزادی‌خواه بود؛ امّا در اصل، کلاسمان را تبدیل به یک انجمن دعوا و مشاجره کرد. ما زیاد چیز یاد نگرفتیم، فقط آزار دادن و بحث کردن یادمان داد. وقتی او فرایند دموکراتیک خودش را جشن می‌گرفت و با شکوه تمام آن را اجرا می‌کرد، ما یاد می‌گرفتیم که چطور باید رسیدن به نتیجه‌ی بحث را به تعویق انداخت.

«یواش عجله کن»

خانم سالیوان برخلاف معلم‌های دیگر تمرکزش بر این بود که زمان حال را دلپذیر سازد. به ندرت ما را به شتاب می‌انداخت. به ایهام می‌گفت: «یواش عجله کن.» او نه فقط به تکالیف خانه‌ی ما علاقه نشان می‌داد، بلکه به روابط خانوادگی‌مان هم علاقه‌مند بود. از این‌که در جریان کارهای ما باشد هراسی نداشت. او می‌دانست که والدین چه جور باعث ناامیدی می‌شوند.

«خرمنی از نفرت»

آقای چ، معلم بهداشت ما، وظیفه‌ی خودش می‌دید که طرز فکر و احساسمان را بی‌اهمیت جلوه دهد. آقای چ. سخت تلاش می‌کرد تا به ما ثابت کند که آدم‌های بی‌لیاقتی هستیم. معلم تیز‌بینی بود و تمام خطاهایمان را می‌دید. با صدایی سرد و خشک به ما می‌گفت که چه کم داریم. او معایبمان را حفظ بود: ما هوش، آداب، صفات اخلاقی، و سخاوت کم داشتیم. ما خنگ و فاسد بودیم و دردمان را درمانی نبود.

ما در کلاس او، معنا و مفهوم تمسخر را دریافتیم، گوشی برای شنیدن اراجیف و چشمی برای دیدن چیزهای مضحک پیدا کردیم. علاوه بر آن، یاد گفتیم که در برابر حملات افراد بالغ از خودمان دفاع کنیم.

«آدم مصنوعیِ برنامه‌ریزی شده»

در حساب همیشه کُند بوده‌ام. اما معلم ریاضی‌ام طوری با من برخورد می‌کرد انگار من آدم مصنوعی‌ام که غلط برنامه‌ریزی شده‌ و سیم‌هایش را بایستی عوض کند. درباره‌ی این عمل حرفی نداشتم بزنم. هیچ بنده خدایی از من نمی‌پرسید که آخر احساست درباره‌ی این برنامه‌های ابداع شده برای تو چیست. بدون ذرّه‌ای رحم و شفقت به من درس خصوصی می‌داد. تحت فشارم می‌گذاشتند، امتحانم می‌کردند، مجدداً امتحانم می‌کردند. معلم عزمش جزم بود تا ثابت کند که هیچ کس در کلاس او رد نمی‌شود. ولی من موفق شدم کاری کنم که انگشت به دهان بماند.

«انگار ما را جادو می‌کرد»

«معلم تاریخمان انگار ما را جادو می‌کرد. در کلاس‌هایش از مغزمان دود بلند می‌شد. طوری از این کلاس‌ها درمی‌آمدیم که انگار از یک رؤیا بیرون آمده‌ایم. او شور و شوق ما را برای ماجراهای عجیب و غریب درک می‌کرد و ما را به هزارتویی از افسانه‌ها و اسطوره‌ها و اسرار ازلی و ابدی هدایت می‌کرد. هر دوره به طور زنده و ملموس دوباره ظاهر می‌شد. درسی از او بر ذهنم نقش بسته و باقی است: حقیقت تاریخی هرگز حقیقت نهایی نیست. این حقیقت کشف می‌شود، فراموش می‌شود، و بایستی همواره از نو کشف شود.

«زبان طلایی»

آقای کینگ معلم محبوب ما بود، و ما کلاس محبوب او بودیم. در حضور او، ما سلیس و روان صحبت می‌کردیم. هیچ کس در کلاس او لکنت زبان پیدا نمی‌کرد. افکارمان را با شهامت بیان می‌کردیم. بعضی از معلم‌ها باعث می‌شدند که ما موقع آشکار ساختن اندیشه‌مان احساس گناه و شرارت بکنیم، امّا نه آقای کینگ. مهربانی چشمانش به ما اطمینان خاطر می‌داد و ترس و هراسمان را زایل می‌کرد. او لحظه‌های درخشانی را برایمان مهیّا کرد که من هنوز در گنجینه‌ی سینه‌ام دارم.

«احساس می‌کردیم دنیا خانه‌ی خود ماست»

آقای جاکوبس توی دلمان جا داشت، چون طوری با ما رفتار می‌کرد انگار ما در همان موقع چیزی هستیم که فقط می‌توانستیم امید بودنش را داشته باشیم. ما از طریق نظرهای او خودمان را توانا و شایسته و مقدّر به عظیم بودن می‌دانستیم. او راهبر خواسته‌های دلمان بود و این اعتقاد را در ما ایجاد می‌کرد که می‌توانیم سرنوشتمان را با حرارتِ امیدها و اعمالمان شکل ببخشیم؛ این اعتقاد که حوادث نباید شکل‌دهنده‌ی زندگانی ما باشد؛ این اعتقاد که خوشبختی و سعادت ما وابسته به وقایع اتّفاقی نیست. آقای جاکوبس ما را با خودمان آشنا کرد. ما دانستیم که کیستیم و چه می‌خواهیم باشیم. دیگر با خودمان غریبه نبودیم، احساس می‌کردیم دنیا خانه‌ی خود ماست.

(از کتاب «روابط معلم و دانش آموز»؛ هایم گینات؛ ترجمه‌ی سیاوش سرتیپی؛ نشر فاخته؛ تهران، ۱۳۷۱ — برگرفته از این آدرس: http://ayat.ir/TBymT)

دستان پربرکت

? طرح «ابزارهایی برای خوداتکایی» (Tools for Self Reliance) در سال ۱۹۷۹، با داوطلبانی انگشت‌شمار آغاز شد. این طرح بر این اندیشه‌ی ساده استوار بود که ابزارهای بدون‌استفاده جمع‌آوری شده و پس از مرمت‌شدن برای استفاده به کارگاه‌های روستایی آفریقا فرستاده شود.

? «گلن رابرتز»، بنیانگذار طرح در «همپشایر» بریتانیا می‌گوید: «پس از دیدار از آفریقا و بازگشت به کشور، اندیشه این طرح در ذهنم شکل گرفت. مادرم به خاطرم آورد که فقط در کوچه خودمان، ده‌ها نفر زندگی می‌کنند که ابزارهایشان را یک عمر است که در گوشه انبار نهاده‌اند. و من تصور کردم که در تمام بریتانیا چه اندازه چکش، اره، تیشه، ماشین تراش و سایر ابزارهای بلااستفاده وجود دارد که می‌توان جمع‌آوری کرد.

? دست‌اندرکاران طرح ابزارهایی برای خوداتکایی با همکاری سازمان‌های کمک رسان، قادرند کمک‌ها را به گروه‌های صنعتگر جوامع فقیر برسانند. آنها همچنین با حمایت از برنامه‌های آموزشی تربیت صنعتگر در کشورهای تانزانیا، زیمباوه و سییرالئون، تولید داخلی ابزارآلات را ترویج می‌کنند. صنعتگران روستایی با استفاده از تجهیزات سنگین ارسال شده می‌توانند در همان محل خود ابزارهایی، بسیار بیش از آنچه دریافت می‌کنند، بسازند و تعمیر کنند.

? این طرح علاوه بر سودهای مستقیم خود، سودهای جانبی زیادی داشته، به خصوص برای مردان بازنشسته که معمولا از حضور اجتماعی اکراه دارند (و گاه این مسئله مایه نومیدی همسرانشان است).
بیش از نیمی از ۷۰ گروه همکار طرح از مردان سالمند تشکیل شده است. آنان هفته‌ای یک بار در جاهای مختلف کشور گرد هم می‌آیند تا پس از تعمیر، مرمت، روغن‌کاری و تیز کردن ابزار، آنها را برای ارسال به آفریقا بسته‌بندی کنند؛ ابزارهایی که مثل اول نو شده‌اند و گاهی از ابزارهای امروزی نیز بهتر هستند زیرا در ابزارهای قدیمی فولاد مرغوب‌تری استفاده می‌شد. برخی از این نیروهای داوطلب، روزگاری مکانیک، مهندس یا سازنده بوده‌اند و از این که می‌توانند مهارت‌های خود را به اعضای جوانی که در کنار آنها کار می‌کنند بیاموزند، احساس غرور می‌کنند.

? «تونی کار»، هماهنگ‌کننده طرح در منطقه «ولز» می‌گوید: «چیزی که در میان همه این سالمندان مشترک است، استاندارد بالای صنعتگری آنان است. آنها از این که کاری پیچیده را به عهده بگیرند لذت می‌برند و نمی‌گذارند کار آنها را شکست بدهد. آنها همچنین معدنی از اطلاعات مفید و گنجینه‌ای از ماجراهای بامزه گذشته هستند.»

توضیحات کامل‌تر را در بخش «دست‌های پربرکت» از مقاله‌ی «نیروی مهر» در این آدرس ببینید.